Sunday 29 May 2016

"هیچ از حسِ، هیچ از کسِ، هیچ از جا"
 
 
نگاهی به کتاب "همصدایی با دوئت شبانصبحگاهی"
از: هادی ابراهیمی رودبارکی
 
 
 
مهین میلانی
vancouverbidar@gmail.com
 
کتاب را باز کردم. از وسط. مثل کتاب حافظ برای فال. شعر 66 آمد در صفحه ی 110. خواندم:
 
"من چنگار نامیدمش
او اصرار می ورزید
سرطان صدایش بزنم
من دیگر اختلاط نکردم
و سرطان همه ی وجودم شد"
 
آنگاه دانستم با یک شاعر روبرو هستم.
آنگاه فهمیدم کتابی دیگر خواندیم که در آن شعر جاپایی داشت عمیق، ژرف؛ اما با گویشی سهل. لذا ممتنع و سهل آنگونه که ذهن کوچک من قادر بود به ادراکش بی آنکه فالگیری طلب نماید در پس کوچه های واژه های معلق؛ کتابی که وسوسه های شعر را زیر پوست مورمور می کند، شعر را در مقام والای صمیمیت در خزان و مرگ و افسردگی مرور می نماید، شعری که نمی خواهد شعر باشد هم چون معمول آنچه که سیاه است و سفید در مجاز.
شعر است در اوج زمان که خزان واقعی است، که مرگ بیدار است، که افسردگی داستان مکرر لحظه هاست.
 
هیچ " یکی  از کارهای پرویز تناولی
 
 
" پس هیچ از حسِ
هیچ ازکسِ
هیچ از جا
جنازه ام را در ناکجایی تشییع می کنم
من با کشته گان سه دهه ی سرزمینم
که در همسایگی احوالم زندگی می کنند
از همه جا و همه کس عبور می کنم "
 
و فهمیدم که " هیچ " تنها "حس"، تنها "کس"، تنها "جا " یی است که ماند. پس این "هیچ جنازه" است که خود را اینجا و آنجا می کشاند.
گویند کره ی زمین نیز جنازه اش را چون سنگی سیاه از توی هوا بزودی به نمی دانم کجا تشییع می کند. آنگاه همگان با هم خواهیم مرد. اما مثلأ زنده باشی و جنازه ای متحرک، چیزی نیست که " کشته شدگان سه دهه ی سرزمینم" آن را خواسته بودند.
مثلأ هستیم با این "هیچ جنازه "حتی نه با امیدهایی واهی، حتی نه با دل خوش کنک های روزمرگی. آری عبور می کنیم. انگار اصلأ وقت رفتن است. همگی با هم. با اسبِ نجیبِ گیلکی مردِ نجیب که پدرِ شاعر باشد.
 
افسردگی آن چنان جا گرفته است که جای ترمیم نیست. به مانند این کره ی زمین که دیگر قابل برگشت نیست؛ مثل انسان که دیگر انسانیت نمی شناسد. یعنی که تا به حال خنده ی زورکی داشتیم. به روی خود نمی آوردیم که مردم می فهمند. خنده جان دارد و درد می کشد. دست کم از وقتی که فهمیدیم همه چیز " هیچ " است.
 
" و پائیز... پائیز...
فصل سنگینی ابر
ابر بادخیر
باران ریز!
فصل چشم های خیس!
پائیز بارانی دل!
سنگین ببار "
 
آری افسردگی ماندگار است. چاره پذیر نیست. دل پائیز است، پائیز. و این قصه ی زمانه است که آرمان شهر با امیدهایی، با توهم هایی اتوپیایی باخت و باخت؛ از " بخاری نفس سرد " تا اقیانوس بی آرامش، تا صخره های بلند و سرسخت سرنوشت. چه آسان سال های عمر به بادِ هیچ برفت.
جنازه خاطره را نیز با خود می کشاند. هادی ابراهیمی در سنه ی اسب شصت سالگی: " هادی رسانای هیچم "
هادی ابراهیمی اخبار دنیا را در روزنامه منعکس می کند.
 
" ...
 انعکاس همه عالمم و
بی خبر از عالم خود
هی می پیچم
هی چرخ می زنم
سرِ خود می زنم
سرِ دار می زنم
سردار
می زنم
می زنم
می زنم
..."
 
این قطعه نمی توانست این همه زیبا باشد مگر اینکه شاعر بارها و بارها هی پیچ و پیچ خورده باشد؛ هی و هی  چرخ زده باشد؛ هی بر سرِ خود، بر سرِ خود، بر سرِ خود زده باشد؛ چون دیوانگان " هیچ " را هی و هی تکثیر کرده باشد.
 
شاعر نمی توانست تنهائیش، بی کسی اش را در جدائی "لا" از جورد و "بی" از کس  با این صمیمیت بر روی کاغذ بنشاند مگر اینکه آسمانش را واقعأ موش خورده باشد و ترکیبش را مرده شور برده باشد.
 
در کتاب، در میان سطور این اشعار با دوستی خسته روبروئیم. خسته از این همه هوای گرفته و ابری.
گرفته و ابری است. ابری است: " ترکیب اش را مرده شور ببره "
 
قطعات نادر نورانی کتاب تنها در زمانی دور و بعید سوسو می زند: دوران کودکی. و تارهای گیسوان مادر و بوی هیزم و کوماج بهشتی است در رؤیا. و گل شیپوری در روستا پر از پیام. در ونکوور نیز گل شیپوری، اهلی و وحشی اش از همه جا سر برمی آورد، اما پس از سی سال زندگی در خلأ ( خلآ در ذهن، خلأ در جغرافیا، خلأ در تاریخ، در سیاست)، آن گل شیپوریِ روستای پدری بوده است پیام آور.