Wednesday 12 April 2017


آکادمی جوایز ادبی در کجا قرار دارد؟

"رویای مادرم" و "کیسه ی استخوان های سرباز"

 


داستان کوتاه "رؤیای مادرم" از آلیس مونرو برنده ی جایزه ی ادبی نوبل 2013 و مَن بوکر در سال 2009، داستان برگزیده ی این هفته از جانب "کافه راوی" شروع تکان دهنده ای دارد، و سپس وقتی جورج در جنگ کشته می شود، خانواده ی او، بیوه ی جورج یعنی مادر راوی را به خانه ی خود می برند. مراسمی که در اولین روز ورود بیوه برگزار شده است، تنش های ناشی از دست رفتن این شهید جنگ را بسیار زیبا بازنمائی می کند و این تصور را در تو بوجود می آورد که با یک نوآوری در ادبیات داستان کوتاه روبرو شده ای. اما این چنین نیست. اگر چه شخصیت های داستان بسیار بارز هستند و هرکدام می توانند منبع موضوع یا موضوعات بکر برای داستان گویی باشند، اما ادامه ی داستان ما را می نشاند در یک خانه ی دوردست در یک شهرستان کوچک با زمین های کشاورزی در شرق کانادا در دهه ی 40 و 50 میلادی و راوی گویی برای همسایه اش نقل قضیه ای عادی می کند. مرا بیشتر به یاد داستان های آشپزخانه ای یا آپارتمانی موجود در ایران می اندازد. به عنوان برنده ی جایزه ی نوبل انتظار می رود از او داستانی بخوانی در سطح The Cask of Amontillado   از ادگار آلن پو یا Shawl   نوشته ی سینتیا اوژیک. اما انگار سطح انتخاب ها بسیار پائین آمده است. یا که در غرب دسترسی کافی به ادبیات شرق دست کم موجود نیست، ادبیاتی در سطح "سنگ صبور" عتیق رحیمی از نویسندگان افغانستان.

اما آن مراسم در مناسبت با کشته شدن پسر خانواده مرا به یاد بخشی از کتاب خودم "تهران کوه کمر شکن " می اندازد که خبر کشته شدن پسر را در جنگ ایران با عراق در خانواده ترسیم می نماید  فضایی را که در آن زمان در جامعه وجود دارد. فکر کردم شاید دوست داشته باشید یک نگاهی به آن بیاندازید:



"کیسه ی استخوان های سرباز"

"...
لوازم خانه و اتومبیل و بقیه ی وسایل منزل را مردم به قیمت گران می خریدند.  گاهی از سهمیه های دولتی  اگر احتمالاً به آنها تعلق می گرفت. این وسایل را فراهم می ساختند و چه دست و پایی که گاه شکسته نمی شد. چه بند بازی هایی نبود که به طرفند به کار نمی رفت. رشوه خواری و پارتی بازی و فساد از بالا تا پائین بی داد می کرد برای فراهم آوردن وسایلی که گاه ضرورت فوری نداشت. برخی افراد اگر می توانستند تعداد بیشتری از این لوازم را تهیه کنند، آنها را می خریدند و انبار می کردند تا بعدها با قیمتی مناسب تر آن را در بازار آب کنند. بازار سیاه همه جا راه باز کرده بود...می نوش به عنوان همسر شهید می توانست لوازم منزل از جمله تلویزیون و اتومبیل با قیمت دولتی بخرد. جزء نفرات اول لیست قرار داشت. در آغاز مخالفت کرد که ما شهید نمی دهیم که در عوض وسایل خانه بگیریم. ولی راضی شد. وقتی عروسی کرده بود هیچ به عنوان جهیزیه نخواسته بود. اکنون نیز با اینکه استاد دانشگاه بود چندان درآمدی نداشت که بخواهد با آن یک اتومبیل بخرد. می بایست سر کار برود. فعالیت های مافوق بسیار داشت و هم بچه ی کوچکش را می بایست اینجا و آنجا جا به جا کند. داداش با خوشحالی اتومبیل را آورد. خوشحالیش از این بود که می نوش را شاید خوشحال کند. می نوش آیا از این ظواهر زندگی خوشحال می شد؟ چه کسی می دانست او در اندرونش چه می گذرد. شوهرش اولین مرد زندگی او، او را حلواحلوا می کرد  دورش می چرخید. باید هم. می نوش یک جواهر بود. و می نوش یاد گرفته بود که شهید میهمانِ خانه ی خدا در بهشت است. پذیرفته بود و ظاهراً می بایست خوشحال باشد که شوهرش  پدر بچه اش  حالا در بهشت است. و...که او شهید شد تا پلیدی از بین برود  تا مردم به راه راست هدایت شوند...ظاهراً حتی گریه نمی کرد. او حالا از شوهر شهیدش صد برابر بیشتر به مبانی مذهبی چسبیده بود و با رنجی که بعد ها در زندگی متحمل شد، بیشتر از شوهر سابقش به شهادت رسید. شهید زنده هم او بود...داداش وقتی اتومبیل را از در پشتی به درون حیاط آورد، همه رفتند اتومبیل را ببینند. این امکانات وسایل رفاه بود و لازم برای زندگی. و آن ها زندگی می کردند حتی با شهیدشان  با غم واندوه از دست رفته.  این شهادت با مرگ معمولی تفاوت داشت. این شهید افتخار و سربلندی نیز می آورد. از می نوش همه به عنوان زن شهید نام می بردند  و بچه اش بچه ی شهید بود. دور و برش همیشه پر بود  هیچ گاه تنها نمی ماند...کشته ها واعدامی های کمونیست یا سازمان مجاهدین خلق را اما حتی اجازه ی دفن نمی دادند. بعدها قبرستان آنها را خراب کردند. بازماندگانشان فقط بطور مخفی درمیان خود عزاداری می کردند و اشک می ریختند. و من حس می کردم حتی صِفر  زیر صِفر نیز به حساب نمی آیم. چه باید می کردم؟

داداش کوچولو از خدمت سربازی معاف شده بود  به علت فلج شدن دست. این بار از جانب سازمان بسیج پاسداران به جبهه رفته بود. آنها نگفته بودند بچه بشین سرجات. اما چه توقع بیجایی. مگر ما توانستیم او را سر جایش بنشانیم که آنها  آنها که شهادت هدف نهائیشان در جنگ بود، قادر به چنین کاری باشند. مدتی خبر از او نبود. اما وقتی خبری از او نبود یعنی هیچ نمی شد گفت که آیا زنده است یا مرده. خبر می آمد که کیف لوازم شخصی سرباز یا یک فرد بسیجی را آورده اند در آستانه ی در خانه به مادرِ نگون بخت تحویل داده اند. یکی از دوستان داداش کوچولو  از هم رزمانش  را از جبهه آوردند. موجی شده بود. این دوست بعدها شهید می شود. روز به روز بر تعداد شهدا  آسیب دیدگان جنگ  ویلچری ها  افلیج ها  و موجی ها بر خانواده ها افزوده می گردد...عزاداری شده بود عادت روزمره ی مردم. هیچ کس جرأت نمی کرد برعلیه رژیم حرفی بزند. بلافاصله دهانش را قفل می کردند که خفه شوید  حالا وضعیت جنگی است  باید از وطن دفاع کرد  باید اسلام را حفط کرد. تا دهانت را باز می کردی بگویی این جنگ جنگ زرگری است  کسانی آن را به راه انداخته اند تا سودهای کلان مالی ببرند  تا موقعیت خود را در منطقه حفظ کنند  تا در این میان از آب گل آلود ماهی بگیرند  و حتی وقتی توضیح می دادی که هیأت حاکمه را نیز می خواهند تضعیف کنند و مردم دو کشور در این میان نابود می شوند، گارد می گرفتند. بخصوص اگر این حرف ها را "ضد انقلاب" کافر و نجس، دشمنی شماره یک مثل من می زد. جنگ در واقع پس از انقلاب بهانه ای بود که رژیم حاکم روز به روز سخت گیری های شدیدتری بخصوص بر مخالفین روا دارد...مخارج عزاداری شهدا و دفن و کفن و دیگر هزینه ها را دولت می پرداخت. قطعه هایی مخصوص شهدا در قبرستان بهشت زهرا بوجود آمد که روز به روز بزرگ تر و بزرگ تر می شد. چشمه ای به رنگ خون در ورودی بهشت زهرا ساختند و بعد از ماجرای هفت تیر که در آن هفتاد و دو تن از اعضاء حزب جمهوری توسط سازمان مجاهدین خلق در ساختمان حزب  در میدان هفت تیر  به قتل رسیدند، هر کس از مقامات خارجی به ایران می آمد، در آغاز او را به بهشت زهرا برای عیادت شهدا می بردند...از مناطق جنوبی ایران سیل جنگ زدگان به سمت شهرهای شمالی بخصوص تهران هجوم می آوردند. تمام کشور بسیج شده بود برای اینکه شهید بپرورد. و کار دیگری نبود جز اینکه جوانان رامرتب با تبلیغات رسانه ها و مساجد و نمازهای جمعه و سخنرانی ها برای جنگ بسیج کنند  امکانات لازم برای ارسال افراد به جنوب فراهم آورند  و سپس مراسم دفن و کفن و عزاداری شهدا را سامان دهند. آواز خوانی اگر پس از انقلاب قدغن شده بود، مرثیه های مذهبی بر سرزبان ها بود. فردی به نام آهنگران با خواندن نوحه هایی که اندکی به آواز می مانست بدین لحاظ در آن زمان مشهور شده بود. او را به میدان های جنگی می بردند تا تشویقی باشد برای بسیجیان و سرباز ها برای آمادگی بیشتر.  نوار آوازها و سرودهایش به طور دائم از رادیو و تلویزیون و فروشگاه های فروش نوار پخش می شد.

من خانه نبودم وقتی خبر شهادت داداش کوچولو را آوردند. جسدی در کار نبود. کیسه ای بود از استخوان بدنِ معلوم نبود چه کسی. شاید از آنِ یک فرد ایرانی نبوده و به سربازی از کشور عراق تعلق داشته است. دوستان می نوش از چند روز قبل خبر داشته اند و نمی توانستند این خبر را برای مامان و می نوش بیاورند. اما تا چه زمان می توانستند سکوت کنند؟ سرانجام تصمیم می گیرند دسته جمعی به خانه بیایند: همان افرادی که در زیر زمینِ خانه کوکتل مولوتف درست کرده بودند تا با تانک های رژیم شاهنشاهی پهلوی در روز و شب بیست و دو بهمن سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت مقابله کنند، همان کسانی که روز و شب مامان برایشان شام و ناهار تهیه می کرد که به وظایف انقلابی خود عمل کنند...در آغاز به می نوش خبر می دهند. می نوش می رود در صندوق خانه ی پشت اتاق تلویزیون ناله هایش را در گلو خفه می کند. تا ساعتی آنجا می ماند و اشک می ریزد و سپس آرام آرام خود را به آشپزخانه می رساند. مامان خودش را به در و دیوار می کوبد  می کوبد  می کوبد...مراسم عزاداری آغاز می شود. شب سوم و هفتم و چهلم برگزار می شود. در واقع هر روز در خانه ی ما عزاست و سفره های چهل - پنجاه نفری باز. هر روز درِ خانه از بازدیدکنندگان روی پاشنه بند نمی شود. مامان پائین پنجره  آنجا که هر تازه واردی چشمش به او می افتد  می نشیند و قرآن می خواند و آواز"گلی گم کرده ام ..." از زبانش نمی افتد. در ملأ عام چندان اشک نمی ریزد. مثل پشه توی گوشش وز وز می کنند که داداش کوچولو رفته است توی بهشت  همان جایی که می خواسته است برود. شاید هم چندان بی ضرر نیست. اما من که می دانم مامان در درونش چه می گذرد. مامان نیز با داداش کوچولو می میرد  می میرد. برای همیشه می میرد. برای ابد می میرد. او دیگر همان مامان نیست  سایه ایست از مامان که راه می رود  می نشیند. شاید لقمه ای چون پرنده به دهانش می گذارد. آیا مگر خواب به چشمانش می آید؟ با جگرش  با جگر گوشه اش سیر و سیاحت می کند  از لحظه ای که نطفه اش در شکم او بسته شد و سپس تمام لحظاتی را که در نزدیکی او و چه دور از وی زندگی کرده بود جلوی چشمانش مجسم می کند...خاله سهیلا همواره  چون حاجی خانم ها کنار مامان نشسته است. هرکس می آید به مامان تبریک و تسلیت بگوید، به او هم می گوید. عزیزترین بازماندگان در گوشه و کنار گرفتار رتق و فسق امور هستند. این همه آدم را هر روز پذیرایی کردن کار می خواهد. داداش در بست در خدمت است. می نوش همین طور...من نمی توانستم خودم را علنی کنم. حالا دیگر هرکسی، همه ی کسانی که ممکن بود شکار از دست رفته را دوباره باز بیابند سر و کله شان پیدا می شد. دلم می خواست بمیرم و با استخوان های غریبه ی داداش کوچولو به زیر خاک بروم. من چرا می بایست این اندازه نگون بخت باشم که نمی توانم حتی در عزای عزیزم شرکت کنم. چه کسی را می بایست شماتت می کردم؟ نمی دانم. فقط باید می ساختم با این فاجعه...می دانستیم امروز و فردا ممکن است خبرش بیاید. چرا فکر می کردیم این واقعه برای ما اتفاق نمی افتد، برای داداش کوچولو اتفاق نمی افتد. شیر پاک مامان او را از خطر مصون می ساخت یا غیرت و مروت آقاجون  یا دست افلیجش  یا قلب صاف کودکانه اش  مهرو محبت بی اندازه اش  مسئولیتش نسبت به همه و به خانواده و به مامان...یک تنه خود او یک آقاجون بود برای...و من می بایست دچار باورهای مذهبی می شدم و می گفتم مگر من مرتکب چه گناهی شده بودم که نمی بایست با مادرم  با برادرم  با نزدیکانم  بنشینم و زار زار گریه کنم...یادم نمی آید من کجا بودم. سر خاک ولی حاضر شدم. پی همه چیز را به دل مالیدم. مامان خود را می کشت روی خاک. رفتم که او را آرام کنم  بلندش کنم  دورش کنم. داداش آمد و با خشونت مرا از او دور کرد و خود کنار او نشست. چنین خشونتی را از او هیچ گاه به یاد نداشتم. مرا لایق دلجویی از مامان نمی دید؟ من "ضد انقلاب" را عاملی می دانست در شهادتِ برادر؟...هرچه در جمهوری اسلامی منفور بود و او در من سراغ داشت حالا به باور او تبدیل شده بود و در اینجا خود را عیان می ساخت؟...خود را در قبرستان در میان این همه آدم تنها یافتم  تنهای تنها...یک کتابچه برای داداش شعر نوشته بودم. من که شاعر نبودم. ولی فقط با شعر بود که می توانستم غم و اندوه این تراژدی را که هر روز در سر هر کوچه و برزن تکرار می شد بیان کنم. تا خبر داداش کوچولو را نیاورده بودند، این همه از این جنگ خانمان برانداز برانگیخته نشده بودم. داداش کوچولو همه ی فاجعه را هر لحظه جلوی چشم من تکرار می کرد.

قطعه ای از باغ کرج را که به نام من بود فروخته و پولش را داده بودم به داداش. می خواست کارخانه ای بزند. گفتم بگذار به کارش برسد. برخی می گفتند این کار را کرده ام چون باک دارم از اینکه بیایند و آن را مصادره کنند. می توانستم با آن پول به نام مامان خانه ای در جایی دور افتاده برای خود بخرم و از این همه در به دری در آیم  خانه ای که هر سال بر قیمتش افزوده می شد و بعد ها می شد مرا از فلاکت بیرون آورد. چنین فکری هیچ گاه در ذهنم پرورش نیافت. هیچ چیز را متعلق به خود نمی دانستم. قبل از هرچیز بچه ها برایم مهم بودند. فکر می کردم تا تک تک آنها به جایی نرسند چنین اقدام هایی از جانب من فقط خودخواهی است...عقلم نمی رسید. هیچ کس نگفت به نفع تو و همه ی خانواده است که زندگی خودت را بسازی. در واقع کسی  یک کس  نبود  یا به خود اجازه نمی داد به من بگوید چه کنم. بس که همیشه خود رأی و خود مختار عمل کرده بودم. اگر چنین کاری می کردم خانواده کمتر در گیر مسائل من می شد  خود مستقلانه به کارهایم می رسیدم. با این کار حتی به خواهر و برادرهایم چه بسا بیشتر می توانستم رسیدگی کنم. نکردم. بعدها زهره می گفت کسی چه می داند  شاید اگر تنها می رفتی و در خانه ی خودت زندگی می کردی، تویی که ما می شناسیم خانه ات می شد مقر هر چه خلاف از دیدگاه رژیم حاکم و مردمی که با ذهن عقب مانده حامی آن بودند. آیا در آن شرایط  باز می توانستی جان سالم به در ببری؟ دیگر مامانی آنجا با تو نبود که سینه سپرکند و راه نجاتی بیابی...راست می گفت. چه بسا در آن صورت من فعالیت های سیاسیم را گسترش و باز گسترش می دادم و کسی چه می داند. سرم بر سرِ هیچ و پوچ زیر خاک می رفت...از پاریس همواره شیک ترین و گرانبهاترین لباس های آخرینِ مد را برای داداش می فرستادم. از همان جا نگران بودم که آیا مامان بچه ها را به موقع به دندانپزشکی می برد  از همانجا همواره نگران بودم آیا رشته ی خوبی برای درس انتخاب کرده است. این بچه ها مثل بچه های خودم بودند...آیا داداش هم خسته شده بود از مخفی کاری هایی که به خاطر من آنها و بخصوص مامان مجبور بودند متحمل شوند؟ باید فکر می کردم همه شستشوی مغزی شده اند؟ یا اینکه در آن وانفسا که داداش کوچولو  نزدیک ترین همدم داداش  از دست رفت، من کوتاه ترین دیوار بودم تا خشم او نیز بر سر من خالی شود. شاید خود او نیز نمی دانست کجا باید اندوهش را غضبش را  این مصیبت را  اندکی فروکش کند...دیرتر  خیلی دیرتر است که فکر کردم داداش از حرکتی  از رفتاری دلگیر بوده است. توی دلش نگه داشته بود و حالا آن را عیان می سازد. این داداش مثل همه ی ما خیلی تودار است. بعد ها کشف می کنم که کینه ی بعضی رفتارها را عمیقاً در دل نگاه می دارد. آن چیز چه می توانست باشد؟...

بعد از سرو صداهای اولیه، یک روز تصمیم گرفتم که بروم و در جمع عزاداران شرکت کنم. دیگر نمی توانستم در تنهایی اشک بریزم. این لحظات را در این دنیا اگر آن گونه که می خواهی سپری نکنی، دنیا دیگر چراست؟ به تنها امری که نمی اندیشیدم این بود که داداش کوچولو ناخودآگاه عامل تقویت رژیمی بوده است که من با آن مبارزه می کنم  رژیم خودکامه ای که می گفت فقط حرف من  هیچ اندیشه ی دیگری در اینجا جا ندارد. رژیمی که نه راه و روش سیاست می دانست و نه از اقتصاد سر در می آورد و نه روابط بین المللی می شناخت  و تیغ اعدام و تیرباران هر مخالفی اولین دستور کارش بود. داداش کوچولو برای من پاسخی بود با تمام وجود به باورهایش. بسیار متفاوت بود با تازه به دوران رسیده هایی که با ظهور حکومت اسلامی رنگ عوض کردند و تنها منافع شخصی خود را در نظر می گرفتند. او آب زلالی بود که حتی به آن بهشت برینی که می گفتند در آن هیچ نقصانی وجود ندارد و همه شادی است و لذت و زیبایی فکر نمی کرد. او به خدای خود می اندیشید که گمان می برد آفریننده ی جان اوست و می خواست به او بپیوندد. درست یا نادرست او اعتقادی راسخ داشت و شهادت تنها باورش بود برای دستیابی به چنین خواسته ای. برای من او مدافع رژیمی نبود که من و همانند مرا و هر فردی با کوچکترین دگر اندیشی را نمی توانست تحمل کند. او برای من ارزشی داشت والا  ارزشی که یک هزارم آن  را برای برخی از رفقای کمونیست خود که افکار و مشی مرا داشتند، قائل نمی شدم  برای آنهایی که فقط حرف می زدند اما پایش که می افتاد جا می زدند  رفقایی که مرا مرتد خواندند و انگ بورژوا زدند و برایشان اهمیت نداشت که مرا در بدترین شرایط رها سازند و هر بلایی که بر سرم می آمد نه تنها نگرانشان نمی ساخت بلکه مرا در اعماق وجودشان سزاوار آن بلایا می دانستند...کتابچه ی اشعارم را وقتی دیرتر به فرشاد نشان دادم، با تحقیر و تمسخر گفت او شعر گفتن ندارد. یعنی حقش بود که بمیرد. این "کمونیست دو آتشه" هیچ بویی نه از انسانیت  نه از روح خالص یک فرد  نه از باورهای بی ریا  و نه از دل های پاک و زلال نبرده بود...هر دو اطاق پذیرایی و اطاق تلویزیون پر بود از جماعت نشسته  دور تا دور روی زمین  روی پتوها  پشت به پشتی. این اطاق تلویزیون اطاقی بود که حکم اطاق نشیمن را داشت و مانند چهار راهی به همه جای خانه راه پیدا می کرد. با یک در شیشه ای مات از اطاق سابق من مجزا می شد. از همان سمت دری این اطاق را به تراس بیرونی هدایت می کرد و این تراس با چند پله پائین می رفت به حیاط  و از روبرو به در آشپزخانه ای بزرگ و این آشپزخانه خود از دو نبش با پنجره های بزرگ به دو سمت حیاط  باز می شد. ضلع شمالی اطاق تلویزیون با یک پرده از یک صندوق خانه ی تاریک و دراز و مرتفع مجزا می گردید و این صندوق خانه از طریق دری به اطاق دیگر که به آن اطاق ورودی می گفتیم راه داشت. در انتهای صندوق خانه یک ققسه ی بزرگ چوبی قرار داشت و درون آن هر چیز که ذهن بتواند تصور کند یافت می شد. از انواع شیرینی و آجیل تا هر نوع وسیله ی الکتریکی و مکانیکی و انواع پارچه های زری و حریر و غیره...اطاق تلویزیون با در بزرگ دیگری به وسعت تمام عرض اطاق از میهمان خانه مجزا می گردید و این در که از دو طرف تا می شد همیشه باز بود و اطاق تلویزیون و اطاق میهمان خانه در مجموع به یک تالار طویل و عریض با سقف بلند به فضایی گسترده مبدل می گردید که ما بیشتر دوران کودکیمان را در آن جولان داده بودیم و به نوبت محل عروسی داداش ناتنی  خاله سهیلا  مراسم عقد می نوش و مهری و هم مکان عزاداری مرگ آقاجون  شوهر خاله سهیلا  و شوهر می نوش بوده است. این جایی است که دوباره خویشان را گرد هم آورده  با رنگ سیاه مرگ. نام گذاری این اطاق به اطاق تلویزیون، به این علت ساده بود که تلویزیون در آنجا قرار داشت و هنگام صرف ناهار و شام در این اطاق در عین حال تلویزیون را نیز گاهی روشن می کردیم. این اطاق بیشتر از هر قسمت دیگری در خانه همه ی ما را در خود جمع می کرد. حتی میهمانان  نزدیک یا دور  نیز اغلب در این اطاق جمع می شدند.

های های گریستم بی باک از جمع مردان در آن اطاق دیگر، مردانی که می توانست در میانشان کسانی باشند که بلافاصله حضور مرا راپورت دهند. ندادند...روز چهلم نیز به مسجد رفتم. مسجدی در نزدیکی خانه  نه مسجدی اسم و رسم دار  مسجدی که خانواده های فقیر در آن مجلس ختم می گرفتند  مسجدی که  مراسم عزای بچه های شهید محله نیز در آنجا برگزار شده بود، بچه هایی که به کتابخانه ی داداش کوچولو در گوشه ی حیاط می آمدند  بچه هایی که مرید او بودند  سپس هم رزمش شدند و حالا یا شهیدند  یا زخمی جنگ  یا موجی  و یا در جبهه می جنگند. خانواده های آنان نیز حضور داشتند. اغلب حضار در مجلس ختم را نمی شناختم. با همه به نماز ایستادم. در وقت نمازم همه داداش کوچولو بود که از مقابل چشمانم دور نمی شد. هنوز از دوران کودکی حمد و سوره را از بر داشتم. از آن زمانی که از سر عادت  به علت همراهی با باور های جمعی،  گاهی سر سحر با مامان بیدار می شدیم که روزه بگیریم و در مدرسه به بچه ها بگوییم که روزه ایم...مامان صبح خیلی زود  یک ساعت پیش از نماز بیدار می شد. غذایی را که از غذای افطار شب گذشته باقی مانده بود گرم می کرد. توی سماور آتش می ریخت  سفره را می چید  و وقتی همه چیز مهیا می شد نخست عمه بزرگم را بیدار می کرد. گاهی برادر ناتنی نیز روزه می گرفت.  آقاجون اهل این حرف ها نبود. مامان آخر از همه مرا اگر شب قبل از او خواسته بودم، بیدار می کرد. من خواب آلود  در سرمای صبح زمستان  پتویی به دورم می پیچیدم و می نشستم سر سفره. اشتهایی نبود ولی می دانستم که نباید صبحانه بخورم و از ناهار نیز خبری نیست. برخی از هم کلاسی هایم روزه ی گنجشکی می گرفتند یعنی ظهر غذا می خوردند. من اگر روزه می گرفتم روزه ام کامل بود. از مدرسه به خانه می آمدم. هنگام افطار همه حاضر بودند. اغلب آقاجون هم بود با استکان عرقی که مامان با زبان روزه کماکان برایش می ریخت...حس قشنگی بود این هماهنگی با مامان  و نیز غروری دلپذیر در توانایی غلبه بر گرسنگی. در این ماجرا تنها امری که دخالت نداشت خدا و پیغمبر و بهشت و جهنم بود  هم چون روزهای عاشورا و تاسوعا که برای همه یک واقعه ی فراموش نشدنی جلوه می کرد با کاروان هایی رنگارنگ از علم ها و پرچم ها به رنگ زعفرانیِ عاشورای امام حسین  مهیب و سنگین و پرعظمت با علی و اصغر خونین سوار بر اسب. عاشورای تهران ما را پرتاب می کرد به تاریخ. و چه زیبا بود نگهداری این رسوم اگر در همان حد خود باقی می ماند و  با آزادگی های جانبی اش شکوه و جلال و عظمت خود را به نمایش می گذاشت  از آن به عنوان وسیله ای برای قدرت بهره گرفته نمی شد.

باری...در مسجد نیز احساس غربت با من بود. حس می کردم به دنبال آنها کشیده می شوم  کارهایی را که آنها انجام می دهند تقلید می کنم. نمی دانم چرا به آنجا رفتم. می خواستم نشان بدهم که من به باورهای همگان احترام می گذارم و به شکلی به آنان بفهانم که در زندگی دموکراتیک باید همه گونه عقایدی را پذیرفت. ولی عامل مهم برادرم بود  علت اصلی عشق عمیق من به او بود...مسئله ی دیگری نیز به گمانم وجود داشت. بس که از هر جا طرد می شدم و خیلی اوقات تنهایی و عزلت و غربت احساس مرگ به من می داد، انگار می خواستم به گونه ای با شرکت در مراسم آنها این حس را از خود دور کنم. اما با حس بدتر دیگری مواجه می شدم. آنها از سویی با تحقیر به من می نگریستند  زیرا که اندیشه هایی دگرگونه دارم یا خاک توی سر شده ام و تحت تعقیب هستم  و از جانب دیگر از اینکه مرا کشانده اند به جاهایی که می دانند با آن کوچکترین خوانایی ندارم لذتی عمیق سراپایشان را فرا می گرفت. با خود می گفتند ببین مجبورش کرده ایم دنبال ما راه بیافتد.

..."

این کتاب سال گذشته توسط "نشر زریاب" در افغانستان منتشر شد.

چگونگی خرید نسخه ی چاپی و الکترونیکی این کتاب را می توانید در آن لاین در صفحه ی زیر ببینید.

چگونه کتاب را خریداری کنیم؟