Saturday 6 May 2017


گاندی در برابر غولِ "گولیاتِ" بریتانیا

گزارش از سفر به دهلی. بخش 9
مهین میلانی
مهاتما گاندی:
" اول تو را نادیده می گیرند؛ سپس به تو می خندند؛ آنگاه با تو جنگ می کنند؛ اما تو برنده هستی".
 
صبح خیلی زود، وقتی که هوا هنوز تاریک است و برای اولین بار می بینیم که در بولوار مهاتما گاندی پرنده پر نمی زند، اتومبیل ها به سرعت می گذرند و ما به راحتی با اولین توک توک به ایستگاه قطار "حضرت نظام الدین" نه چندان دور از خانه می رسیم. یک ساعت زودتر. صدای بلندگوی گوش خراش که مرتب مقصد و وقت قطارها را اعلان می کند قابل تحمل نیست. اگرچه مسافران بسیاری روی زمینِ سکوی قطار پتو روی خود کشیده اند و گویی صد خوابِ خوش می بینند. و دیگران با باروبندیل فراوان و اغلب با ظاهری نه چندان آراسته ازدحام کرده اند. اگرچه از هر طبقه و قشری می شود در میان مردم مشاهده کرد.
وقتی سوار قطار به مقصد آگرا شدیم، به قصد دیدار قلعه ی آگرا و تاج محل، فهمیدیم که در واگن درجه سه نشسته ایم. صندلی های کوچک چسبیده به پشت صندلیِ روبرویی که امکان تکان خوردن را از تو می گیرد، و رنگ چرک صندلی ها و دیوار های واگن و کف زمین باز به یادت می آورد که در دهلی 35 میلیون نفر زندگی می کنند و فراهم کردن امکانات در سطح بسیار بالا نمی تواند برای همگان چندان ساده باشد. هنوز مستقر نشده ایم که یک زن و شوهر هندی می آیند و می گویند که ما در روی صندلی های آنها نشسته ایم. بلیطمان را نشان می دهیم. ظاهرأ هم ما و هم آنها محق هستیم. آنها می روند و گمان می بریم که جایی برای خود پیدا کرده اند. دو سه نفر با قوری های پوشش دار گرم نگه دارنده ی چای، مسافران را به خرید چای تشویق می کنند در راهروی باریکِ بین صندلی ها در میان واگن که به سختی یک نفر می تواند از آن عبور کند. سپس چند دستفروش، بساط از گردن آویزان، وارد می شوند برای فروش هله هوله های میان سفر. قطار که راه می افتد، سوز بدی از سوی پنجره می آید. در وسط شیشه ی دو تکه ی قطار شکافی به اندازه ی یک سانتیمتر باز است و بادِ تند مستقیمأ به صورت من می خورد. هوا سرد نیست ولی هنگامِ حرکتِ قطار وزش باد بس آزار دهنده است. کیسه نایلون هایی را که در آن با خود غذا آورده بودیم خالی می کنیم و شکاف را تا حدی می پوشانیم. حالا اندکی بهتر شد.

راه پیمائی های نمایشی برای پرورش روح سرکش

تعویضِ رنگ تبعیض
مأمور قطار وقتی برای بازرسی بلیط ها وارد واگن شد، ما را فرستاد به واگنی دیگر که فهمیدیم واگن درجه یک است، با صندلی های بزرگتر. دو صندلی در هر سمت به جای سه صندلی و فاصله ی بیشتر بین صندلی ها و امکان دراز کردن پا و حرکت آزاد و راحت؛ بایک میز تاشوی کوچولو در مقابل؛ شیشه ی یک دست دوجداره؛ جعبه هایی بس بزرگتر در بالای سر برای وسایل مسافرین؛ ایرکاندیشن و خلاصه در مجموع در وضعیتی به مراتب مرتب تر از آن واگن درجه سه که ما به قیمت 400 روپیه (6 دلار) برای دو بلیط رفت و برگشتِ سفرِ چهار ساعته خریده بودیم. حالا از دشت گسترده بین دهلی و آگرا می گذریم. بسیاری از  زمین هایش را کاشته اند. اما این سفر با قطار مرا به یاد گاندی می اندازدکه وقتی برای اولین بار در آفریقای جنوبی وارد قطار می شود که به پرِتوریا برود او را پلیس به خواست مسافران سفید پوست از واگن درجه یک بیرون می اندازد؛ زیرا تیره رنگ ها و آسیائی ها در آنجا حق نشستن نداشتند با اینکه بلیط درجه یک خریداری شده بود. تبعیض نژادی به منتهای رذالت. و آن سفید ها نمی دانستند که همین عملشان سبب شد که گاندی پس از آن 21 سال در آفریقای جنوبی به سر برد تا مبارزه ی مسالمت آمیز را، با تحمل چندین بار زندان و دستگیری و مظالم دیگر، در آنجا به پدیده ای تبدیل کند که بعد ها گشایشی می شود برای مبارزه علیه آپارتاید توسط ماندلا و دست سفید ها را از آنجا به عنوان استعمار گر کوتاه می کند.
 مبارزات گاندی را به داستان جنگ داود جوان با گولیات (عبری) یا جولیات (عربی) در انجیل تشبیه کرده اند به علت جنگ ناهمترازی که وجود داشته است. گولیات فلسطینی هیبتی چون غول داشته است با قدی به اندازه ی سه متر و هیچ کس از اسرائیلی ها را جسارت گام گذاشتن جهت مصاف رو دررو با او نبوده است. داود کم سن و سال جثه ای نحیف دارد. اما سر گولیاتِ غول پیکر را برای طالوت، اولین پادشاه اسرائیل، می آورد.
 گاندی با مبارزه ی منفی و مقابله ی مسالمت آمیز به مبارزه با غول استعمار آپارتاید بریتانیا می رود. داریوش برادری با تبینی از مجسمه ی داود میکل آنژ می گوید: "مجسمه ی داوود میکل آنجلو لحظه ی رفتن داوود به مقابله با گولیات را نشان می دهد. ما در بدن زیبای داوود، در عین حال که چیزی شبیه حس هیجان را مشاهده می کنیم، هیچ نشانه ای از عصبیت و یا گرفتگی عضلانی نمی بینیم؛ نگاه چشمانش مالامال از اعتماد به نفس، و اعتماد به راه خویش است، بدون هیچ فاناتیسم مذهبی". (عصرنو: آسیب  شناسی همآغوشی پسامدرنیت و اروتیسیسم پسامدرن با جان و روان ایرانی ) http://asre-nou.net/1385/aban/19/m-asibshenasi3-1.html . من در این فراز، و تشابهی که از گاندی با داود طرح زده اند، روح مسالمت جویانه و ضد خشونت گاندی را می خوانم همراه با اراده ی آهنینش و بی باکی برعزمی که داشت؛ و نه آن «فلاخن داوود» که اخیراً اسرائیل ساخته است برای مقابله با تجهیزات دست ساز  و ابتدائی فلسطین که به گونه ای فریبکارانه عکس آن نوع درگیری نابرابر را نشانگر است که داود بر علیه گولیات، اگرچه در عین حال واقعیت آن رزم تاریخی را به نمایش می گذارد. گولیات، دور از تفاسیر یهودیان و مسیحیان و نسبت هایی که آنها به داوود می دهند، و خارج از اهداف مشخصِ آن زمان، آن مانع غیر قابل دفاع، آن مشکل بزرگ است که بدون حل به نظر می رسد و هر کس، هرجامعه، کوچک یا بزرگ، با آن دست به گریبان. و گاندی آن داوود است، با دستی خالی اما عزمی راسخ و دلی پرمهر بر انسان ها، که چیره می شود بر غول گولیاتِ انگلیس در آفریقای جنوبی و در هندوستان.

 
داود کم سن و سال و نحیف سر گولیات غول پیکر را برای طالوت می آورد.
آنا هزاری: " کَفیرِ نیمه لخت،
همانقدر امروز شفادهنده که پیش از این"
هاریس ماجِک، سفیر آفریقای جنوبی در هند، زمانی که ماندلا درگذشت، گفت: " اگر نلسون ماندلا پدر آفریقای جنوبی است، مهاتما گاندی پدربزرگ ماست". و در ادامه: "ماندلا تحت تأیثر کمپین ساتیاگراها که توسط گاندی رهبری می شد قرار داشت و با مبارزه ی منفی برعلیه ظلم می جنگید، و این منجر به تشکیل کنگره ی ملی آفریقا و تقویت باورهای ماندلا در انسان دوستی مشترکمان گردید". تبعیض نژادی در هندِ امروز وجود ندارد. اما در جوامع طبقات وجود دارند. حتی در جامعه ای مانند هند که داوریِ نوع سرمایه داری در آن با آن چه ما در آمریکای شمالی می بینیم بسیار متفاوت است. زیرا در اینجا انسان مطرح است. با همه ی مشکلاتی که هنوز وجود دارد. در آمریکای شمالی پول حرف اول را می زند. بسیار مسائل انسانی نادیده انگاشته می شود درپی منافع مالی. و این امر می توان گفت که شده است یک فرهنگ عمومی.

هند، با جمعیت دو و خرده ای بیلیون و با این تاریخ طولانی رنج و فقر و مبارزه و تبعیض، زیر پوتین های حکومت های استعماری و کشورگشای چپاول گر در طی قرن ها، در مقایسه با بسیار کشورهای مشابه توانائی رفع و رجوع مشکلات را خیلی خوب داشته است. با رهبرانی چون مهاتماگاندی و نهرو و ایندیرا گاندی و تفکر مسالمت جویانه ی انسان-ارجح و اتحاد همه ی مذاهب و نژادها و ملیت ها و اقوام با یکدیگر قادر بوده است با فقر و جمعیت بیلیونی خوب کار ها را پیش ببرد. اما هنوز خیلی کار دارد. هرکس پول بیشتر جا و مقام بهتر. هنوز اختلاف طبقاتی هست. اگر کسی از واگن درجه سه به درجه یک بیاید او را بیرون نمی اندازند ولی به واگن درجه سه منتقلش می کنند. به ما احترام گذاشتند. توریست بودیم. سرو وضعمان با آنها فرق می کرد. اما در بطن ماجرا این اختلاف هست. این تفاوت را پول تعیین می کند. نه رنگ یا نژاد یا جنس. حالا پول است که معیار تبعیض می شود. تبعیض رنگ عوض کرده است. رنگ بازار عرضه و تقاضا. رنگ اتفاقات طبیعت، جامعه. رنگ آن تصادفی که ناخواسته کسی در جایی متولد می شود و در خانواده ای، درشهری، در کشوری که می تواند جا و موقعیت او را در آینده اش تعیین کند.
 
دفتر مخصوص توریست برای خرید بلیط قطار
اما فقط در اینجا نیست که برای ما تبعیض قائل می شدند. در تمام مراحل تهیه ی بلیط سفر بدین ترتیب کار ما راه افتاد. وقتی جهت خرید بلیط به ایستگاهِ قطارِ دهلی رفتیم، صف زن ها و مردها مجزا بود و زنان دو صف 20 متری داشتند. اندکی ایستادم. زنی آمد خودش را جلوی من غالب کند. من اعتراضی نکردم. اما یک زن غربی او را کشید کنار. مسئله پیچیده تر از این حرف ها بود. از دم گیشه کسی تکان نمی خورد. یعنی معلوم نبود تا چند ساعت می بایست آنجا می ایستادیم. من رفتم جلو به کارمند پشت گیشه گفتم می خواهم بلیط برای روز بعد رزرو کنم. گفت دفتر رزرویشن آن طرف است. آنجا نیز رفتم جلوی صف و از کارمند پشت گیشه سئوال کردم. با اشاره ی دست و حرکات چهره گفت بیا تو. بدون بلیط نمی شد ظاهراً تو رفت. اما دو سه کلام با دربان حرف زدیم و گذاشتند برویم تو. تا رفتیم تو و فهمیدند ایرانی هستم گفت اِه ایرانی هستی. پسته با خودت آوردی؟ تلفنت را بده به این مرد ( یک آقایی آنجا نشسته بود) بیاید کانادا. من برای اینکه همراهی کرده باشم یک شماره تلفن غیر واقعی دادم. او می خواست با ما صحبت و خوش و بش کند (در وقت اداری، زمانی که صف های 20 متری آن پشت ایستاده بود و مردم معطل بودند که بلیطشان را بخرند و قطار را از دست ندهند)، و ما نگران این بودیم که بلیطمان را تهیه کنیم. خیلی در آن لاین جستجو کرده بودیم. به اندازه ی شاید 20 تا اسم شرکت های مختلف نمایان بود با برنامه های سفر پیچیده. بسیار گیج کننده. باری او به ما گفت که باید برویم به ایستگاه قطار دهلی نو در دفتر مخصوص توریست ها. تقاضا کردیم دست کم شماره ی قطار و ساعت و اطلاعات مربوطه را به ما بدهد. ما را با خودش برد طبقه ی بالا در سوی دیگر ساختمان و از توی کامپیوتر ساعت حرکت و شماره ی قطار را برای ما نوشت. و ما راهی ایستگاه قطار دهلی نو شدیم. آنجا خیلی ما را در به در کردند. دو سه نفر مثلن راهنما شدندکه ما را به دفتر توریست ها برسانند. یک نفر ما را از این سر بنای ایستگاه تا آن سر کشاند و از پله ها پائین و بالا کرد به قصد اینکه ما را به یک دفتر آژانس فروش بلیط در آن سوی خیابان خارج از ایستگاه قطار ببرد. به گمانم یک کمیسیون کوچک از این بابت به او می دادند. مثل یک بار که در میدان CONNAUGHT PLACE کسی آمد و شروع کرد با ما به سخن گفتن و وقتی فهمید که می خواهیم غذا بخوریم به یک رستوران هدایتمان کرد. رستورانی که غذای بدمزه و ناسالمش شکم ما را به راه انداخت. باری آن راهنما را رها کردیم و سرانجام دفتر مورد نظر پیدا شد. فقط خارجی ها متقاضیان آنجا بودند. خیلی شلوغ نبود. ولی کار خیلی کند پیش می رفت. فقط دو کارمند پاسخگو بودند. نمره ی ما بیست نفر عقب بود. من، وقتی سر یکی از آنها خلوت شد، رفتم جلو گفتم که ما عجله داریم. گفت خوب بنشینید، خارج از نوبت. دید که مشخصات قطار را داریم ما را تحسین کرد چون کار ش را تسهیل می ساخت. تبعیض نمایی و نه تبعیض را در این مراحل می شد مشاهده کرد، از جمله پذیرش من بدون نوبت در صف و در دفتر توریستی، یا جدا کردن محل خرید بلیط برای توریست ها از جماعت منتظر در پشت گیشه. شاید می بایست آنرا همراه دانست با مهمان نوازی و پذیرش خارجی ها و یا زن بودن من، یا ظاهر متفاوت؛ هم چنین نبود بوروکراسی؛ برخورد ساده و فوری با مسائل.
در هنگام تعویض بلیط برگشت نیز به من اجازه دادند که جلو بروم. همه مرد بودند. 700 روپیه اضافه ما را هزینه کردند. و بعد در آگرا جهت ورود به تاج محل 40 روپیه برای دو نفر هندی، برای توریست 800 روپیه. و میمون غذایمان را دزدید. در بیرون محوطه ی پردرخت گسترده ی تاج محل. بر روی چمنی تکه پاره، زرد و آب ندیده. مانند محله ای متروک، بدون یک نیمکت یا سکو برای نشستن. طبق معمول که به غذای بیرون اعتماد نمی کردیم، نشستیم روی زمین و از کیسه نایلون ها سفره ای درست کردیم. میمونی دو سه متر آن طرف تر ما را نشان کرده بود. به ما زل می زد. تا به حال ندیده بودم میمون حمله کند. در یک لحظه خیزی بلند برداشت و کیسه ی میوه ی ما را به سرقت برد. دیگر اشتهایمان کور شد. چندان اشتهائی هم نبود در آن فضای متروکه. می بایست پول خرج می کردیم و به درون محوطه ی تاج محل می رفتیم تا بتوانیم زیر درخت های سرسبز پلیکان و دیگر درخت های تروپیکال بنشینیم بر روی چمن های پرپشت سبز یشمی.

 
 
خویشتن داری صلح آمیز،
راه پیمائی های پرورش روح سرکش
گاندی: "باورتان را به انسانیت از دست ندهید. انسانیت یک اقیانوس است؛ اگر چند قطره ی کثیف در آن چکانده شود، اقیانوس کثیف نمی شود".
مهاتما گاندی بخشاً تحت تأثیر وعظ های جان روسکین، نقاش و منتقد معروف انگلیسی، که با عزمی راسخ هرآنچه را که اراده می کرد انجام می داد تا خواسته هایش را جامه ی عمل بپوشاند  - و اغلب کرده هایش برخلاف عرف متعارف جامعه بود - در نزدیکی دوربان، "فارمِ فینکس" را بوجود آورد و در آن کادرهایی را تعلیم می داد برای ساتیاگراهای صلح آمیز (خویشتن داری صلح آمیز)، که براساس آن به طور مسالمت آمیز برخی قوانین زیر پا گذاشته می شد، به طور همگانی دستگیر شدگان را داوری می کردند، اقدام به هارتال های گاه به گاه ( تعلیق فعالیت های اقتصادی برای مدت مشخص) می نمودند، و راه پیمائی های نمایشی برقرار می ساختند برای پرورش روح سرکش تا بدون هراس با ظلم به مبارزه برخیزند. یکی از اعتراضات ساتیاگراها برنامه ریزی کمپین برعلیه قانون سیاه آسیائی بود که بر مبنای آن هر مرد آسیائی (چینی و هندی) موظف بود جهت ورود به منطقه ی ترانسواآل (منطقه ی تحت کنترل نظامی و حکومت بریتانیا در آفریقای جنوبی) ثبت نام کند و یک گواهی با انگشت نگاری داشته باشد. کسانی که ثبت نام نکرده بودند و مهاجرین غیرقانونی بدون حق تقاضای استیناف به کشور خود برگردانده می شدند. بدین منظور گاندی را به علت محرک برنامه های ساتیاگاراها در سال 1908 به محاکمه کشاندند و او محکوم به سه ماه زندان شد. او آنگاه کمپین اعتراض به ابطال ازدواج هایی که بنا به حقوق مسیحیان انجام نمی گرفت را بوجود آورد و سومین کمپین ساتیاگراها را با 2000 معدنکارِ هندی در درون مرز ترانسواآل به راه انداخت. و بالاخره آشیسمای گاندی (مبارزه ی صلح آمیز گاندی) پیروز شد. نه به این دلیل که  ژنرال اِسمات دیگر قدرت جنگیدن با او را نداشت، بلکه دیگر خواست مبارزه با او را از دست داده بود. و در واقع تسلیم شده بود. ژنرال اِسمات دیرتر می گوید: "...مردانی مانند مهاتما گاندی ما را از آن وضعیت عادی و پوچ بیرون می آورند و به ما الهام می دهند که از انجام کار خوب خسته نشویم...".
 
ادامه دارد..........
 
 
 

 
 
 
 
 
 

 


 

قلعه ی سرخِ دهلی

در معرض تجاوزات تاریخی
دختر شاه اورنگ زیب، 20سال در زندان مخوف سالیمگار
گزارش سفر به دهلی بخش 8
مهین میلانی
یک دفعه وحشت کردیم. سر از جایی در آورده بودیم که فقط در فیلم های کامپیوتری یافت می همی شود. یا در رؤیاها، در اسطوره های یونانی، درکابوس ها. همان هند پر از اسرار و وهم. اول از یک بولوار بزرگ رد شدیم توی تاکسی. ما از معدود خود روهای محل بودیم. بولواری عظیم در دهلی کهنه به عظمت دیگر بناها و تسهیلات "شاه جهان" در قرن هفده. در پیاده روهای گسترده اش بساط هر آنچه تصور کنی برای فروش بر روی زمین چیده شده از گونی های غلات و حبوبات تا ادویه جات و دمپایی و لباس های مندرس. و این جا و آن جا بدن های لخت استخوانی، همان که مرتاض ها برای خود می سازند، خمیده برای انجام کاری. نه البته به سبب ریاضت خود خواسته آن چه که مرتاضان آگاهانه به آن توسل می جویند، بلکه به دلیل نداری و فقر مفرط. جلوتر تاکسی متوقف می شود. امکان پیش رفت نیست. سرِ گاوِ ارابه بر شیشه ی پنجره ی تاکسی چسبیده است گویی بوسه ای می طلبد. توک توک و سه چرخه و دوچرخه و گاوها و اسب های گاری کش و مردم فقط حرکت می کنند که از این مخمصه خارج شوند. آرام. با طمأنینه. نمی دانم کجاییم. در دشت وسیع دهلی که حتی یک تپه ندیدیم. اینجا فلات – صخره ای را می مانَد آن سویش ناپیدا. گویی بالای صخره ای بلند قرار داریم، مدور. در نیم دایره متوقف مانده ایم. به نظر در کابینِ توی تاکسی محفوظ می آییم. ولی هراس برمان داشته است. نه راه پیش و نه راه پس داریم. به راننده مشکوک می شویم. اما هیچ کاری نمی شود کرد. پیاده شویم که کجا برویم. با ظاهر متفاوت و پوششی کاملأ غیرمتعارف می ترسیدیم که هزار بلا سرمان بیاورند. شده است برای پول توی کیفمان. این ها گمان هایی بود که می زدیم. چقدر می توانست درست باشد؟ گفته بودند در دهلی تجاوز به زنان زیاد است. من تنها نبودم. ولی در مقابل این جمعیتی که نمی دانستیم چگونه آنها رامعنی کنیم، تنها نبودن کافی نیست.
 
فلاتی آن سویش ناپیدا
راننده به اشتباه مسیر را از اینجا طی کرده است و ما را در جایی از دنیا قرار داده که شاید هیچ جایی به آن شباهت ندارد. بالای فلات - صخره قفل شده ایم درون محفظه. کاروان گاو و ارابه و توک توک و آدم  و سه چرخه آرام آرام ولی می رود و این فرصت را می دهد که نگاه کنی در کجا قرار داری. و در این گیرو ویر این رخداد را یک امتیاز تلقی نمایی گرچه هنوز نگران بیرون شد از این جایی که گمان می کنی مهلکه است، هستی. یک امتیاز از این جهت که ناخواسته افتاده ای در یک مکان که خود هیچ گاه در ذهنت نمی گنجیده است وجود چنین مکانی که بخواهی برای بازدیدش برنامه بریزی. به راننده ابلهانه می گوییم برگردد در وضعیتی که هیچ جنبنده ای نمی تواند جنب بخورد. راه پیچ پیچ  در وتر بالای فلات کم کم باز می شود. گوشه یی سرخ از قلعه ی سرخ را  می توانیم حالا ببینیم. خیالمان حالا اندکی آسوده است.
از توی خیابان که به درون محوطه ی باز در ضلع جنوبی قلعه به آن وارد می شویم، فضا کاملأ متفاوت است. اگرچه توریست بخصوص توریست های محلی و کشوری در آن زیاد پرسه می زنند، اما قابل مقایسه نیست با چند قدم آن طرف تر که جماعت و توک توک ها و سه چرخه ها در آن می لولند و غرفه های فروش غذاهای خیابانی نیمی از سطح پیاده روی های باریک را گرفته اند. و هوایی که در آنجا نفس می کشیم گویی هوای ییلاق است خارج از شهر دود آلود، خاک آلود و سرسام آور از صدا. بویژه وقتی از محوطه ی بیرونی به آن سو راه یافتیم، به "باغ حیات بخش" گسترده از نوع چهار باغ های ایرانی برخوردیم با چمن زار های وسیع و درختان بلند نخل و مارپیچ های پلیکان که سمورهای یک رنگ و چند رنگ در آن جولان می دادند و گل های کاغذی مخصوص آب و هوای تروپیکال و دیگر گل های ویژه که رنگین می کرد فضای سبز را.
زندان مخوف سالیمگار
 
روح جفا دیده ی زینب نیسا در فضای دهلی کهنه
قلعه ی سرخ درکانون دیوار شهر دهلی کهنه که "جهان شاه آباد" نامیده می شد قرار داشت و در کنار آن در جزیره ای میان رودخانه ی یامونا قلعه ی سالیمگار  قرار گرفته بود که توسط سلیم شاه سوری در سال 1546 ساخته شد و  یکی از ترسناک ترین قلعه ها در تاریخ شناخته شده است. این قلعه اکنون سواتانتراتا سنائی اسماراک ( یادبود جنگنده های آزادی) نامیده می شود. این قلعه محل مخفی تجهیزات نظامی و زندان مخوف بریتانیا بوده و اکنون خالی از سکنه است و تنها زندانیان، جنگجویان شجاع برای آزادی، رهبران ارتش ملی هند، مرده در میان دیوارها و سیاه چال های آن  باقی مانده اند. مردم وقتی به این قلعه می نگرند ته خنده ها و پچ پچ ها و ناله ها و به هم خوردن زنجیرهای آهنی را به گوش می شنوند. این قلعه طی سالها با آب رودخانه فروریخته و استحکامات بلند و تعدادی دژهای مستحکم آن برجا مانده است.
تعدادی از فرمانروایان مغول در این قلعه زیستند قبل از ساختمان شاه جهان آباد، از جمله همایون شاه قبل از باز پس گیری دهلی در سال 1555؛ جهانگیر شاه پلی ساخت تا قلعه را به خشکی اصلی متصل کند که بعدها توسط بریتانیا برداشته و به جای آن خط آهن کشیده شد؛ شاه جهان آن را به قلعه ی سرخ وصل کرد و سرانجام در زمان حکومت اورنگ زیب تبدیل به زندان دولتی گردید. این شاه دخترش زینب نیسا را به مدت 20 سال در این قلعه زندانی کرد تا سرانجام پژمرد و مرد. می گویند روح جفا دیده ی زینب نیسا پاتوق سالیمگار است. در زیر مهتاب زینب نیسا لباس سیاه می پوشد و دوبیتی هایش را می خواند. زندگی او در اسرار کفن پوش شده است. با این حال اگر باور کنیم که اشعارش آینه ی قلب اویند، او انسانی بوده است با غروری سرکش. عده ای در همسایگی این قلعه (چادنی چوک، نای ساراک، و چور بازار) معتقدند که صدای پاورچین های او را شنیده اند.


 
حرمسرای بی پنجره، نوبت خانه (خانه ی ضرب)
صف خرید بلیط  توریست ها و اهالی هند متفاوت بود و قیمت خرید بلیط چند برابر برای توریست ها با نشان دادن یک کارت هویت. قیمت بلیط برای هندیان 40 روپیه و برای ما توریست ها 500 روپیه. بنای قلعه ی سرخ یا لال قلعه در میان باغ با ستون ها و ارک های قرینه ده سال طول کشید تا ساخته شود. مانند اغلب قلعه های مغولی یک بنای اصلی به نام "دیوانِ عام"  دارد که ساخته شده بود تا امپراطور با مردم در ارتباط باشد. ستون های بلند و طلایی در بالای سکو مرز بین شاه و مردم بود. و "دیوانِ خاص" که برای اجتماعات خصوصی در نظر گرفته می شد. "تسبیح خانه " نیز در این بخش قرار دارد و هم چنین "خوابگاه" و رخت کن (توش خانه). هم چنین "حمام خانه" با سنگ های قیمتی مرمرین و تزئینات شاهانه در قسمت "دیوان خاص" واقع شده است. "برج شاه" به عنوان دفتر کار امپراطور بخش دیگری از این بناست. "رنگ محل" برای زن های امپراطور، حرمسرای بی پنجره ی سیاه و سفیدی چون بنای زندان از بیرون است در آن سوترک که در کنتراست با رنگ سرخ قلعه خود جلوه ای از نوع دیگر داشت با گنبدهای طلایی. ورود به داخل برای عموم جایزنبود. اما گفته می شود که درون آن قصرِ رنگ هاست با استخری عظیم و سقفی تزئین شده و آینه کاری های مجلل. و در آغاز ورود به باغ "نوبت خانه" یا "نگارخانه" قرار دارد که در آنجا هنگام مراسم موسیقی نواخته می شد و هم در طی روز چند بار نوای ساز و ضرب در محوطه منتشر می گردید. "ممتاز محل" که توسط جهان شاه برای زن سوگلی اش ارجمند بانو بیگم معروف به ممتاز محل دختر یک اشرافی پارس در زمان اکبر شاه ساخته شد نیز، الان به موزه تبدیل شده است. سکویی بلند جهت اجرای مراسم عمومی در بنایی ویژه در سویی دیگر صحنه ی جشن های باشکوه در فیلم ها را مجسم می کرد و بنا هایی در چهارگوشه ی باغ برای دیگر خدمات تو را می گذاشت در دنیائی از جنس دیگر، از آن جنس که گویا همه چیز بهشتی بود. و حوض بسیار بزرگی در میان که آب در آن وجود نداشت هنگام بازدید ما. و فضاهایی بزرگ تر، سبز با دیوارهای کهنه و ترمیم نشده در پشت محوطه بی استفاده رها شده بودند. و رفتن به قسمت فوقانی قلعه که با پله هایی قرینه از دوسو در فضای باز  به آن راه می یافت برای عموم مجاز نبود. بناها توسط یک کانال آب به نام "نهرِ بهشت" به یکدیگر ارتباط دارند و ترکیبی از سنت ها و رسوم معماری تیموریان و پارسیان را عرضه می کنند که در آن نشانه های زیادی از فرهنگ گورکانیان، سلسله ای از مسلمانان سنی شامل مغول های ترک از اسلاف تیمور لنگ دیده می شود. تیمور داماد چنگیزخان موسس امپراطوری مغول به شدت تحت تأثیر فرهنگ پارس قرار داشت.
قلعه ی سرخ در سال 1639 در زمان  امپراطور مغول "شاه جهان" ساخته شد توسط استاد احمد لاهوری. و تاج محل را نیز او بنا کرد. دوره ی حکومت شاه جهان  به عنوان عصر طلائی معماری مغول شناخته شده است. او از جمله تاج محل را برای زن مورد علاقه اش ممتاز محل ساخت. قلعه ی سرخ در طول رودخانه ی یامونا قراردارد. آب آن خندق های اطراف دیوار ها را پر می کرد. این قلعه بعد از قلعه ی آگرا 200 سال پایتخت امپراتوری مغول ها بوده است تا سال 1857. قلعه ی سرخ نامیده شده است زیرا دیوارهای آن را از سنگِ شنیِ سرخ ساخته اند. دیگر بنا ها ی هند مانند بنای همایون شاه و کاخ آگرا و تاج محل تحت تأثیر معماری قلعه ی سرخ که ترکیبی از معماری مغولی، پارس و هندی است مایه گرفته اند و در اغلب آنها بنای مرکزی در میان چهارباغی الهام گرفته از چهارباغ های پارسی در اطراف قرار دارد.
 

حرمسرای بدون پنجره ی شاه جهان در قلعه ی سرخ

قلعه ی سرخ توسط نادرشاه افشار در سال 1747 موردغارت قرار گرفت و بسیاری از جواهر آلات و کارهای هنری قلعه به سرقت برده شد. سپس مقدار زیادی از سازه های باارزش مرمری قلعه توسط استعمارگران بریتانیائی در سال 1857 ویران گردید. پس از آنکه دیوارهای دفاعی قلعه ویران شد قلعه از آن پس به عنوان پادگان مورد استفاده قرار گرفت. قلعه ی سرخ هم چنین محلی بود که استعمارگران بریتانیائی آخرین امپراطور مغول را قبل از اینکه وی به رانگون تبعید شود، به محاکمه کشیدند.
ادامه دارد...........