Tuesday, 23 February 2016

یک عمر به دنبال قاتل... و آنگاه...
نگاهی به کتاب "نقش پنهان" از محمد محمد علی

به مناسبت هفتاد و دومین نشست "کافه راوی" در ونکوور 

مهین میلانی
راوی وقتی از ماجرای زندگی قاتل پدرش سر در می آورد، فراموش می کند که از وقتی پدرش کشته شد، یک لحظه آرامش نداشت. به جنوب رفت، و به شمال رفت برای اینکه قتل را از ذهنش بیرون کند. نشد. نمی شد. چگونه می شود؟ ولی شد. وقتی ماجرا عیان شد. 

و این مسئله ی اصلی داستان "نقش پنهان " است. نقش دیگر پنهان نیست. صفیه عشق پنهان پدر راوی است. در بسیاری از ازدواج ها در ایران چند دهه ها پیش از این، و هم حالا، زن ظاهر قضیه را حفظ می کند و بروز نمی دهد. و مرد مثل همه ی مردهای دیگر که در موضع قدرت قرار دارند و قانون شرع و عرف هم این اجازه را به او می دهد، از موقعیت استفاده می کند. خانه و خانواده را دارد. همه چیز مرتب است. و زن دیگری هم هست که خواست های او را برطرف می سازد.
و آن زن که پدرو مادرش در کودکی از سر بازش کرده اند، شوهر او را با بچه تنها می گذارد. زن سال ها در جنوب جنگ زده و پس از آن در تهران با کار در خانه های مردم سرش را بالا نگاه می دارد. به سرو وضعش اما می رسد. کلاه گیسی بلند و بور بر سر می گذارد که از تک و تا نیافتد. و اجازه نمی دهد کسی با او تحقیرآمیز رفتار کند. متفاوت است. همسایه ها او را بر نمی تابند. او را می تارانند. می گویند که لکاته است. نیست. او زنی است قوی و محکم. اما تنهاست. هیچ کس پشت او نیست. با پدر راوی رابطه برقرار می کند. نیاز عاطفی است؟ جنسی است؟ نیاز به یک پشتیبان است؟ نیاز مالی است؟ در داستان روشن نیست


راوی از زمان کودکی آن زن را می شناخته است. با دخترش به گونه ای حس های اولیه ی عشق را در میهمان بازی های بچگانه تجربه کرده است. آنگاه واقعیت را در می یابد. چه بسا آن دخترک خواهرش بوده است.
از زمان قتل پدر کابوس و خواب های مغشوش او را رها نکرده است. ذهنش به دنبال قاتل پدر، او را از زندگی انداخته است.

پدر کشته می شود توسط شوهر آن زن و بدین ترتیب زندگی راوی را در آینده رقم می زند. زندگی او این چنین مقدر می شود و زندگی در جستجوی قاتل پدر معنا می یابد به گونه ای که اهمیت ندارد اگر دختر خاله را که از کودکی برایش در نظر گرفته اند به همسری برگزیند.

اما واقعیت که اندک اندک برملا می شود، نقش پنهان که از پرده بیرون می آید، قاتل پدر در یک چهارچوبی قرار می گیرد که قتل را توجیه می کند. بخشش نیست با برخوردی از بالا. می پذیرد عمل قتل را. چه بسا خود نیز اگر به جای شوهر آن زن می بود و واقعیت را در می یافت چنین می کرد. بیکاری و درماندگی بیداد می کرد. غذایشان خون خشک شده ی گاوها بود. نمی توانست بماند.

جنازه ی پدر و قاتل هردو بر دوش

ما افکار، روش زندگی، ذهنیات و چهارچوب فکری و عملی خود را از شرایطی که در آن زندگی کرده ایم دریافت می داریم. و در آن چهار چوب است که راه زندگیمان تعیین می شود، که به انجام اعمالی از جمله تعصب آمیز دست می یازیم. محمد علی از زبان راوی می نویسد: " ما همه وارث سرنوشت خویشاوندان خویش هستیم". می بایست اتفاقاتی از نوع دیگر رخ دهد، اطلاعاتی از گونه ای متفاوت برملا شود تا همه چیز زیر و رو گردد و قاتل پدر راوی در رویا تابوت پدر را بر زمین بگذارد و او را کفن کند. و راوی با قاتل همراه است در همه حال. می گوید: "به واقع من از مردن پدرم خوشحال بودم".    جنازه ی پد ر و قاتل هردو را به دوش می گیرد.

محمد علی از زندگی های معمولی و داستان های تکراری نقشی مصور کرده است که در اجتماع می تواند بر همگان مصور باشد. می توان کشیش در کلیسا بود، در بینوایان ویکتورهوگو، و دزدی ژان والژان را کتمان کرد و به او پناه داد و می توان خود را به جای بزهکار گذاشت و او را فهمید ، و هم می توان "ای کشته که را کشتی تا کشته شدی زار " را شعار زندگی قرار داد و هی و هی قصاص کرد. کشت و کشتار تا ابد. کاری است بس مشکل. ولی زندگی می آموزد چگونه خنجر را غلاف کنیم. معترضین بر سر کار آمده اند (در اغلب انقلاب های بزرگ جهان مثل فرانسه و روسیه) و سردمداران گذشته را کشته اند و سپس معترضین خود را و معترضین آنها نیز به همین اعمال دست زده اند: دور و تسلسل کشت و کشتار

نفهمید چطور شوهر شد

صفیه را در کودکی از سر باز می کنند. برای پدرو مادر زیارت حرم مطهر مهم تراست تا مراقبت از دختر. دختر کچل است. می ترسند روی دستشان بماند و مرد را یکی - دوماه به عنوان داماد سرخانه نگاه می دارند. و داماد نمی تواند از پس اداره ی خانواده برآید. سنگین است برای آن مرد. ناخواسته و ناغافل او را در جایی گذاشته اند که در موقعیت او نمی توانسته است عمل کند. می گذارد و می رود. سال ها غیبت دارد. آقا آمد خطبه را خواند. نفهمید چطور شوهر شد. آمادگی نداشت. نتوانست ببرد جلو. نه انگیزه، نه عشق، نه توانایی مالی... آنگاه بر می گردد و بله... حس غبن او را از پا می اندازد. زنش را می بیند که کسی غصب کرده است (پدر راوی)، کسی که وضع مالی اش خوب است، زن و بچه و خانواده دارد. نسبتاً در رفاه است.

و سپس به عنوان قاتل به زندان می رود و بعد خودش را در زندان می کشد.

و زن در خوزستان جنگ زده و سپس در تهرانی که جنگ زده ها را قادر به فهمشان چندان نیست، با کار در خانه های مردم زندگانی را با چنگ و دندان سعی می کند حفظ نماید. اگر صفیه تحت حمایت جامعه قرار می گرفت، در نبود شوهر می توانست از وضعیت آبرومندانه تری برخوردار باشد، اگر صفیه توانسته بود به عنوان یک زن تنها با بچه حقوق قانونی خود را دور از شوهر دریافت دارد، آنچه که در غرب به نام خدمات اجتماعی شناخته می شود، شوهرش به خود اجازه نمی داد بعد از سال ها دوری هنوز خود را مالک او بداند و او به عنوان زنی مستقل و توانا چه بسا تن به ارتباط با پدر راوی نمی داد یا آزادانه و آشکارا خواسته اش را عملی می کرد.
و اگر سنن و عرف در جامعه قوانین محدود کننده برای افراد تعیین نمی کرد و امکانات اقتصادی فراهم بود، مادر راوی ماجرای شوهرش با صفیه را کتمان نمی کرد و خود مستقل به زندگیش ادامه می داد و همه چیز در پرده نمی ماند.

و کابوس پایان می یابد

قتل صورت گرفته است و بچه در تمام زندگیش به دنبال قاتل است. یک امر طبیعی احساس بشری جهانی و چندان ربطی به سیاست های مملکتی و قوانین اجتماعی ندارد و در هرجای جهان می تواند این امر رخ دهد. و در نتیجه یک وضعیت یا واقعه می تواند فرد را تا ابد گرفتار آن حادثه نگاه دارد. راوی حتی خود را وارد ماجراهای سیاسی می کند بی آنکه مخالف رژیم سلطنت باشد و فکر می کند حالا که سایه ی پدر همواره با اوست، دیگر فرق نمی کند که زندگی چگونه ادامه یابد.
به طور دائم در گیر رویا و کابوس است. فرصت نفس کشیدن ندارد. کابوس از پس کابوس. رویا ها و کابوس های راوی از جمله بخش های قابل توجه داستان هستند که بدون آنها داستان نمی توانست کشش داشته باشد. این کابوس ها درگیری راوی را با قتل پدرش و آنچه زندگی بر سر او آورده نشان می دهد و واکنش های راوی از نوع واکنش فردی بسیار پر احساس اما در عین حال معقول است. به همین دلیل زندگی بسیار دشوار می شود. اما عاقبت مهره ها  کنار هم چیده می شوند تا پازل حل شود اگر چه به بهای سال ها عمر، و وقتی به کنه ماجرا دست می یابد، ذهن متحجری ندارد که درجا بزند. داده های نو را راهوار آینده می سازد. قاتل را نه قاتل بلکه حاصل ذهنیاتی و اجتماعی که از او قاتل ساخته است می بیند.

و کابوس پایان می یابد

No comments:

Post a Comment