نشانه شناسی انتقادی
" یا کشف تَرَک ها و شکاف ها "
در ادبیات، در هنر، در
سیاست، و در کردار و در گفتار
گفت و گو با دکتر فرزان
سجودی
پروفسور
نشانه شناسی و فلسفه ی هنر
همراه با نشانه شناسی از بندی از سخنان شاملو، شعری از براهنی، گفتاری
از فرید قدمی... و چگونگی برخورد فرزاد حسنی باهمسرش و پیرمرد شرکت کننده
در مسابقه
مهین میلانی
گفت
و گو و نقد در این مقطع از تاریخ اجتماعی ما مهم ترین امریست که می بایست در
ارجحیت قرار بگیرد. نشانه شناسی که هنوز ما در دانشگاه های ایران رشته ای به این
نام نداریم، از ابزار اصلی این مهم است. با دکتر فرزان سجودی با کارنامه ای از
ترجمه و تألیف تعداد زیادی از کتاب های اساسی نشانه شناسی، و تدریس مباحث نشانه
شناسی و نقد ادبی فلسفه ی زبان در دانشگاه در این زمینه به گفت وگو می نشینم.
در مورد تحصیلات خود بگوئید.
دکترای زبان شناسی دارم از دانشگاه
علامه طباطبائی. و لیسانسم البته ادبیات انگلیسی هست. و از نظر شخصیت کاری ام هم
در واقع زبان شناس به معنای متعارف کلمه نیستم. چون زبان شناسی به معنای متعارف
کلمه که اشکالی هم نداره ولی من...
زبان شناسی امروز وارد
حوزه ی روشنفکری نمی شه
همین یاکوبسون مردم شناس بود؛ یعنی
به عبارتی زبان شناسی بود که مردم شناس بود، اسلاو شناس بود. یعنی که در باره ی
زبان ها و تاریخ آنها مطالعه کرده بود. خوب وقتی هم چنین چهره هایی رو می بینم،
خیلی خیلی دوست داشتم که - نمی گم، خوب بلند پروازی خیلی خوبه - ولی دوست داشتم
این جوری با زبان برخورد بکنم، تا اینکه در فضاهای کاملأ بسته ی ریاضی وار منطقی
به دستور زبان بپردازم. البته ناگفته نمونه، انصاف نیست. باید از چهره های دیگه ای
که روی من تأثیر گذاشتند نام برد. دکتر حق شناس که استاد مستقیم من بود، اون هم یک
هم چنین شخصیتی داشت یعنی ادیب بود، شاعر بود، منتقد ادبی بود و در عین حال زبان
شناس بود. تا جایی که ضمن کتابها و مقالات مهمی که درمورد زبان،
ادبیات، فرهنگ و غیره داره در حوزه های خاص زبان شناسی هم کارهای مهمی کرده از
جمله کتابی که در مورد آواشناسی نوشته یعنی آدمی چند وجهی بود.
می دونید، من یکی از اشکال های
اساسی که در زبان شناسی امروز می گیرم اینه که زبان شناسی امروز وارد حوزه ی
روشنفکری نمی شه. در حوزه ی دانشگاهی باقی می مونه. می دونید، چون با نظام های
نظری و روش شناختی کاملأ دانشگاهی سروکار داره.
چامسکیِ نظریه پردازِ
زبان شناس
یک محافظه کارِ تمام
عیار است
یعنی رشته ی زبان شناسی می خواندید
ولی تز خود را در حوزه ی نشانه شناسی نوشتید
اما نشانه شناسی ساختاری اینجا
متوقف می شه. یعنی زبان رو مثل یک نرم افزار می بینه که روی ما فارسی زبانا یا روی
اون انگلیسی زبانا نصب شده و در نتیجه می تونند باهم ارتباط برقرار کنند.
همین داستان کوتاه،
همین شعر، همین بیل بورد خیابون
محل درگیری اجتماعی
اند
از یک فضای بینامتنی
تاریخی و هم زمانی
به نظر من بسیاری از آن خصوصیاتی
که به مقامات بالا نسبت می دهیم، در میان افراد عادی و هم هنرمندان و اپوزیسیون
وجود دارد. چگونه می توان به توسط ابزار نشانه شناسی که شما در دست دارید به این
خصوصیات در میان مردم پی ببریم؟
وقتی در یک فضائی - و اصلأ به لحاظ
تاریخی، یعنی در بخشی از تاریخ بشر هم اینطور بوده - می شه که انسان به انسان
تقدیس کننده و ستایشگر تبدیل بشه، حالا وقتی جریان انتقادی میاد و در مقابل اون
الگوی انسان ستایشگر و تقدیس کننده، انسان پرسشگر رو مطرح می کنه، خوب، اون جریان
ممکنه که کند حرکت بکنه، به خاطر اینکه درواقع به لحاظ ایدئولوژیکی و ساختارهای
تاریخی و حتی قصه ها و سریالها و فیلمها و غیره جریان اول برگ برنده ی
بیشتری در دستشه. همه ی این سر وصداهای ناسیونالیستی و غیره آبشخورش همون جریان
اوله. یک چیزی مثلأ میهن رو تقدیس بکنیم، چیزی مثل گذشته، کوروش و هخامنشیان رو
تقدیس کنیم، و فقط هیجان نشون بدیم از خودمون. حالا جریان پرسشگر سئوال می کنه و
پیوسته به پرسش می کشه و پیوسته تردید می کنه. خوب، ممکنه که به زودی به نتیجه
نرسه. ولی بدون شک جامعه ای که بر اساس نیروی پرسشگری شکل بگیره، هم جامعه ی
سالمتریه، هم که دائمأ مراقبت می کنه ازخودش و از دیگران از طریق پرسیدن. مثلأ نمی
گه نمی شه پرسید الان که این کاری که داری می کنی چیه؟ می پرسه، نقدمی کنه، تردید
می کنه. سئوال می کنه و غیره. این ممکنه طول بکشه تا جامعه ای به اون ابعادی که
شما می گین شکل بگیره.
انسان پرسشگر نه طبیبه،
نه غمخواره
به جهان پیرامون نگاه
انتقادی داره
این تکه از شاملو را لطفأ بخوانید:

اجازه بدهید من علت طرح این بیانیه
ی شاملو را بگویم. من وقتی این بند را خواندم به نظرم رسید که یک گاد فادر است که
دارد به هنرمندان می گوید چه کند. شاید یک هنرمندی نخواهد متعهد به امری باشد، یا
تعهد او ممکن است با تعهد شما فرق کند. یا هنرمند ممکن است خودش هم نداند درمان
چیست. یا هنرمند بخواهد فقط کار تزئینی کند. آیا نمی توان به او گفت که هنرمند
است؟ این که کسی بیاید به هنرمند دیکته کند چگونه و چه چیزی را در هنرش عرضه کند،
خوب هنرمندان که تا دلتان بخواهد خود را سانسور می کنند و هم چنین دچار صدها
محدودیت های ذهنی هستند که برای آنها چهارچوب می گذارد. حالا یک کسی هم بیاید برای
آن ها خط و مشی تعیین کند مثل یک تشکیلات سیاسی که هنرمند چگونه باید کار کند.
خوب به هرحال می دونید، برمبنای
نظریه ی انتقادی و ... ببینید من وقتی انسان پرسشگر و انسان ستایشگر رو مطرح کردم،
تکلیف روشنه. انسان پرسشگر نه طبیبه، نه غمخواره، نه پدرخوانده ی کسی یا کسانی است.
بلکه پرسشگری یک منش زیست انسانیه. یعنی به جهان پیرامونت نگاه انتقادی داشته باش.
و در ساز و کارهاش تردید کن و پرسش کن. قبول نکن به صرف اینکه همه این رو ستوده
اند. و من اگر ستایش نکنم من مثل دیگران نیستم. خوب بدیهیه. من هم با شما موافقم.
من این بند رو به معنای طبیب و فلان قبول ندارم. در جریان تحلیل انتقادی متون وارد
نوعی دیالوگ با یکدیگر میشوند. نوشتهها، کنشهای گفتمانی و اعمال اجتماعی به
چالش کشیده میشود اما برای دیگران
بیانیه صادر نمیشود. این نوع بیانیهها جامعه را قطبی میکنند؛ هنرمند خوب و
متعهد و هنرمند بد. اما کنشهای گفتمانی و اعمال اجتماعی ناشی
از آنها بسیار پیچیدهتر از آن هستند که به سادگی در
گروه بندی خودی و غیر خودی، خوب و بد، مردمی و ضد مردمی بگنجند. بلکه ناشی از
تجربههای متفاوت ناشی از
بافتهای تاریخی و اجتماعی
است.
اما حالا شما این طوری به قضیه
نگاه کنید. همون مثالی که خودتون زدین. من می گم که یک نفر الان میاد و کاری تولید
می کنه. نقاشی می کشه. یا یک داستان کوتاه می نویسه. من سئوالم اینه. اصلأ بحث
سیاسی بودن نیست. مگه همه تو این جوامع سیاسی اند؟ در غرب مردم خیلی کمتر از مردم
ایران سیاسی فکر می کنند. اما من... از همان منظری، از همان بحث نظری که خودم می
خوام پیش می رم. این آدم با نوشتن این شعر یا داستان یا غیره آیا وارد یک کنش
گفتمانی ویک عمل اجتماعی می شه یا نه؟ به
چه معنا؟ به این معنا که چیزی را تولید می کند که دیگران آن را می خوانند و در
نتیجه نوعی برهم کنش اجتماعی بوجود می آد. آیا می تونه این برهم کنش اجتماعی کاملأ
خنثی باشه؟ یا این که این برهم کنش اجتماعی سرانجام در یک فضای گفتمانی و با نوعی
سوگیری... سوگیری رو هم نمی خوام با مفهوم بدش بگم. یعنی توطئه و دسیسه و اینها
توش نیست. اما بالاخره یک نوع سوگیری اتفاق می افته. یعنی او داره در فضای اجتماعی
خودش تأثیری می گذاره. حالا باید دید این تأثیر چه نوع تأثیریه.
این کاملأ روشن است که هرکس
هرکلامی که بر روی کاغذ می آورد، اول اینکه حاصل تمام تاریخ زندگی آن فرد است با
همه ی چم و خم هایش و دوم اینکه تأثیر خود را می گذارد. اما مسئله اینست که او
خودش می خواهد این یا آن را می نویسد. کسی
حق ندارد به او بگوید چه چیزی را بنویس. خنثی باش یا نباش. مردم را تفهیم کن.
بیعار نباش. خوب شاید یک نفر خود را در حدی نبیند و نباشد که بخواهد دیگران را
تفهیم کند. یا شاید اصولأ اعتقادی به تفهیم دیگران به این صورتش را ندارد. یا شاید
دلش بخواهد بیعار باشد و بیعاری را تبلیغ کند. شما نمی توانید به هنرمند دیکته
کنید که چه جور هنرمندی باشد. هنر در طبیعتش آزادی نهادینه نهفته دارد. هیچ چیز و
هیچ کس نباید و نمی تواند این آزادی را از هنرمند بگیرد. در عین حال که می توان
سفت و سخت آن هنرمند را به نقد کشید.
ببینید اینها جبهه های مشخصی نداره
ها. اینها ساز و کارهای فرهنگیه. یعنی همون شاملو اصلأ، بدون اینکه فرد شاملو این رو دوست داشته باشه
یا نداشته باشه، به یک چهره ی تقدیس شده و ستایش شده تبدیل بشه و از حوزه ی نقد
بیرون بمونه و کسی که به شکل جدی نقدش می کنه مورد تهاجم طرفدارانش قرار بگیره. این
یک ساز و کاره.
و همین طور هم از نظر جنسیتی، به
نظر من این یک کار جنسیت گراست. وقتی من یک یادداشت، نه یک نقد مفصل و جدی نوشتم، خیلی
ها پیغام هایی دادند مثل اینکه "حالا دیگه بچه ها به استادها حمله می کنند"،
یا نمی دونم " برای بزرگ شدن حتمأ لازم نیست به بزرگتر ها حمله کرد"، با این جور حرف ها آدم مواجهه می
شه. برای اینکه ما این قلمرو ها، این تیول ها رو خیلی جاها داریم. این نیازمند یک
فعالیت واقعأ تبدیل کردن نقد به فرهنگه که می تونیم با این تیول ها مقابله کنیم.
ترجمه آستانه ی نگریستن
به دیگری است
اگر ما چهارتا مرز بین خودمون
بکشیم و هی بگیم ما حافظ ها داریم. ما سعدی ها داریم... ولی همان حافظ ها و سعدی
ها و فردوسی ها فقط زمانی حافظ و سعدی و فردوسی اند که با خوانش انتقادی مواجهه
بشن و کارکردهای اجتماعی آنها چه در بستر تاریخی خودشون و چه در بستر تاریخی معاصر
تحلیل بشود.
یک مترجم جوان در ایران به نام
فرید قدمی در فیس بوک خود قطعه ی زیر را در باره ی خودشیفتگی خود نوشته است. به
نظر شما این متن نشان از چه دارد؟
پيش از آنكه پاي اخلاق حقير خردهبورژوايي به
ادبيات باز شود و هنر را به فرهنگ بدل كند، شاعران و نويسندگان اين را بهتر از هر
كسي ميدانستند كه نويسنده نارسيس است و آينهاش زبان. مگر ممکن است کسی خود شیفته
نباشد و "اولیس " را بنویسد؟
مرز میان فلسفه و ادبیات د رهمین خودشیفتگی است:
دریدا نویسنده است چرا که خودشیفته است، اما فوکو نمی تواند پا از فلسفه فراتر
نهد، او فیلسوف است.
خود شیفتگی همان چیزی است که انسان امروز،
برخلاف تصورش، به آن محتاج است، خود شیفتگی اوچ گشودگی به نقد وتمسخر است؛ خوب می
دانیم که فروتنان را نمی شود نقد یا تمسخر کرد. خودشیفتگی مسئولیت می آورد، هم
چنان که فروتنی بهترین راه است برای شانه خالی کردن.
توصیه ای به دوستانم: خود شیفته باشید، و اگر
نیستید فقط صبر کنید تا شیفت (ه) تان عوضی شود!"
به علاوه این قطعه بر یک فرض هایی حرکت می کنه
که اون فرض ها رو خودش از خودش در آورده. مثلأ تمایزی که بین دریدا و فوکو قائل می
شه، یک تمایز من در آوردی است. که چی. اونا دوتا متفکرند که مباحثی دارند. جایی به
هم نزدیک می شن، یک جاهایی از هم دورند. کی گفته اون خود شیفته است و این نیست و
اون نویسنده است و این فیلسوفه و اینها. از کجا این حرف ها رو درآورده؟ اما یک
چیزی می خوام بگم، یعنی یک گوشه ای از حرف ایشون رو من می خوام به یک شکل دیگری
بگیرم. بله. ویژگیای که من اسمش رو خودشیفتگی نمی گذارم. اسم اون رو استقلال رأی و به اصطلاح
روحیه ی درگیرانه و اهل بحث می گذارم. این با خودشیفتگی فرق می کنه.
بله، من هم معتقدم که کسی که می گه حقیر، بنده ی
ناچیز و غیره، این نمی تونه آدم اثر گذاری باشه. اما روی مقابلش خودشیفته به این
معنا که ایشون می گن نیست. روی مقابلش کسیه که
جنگنده است. اهل گفت و گوست. اهل مجادله است. اهل بحثه. اهل نقد کردن و نقد
پذیرفتن است. بله کسی که هی خودش رو حقیر می کنه و می گه بنده، بنده، این خوب
طبیعتأ نمی تونه آدم اثر گذاری باشه.
اما ببینید این صراحتش خوبه به خاطر اینکه ایشون
خیلی خیلی راحت در حقیقت تصویر هنرمند یا نویسنده ی برجِ عاج نشینِ نخبه که اتفاقأ
کارکرد طبقاتی داره رو نشون می ده. درست هم می گه ها. واقعأ خرده بورژوازی به خاطر
نوع منش های زیستی و فکریش تهدید کننده ی
اون اشرافیت و نخبه گری طبقات بالاست یعنی رک هم اتفاقأ نشون می ده. همه ی
جایگاه های خودش رو خیلی خوب نشون می ده.
خودشیفته ای که این نویسنده مطرح می کند همان
فرد نارسیستی است که دیگران را نمی پذیرد. و خود را بالا تر از بقیه می داند. با
آنچه شما توضیح می دهید به عنوان فرد اهل گفت و گو به نظرم متفاوت است. زیرا او می
گوید باید خودشیفته بود تا به مسئولیتش که مسخره کردن دیگران است پرداخت. یک گفت و
گوی سالم به هیچ رو قصد مسخره کردن ندارد. زیرا چه بسا فرد منتقد خود اشتباهاتی
داشته باشد. و گفت و گوی سالم زمینه را باز می کند که اشتباهات دیده شوند.
خودشیفتگی جلوی این کار را می گیرد. و طرفین گفت و گو را به جبهه گیری می اندازد و
آن نتایجی که ما از نقد سالم انتظار داریم
گرفته نمی شود. این خود شیفتگی نشان از چه دارد؟ نشانه شناسی چگونه می تواند برای پیدا کردن و توضیح این
فرایند برآید. خودشیفتگی که محصول هزاران عوامل اجتماعی است و جدا نیست از آن
خودشیفتگی که به دیکتاتورها نسبت می دهند.
پس در واقع مطالعه ی این خودشیفتگی باید از طریق
متونی که خودشیفتگان تولید می کنند و توجیهاتی که برای خودشون می آورند یا اعمالی
که ناشی از این خودشیفتگی هاست.
نشانه شناسی مطالعه ی متن می کند. حالا پیدا
کردن تَرَک ها و شکاف های درون متن. یعنی اون متنی که می خواد ادعا بکنه که من یک
متن قدرتمند بی تَرَکم، و منسجم و کامل. و پیدا کردن نقصان هاش. و نشون می ده که
چطور خود متن در تعارض با خودشه. چطور متن با آنچه که گفته و آنچه که نگفته دست
خودش رو رو می کنه. اینجا صرف و نحو و اینها هم به درد نمی خورد. چطور حتی ساز و
کارهای تحلیل و واژه هایی که متن استفاده کرده دستش رو رو می کنه. شمس لنگرودی می
گوید یک جایی که "من تو را با گل و ماسه و این ها می سازم" یعنی که معشوقش رو او مثل بت می سازه. ببین چه جوریه که
باز یک گفتمان تولید می شه؟ همون گفتمانی که اگر ما ، درست هم هست، فاعل این شعر
رو جنسیت مردانه بهش می دیم. معشوقی که مفعول این شعره، طرف این شعره، جنسیت زنانه
بهش می دیم. و بعد می گه من تو رو با گل و ماسه و فلان می سازم. یعنی من خالق تو
هستم. و تو بت من هستی نه یک صدای انسانی، نه یک انسان در دیالوگ مقابل. در یک
جایی یک جمله می گه که شاهکاره اگر ما بخواهیم نقدش کنیم.
"همین که کجا می روی دلتنگم" . خوب
چرا نمی گه "همین که می روی دلتنگم". حالا ممکنه بگن بابا این نشانه
شناس ها همه اش دنبال بهانه می گردند. باشه خوب ما اگر بهانه هامون بی اساسه بگین
بی اساسه. ولی من دارم به شما جمله ی مشخص می گم. نمی گه "همین که می روی
دلتنگم" . بلکه می گه "همین که
کجا می روی دلتنگم" . وقتی ساخت نحوی متعارف "کجا می روی"
رو می گه، خودش رو در مقام این می گذارد که من می توانم از تو بپرسم کجا می روی و پیوسته تو رو نظارت و کنترل می کنم. ضمن اینکه
دلم هم تنگ می شه. من مالک توام. من مالک این بتم. این صنم رو من با این گل و ماسه
ساختم. من مالکشم. حالا همین یعنی اون وسط می گه کجا می ری؟ و با صدای مردانه ی
مسلطی که می گه کجا می ری. خوب ما اینطوری کار می کنیم. یعنی که این متن را به
اصطلاح پنبه اش رو می زنیم، و بعد نشون می ده شکاف هاش رو، تَرَک هاش رو. اونجائی
که اون می گه عاشقانه و بعد نشون می دن که اتفاقآ عاشقانه نیست که مالکانه است.
خالقانه است. معشوقش رو خلق می کنه. که برمی گرده به اسطوره های دینی و غیره و
ذالک. یعنی خدای خلق معشوقشه. خلقش می کنه و بعد به خودش اجازه می ده ضمن اینکه
دوستش داره و دلش تنگ می شه، خودش را در جایگاه پرسش «کجا می روی؟» قرار میدهد. " همین که کجا می روی دلتنگم" .
خوب نشانه شناس این طوری کار می کنه.
اینکه بخواد بره بگرده توی پرونده ی اون شخص یک
چیزی پیدا بکنه، زندگی نامه اش یک چیزی پیدا بکنه، ببینه که این آدم یک وقتی به
همسرش توهین کرد، به ما چه. ما از کجا باید بدونیم. ما از توی این متون این نشانه
ها را در می آوریم.
یک کسی به من گفت که خوب شعر عاشقانه اصلآ این
طوریه. گفتم بله خیلی خوبه چون شعر عاشقانه محصول شعر مردسالاره. شعر عاشقانه به
این شکل محصول گفتمان مردسالاره. تمام تاریخ شعر عاشقانه، حتی وقتی عاشق التماس می
کنه، التماس به تملک می کنه. التماس به از آن خود کردنه. التماس به دیالوگ نمی
کنه. التماس به کنش متقابل نمی کنه. هیچ صدایی برای معشوق نداره. شما فقط صدای
عاشق التماس کننده رو می شنوید. معشوق یک هستی بی صدای ستودنیِ بت واره ی دور از
دسته. نه مثل زن هایی که باهاشون زندگی می کنیم. که کار می کنند، که خسته می شن،
که گرفتارند، که دوست دارند، محبت می کنند، عصبانی می شن، و همه ی اینا. من همیشه
اینجا یاد هدایت می افتم. خوب بوف کور هم از این نظر یک صدای مسلط مردانه داره.
برای اینکه اونها نقشی بر قلمدانند. تنها زن بوف کور که صدا داره زن لکاته است.
صدا داره یعنی که حرف می زنه. صدای مستقیم داره. به این دلیل که نیت داره. عمل می
کنه. خیانت می کنه. خیانت محصول یک تصمیم و نیته. یعنی کنش گر اجتماعیه. اما نقش
قلمدان که کنش نداره. یک چیزیه اونجا که تو ستایشش بکنی و بعد با تماشاش بری به
بحر عوالم. این یک بتواره ی تغییر ناپذیر است. انسان تغییر می کنه. انسان در اثر
زندگیش، زیست اجتماعی و فرهنگی اش و حتی زیست بیولوژیکی اش. آدم پیر می شه. آدم
زشت می شه. آدم این طوری می شه. آدم اون طوری می شه. اون کمال بی نقصان فقط در روی
نقش قلمدان باقی می مونه. نشانه شناسی این طوری کار می کنه. همون ساختار هایی رو
که شما می گین در همه ی تارو پود زندگی مون نفوذ کرده. نمی خوام بگم من هم ازش
مبری هستم. برای این که اینا انقدر رسوب کرده و انقدر نشست کرده که ممکنه برای همهی ما به نوعی ناخودآگاه تبدیل بشه و بدیهی جلوه
کنه. اتفاقا فعالیت انتقادی از همین جا شروع میشه. یعنی زدودن این ناخودآگاهی و مقابله
با این بدیهی و طبیعی تلقی کردنها...
نشستِ نرم نرمِ رسوبات
بعد یک اتفاق جالبی افتاد. اتفاق جالب این بود
که وقتی دادگاه رو نشون داد دیدم که قاضی هم سیاه پوست بود. یک لحظه رفتم تو فکر.
گفتم آقای منتقد خوب حالا چی می گی؟ ببین اینی هم که قضاوت می کنه سیاه پوسته. حتی
دیدید در فیلم های آمریکائی حتی پلیس ها هم سیاه پوست هستند. اون هایی که به
دادگاه می آرند، می برند، یا دستگیر می کنند سیاه پوستند. بعد جواب خودم رو دادم.
گفتم ببین این خیلی نرمه، یعنی خیلی تیزی اش رو گرفته و بد تر عمل می کنه. کل
دستگاه جرم و رسیدگی به جرم مال دیگری است. اما اونجا که خانواده، عشق، ملاطفت،
آسیب پذیری، تلاش برای ترمیم این آسیب پذیری و غیره هست، اونجائی که خانواده هست،
زن هست، بچه هست، همسر هست، نمی دونم فلان اونا سفید پوستند. اونجا که جرم هست،
حتی نظارت به جرم هست مال دیگری هست.
یعنی ایجاد این تصور که "ما سفیدها"
اصلأ ناچاریم بریم تو این قلمرو. اینها خودشون جرم رو می کنند. خودشون هم باید بهش
رسیدگی بکنند. ماها آدم های لطیف تر از اینیم که حتی توی بازی باشیم.
می خوام تأیید حرف شما رو بگم. یعنی حتمأ لازم
نیست چماق دستش بگیره تو خیابون به سیاه پوست یا خاورمیانه ای حمله بکنه. بچه ای
که این فیلم رو تماشا می کنه، زنی که این فیلم رو تماشا می کنه بدون اینکه بخواد،
او بتدریج وقتی که بزرگتر می شه، وقتی که یک مرد سیاهپوست می بینه، همونطور که همه
هستند، اغلب هستند، ممکنه دوست داشتنی باشه، مهربان باشه و غیره، اون ابتدا در
هرحال به خاطر این سابقه ی تاریخی که متون و رسانه ها ایجاد می کنند، با فاصله
برخورد می کنه، با احتیاط برخورد می کنه، پیش فرضش اینه که این موجود خطرناکیست. همین
ذهنیت را انبوه فیلمها و سریالهایی که درباره ی خاورمیانهای ها ساخته شدهاند تولید میکنند.
-
این کیه؟
-
عکس یک خانم
-
فهمیدی زنه هان؟ گفتی یک زن گذاشتیم وسطش و گفتی
گفتم هان؟ یعنی ما انقده خنگ به نظر می آیم که اسم یک مرد رو بنویسیم بغل یک زن،
بعد تو هم بیای اینجا و راحت جایزه بگیری. تو در ما چی دیدی؟ نخالگی دیدی؟ پخمه ایم؟
خیلی احساس فهیم بودن هم بهشون دست بدهد
و این خودشیفتگی که در بالا از آن
سخن رفت در اینجا نیز به شدت می بینیم
این سازو کارهای تاریخی این گفتمان
هست که این نوع منش رو طبیعی جلوه می ده. حتی ممکنه برخی خانم ها هم بگن: "دعوای
زن و شوهریه دیگه. بالاخره مَرده. مَرده... یک دستی بلند کرده روی زنش". یا "
خوب اونا برای خودشون کسی اند. این کارگر بدبخت رو دستش هم انداخته، خوب انداخته.
"
یکی این ساز و کار های تاریخی
اجتماعیه. دوم سازو کارهای نهادی است institution . یعنی این که این چه
سازو کارهای نهادی، نهادهای تلویزیون، مطبوعات و غیره است که هم چنین شخصی رو، به
چهره، به celebrity - به چهره ی روز یا
فلان ترجمه کنیم - به چهره تبدیلش می کنند. البته
تولید celebrity در غرب هم همین طوریه،
فرقی نمی کنه. حالا جنسش و رنگ و لعابش فرق می کنه. والا اونهام همون طوری اند.
خوب، این رو به چهره تبدیل می کنند. نهادها، ساز و کارهای گفتمانی، بعد حتی به نظر
من یک مرحله بریم جلوتر، سازو کارهای قضائی. خوب؟ یعنی انتظار می ره از یک ساز و
کار قضائی که نسبت به خیلی چیزها انقدر حساسه و بی درنگ واکنش نشون می ده، دادگاه
تشکیل می ده، نسبت به این مسئله واکنش نشون بده. یعنی جامعه فقط نقد من و شما
نیست. خود وجود دستگاه های انظباط و تنبیه، فرض بر اینه که اینها باید به نفع
جامعه عمل بکنند، یعنی در این موارد بلافاصله حساسیت نشان بدهند و به اصطلاح طرف رو
ازش بازخواست بکنند. چرا همسرت رو زدی؟ چرا اون شخص رو تمسخر کردی؟ چرا اون کار رو
کردی؟ بعد می بینی که هیچ کدوم اینها...
چیزی که بر زبان نیاید هرگز به دنیا نخواهد آمد
چیزی که بر زبان نیاید هرگز به دنیا نخواهد آمد
کسی که آفتابی الماسگون را درون خویش مدام با درد عشق میپروراند
به هیچ ستارهی میخی که با نوک تیزش از دوردستهای جهان شتابزده فرا و فرو میگذرد اعتنا نمیکند
سه انگشت دست راست من به فرمان آفتاب در این زبان درندشت میدوند
و عزم چشمم از این آسمانِ درونم گسیل میشود
خیالم آن چنان دیوانهوار پرواز میکند که بالهایش را انگار فرشتهها در آسمان پروار میکنند
من پردهدار غیب نیستم خود غیبم
و هر کسی که گمان میکند که من به این سطح زمین رضایت دادم و یا به آسمان بالا سرم
هنوز نمیداند که سرتاسر این کائنات را به پشیزی نمیخرم
جهان با تمام خورشیدها و کهکشانهایش از من عبور میکند این، من نیستم که عبور میکنم
کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟
و آفتاب مگر عشق میشناسد و مگر موسیقی؟
جهان با تمامی خورشیدها و کهکشانهایش از من عبور میکند این، من نیستم که عبور میکنم
کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟
و عشق موسیقی مگر آن آفتاب را به خویش مباهی نکرده است؟
کدام آهو تا کنون سر بلند کرده تا ماه را ببیند؟
و ماه، ماه و آهو و جنگل به آن پیچیدگی اگر من نباشم و نگویم؛ مگر وجود دارند؟
و کهکشان مگر چیزی ست جز این چشمک بیاختیار ناچیزم از خلال مژگانم؟
و من اگر نباشم، تو که معشوق منی مگر به دیدهی عشاق دیگری در آینده خواهی نشست؟
هزار آینهی شخصی دیوانه برافراشتهام به دور عشوهی بیانتهای تو
ـ “عشوه” ـ چه واژهی والایی!
انگار آن را تو بر زبان راندی اول و بعد زن قیامت شد
و از پسِ آن بود که هیچ آینهی دیگری را اجازه ندادم
نوک آن ناخن نوچیدهی ظریف تو را انعکاس دهد
عاشق اگر حسود نباشد حتماً دیوانه است و یا زیبایی سرش نمیشود
کسی که آفتابی الماسگون را درون خویش مدام با درد عشق میپروراند
به هیچ ستارهی میخی که با نوک تیزش از دوردستهای جهان شتابزده فرا و فرو میگذرد اعتنا نمیکند
سه انگشت دست راست من به فرمان آفتاب در این زبان درندشت میدوند
و عزم چشمم از این آسمانِ درونم گسیل میشود
خیالم آن چنان دیوانهوار پرواز میکند که بالهایش را انگار فرشتهها در آسمان پروار میکنند
من پردهدار غیب نیستم خود غیبم
و هر کسی که گمان میکند که من به این سطح زمین رضایت دادم و یا به آسمان بالا سرم
هنوز نمیداند که سرتاسر این کائنات را به پشیزی نمیخرم
جهان با تمام خورشیدها و کهکشانهایش از من عبور میکند این، من نیستم که عبور میکنم
کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟
و آفتاب مگر عشق میشناسد و مگر موسیقی؟
جهان با تمامی خورشیدها و کهکشانهایش از من عبور میکند این، من نیستم که عبور میکنم
کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟
و عشق موسیقی مگر آن آفتاب را به خویش مباهی نکرده است؟
کدام آهو تا کنون سر بلند کرده تا ماه را ببیند؟
و ماه، ماه و آهو و جنگل به آن پیچیدگی اگر من نباشم و نگویم؛ مگر وجود دارند؟
و کهکشان مگر چیزی ست جز این چشمک بیاختیار ناچیزم از خلال مژگانم؟
و من اگر نباشم، تو که معشوق منی مگر به دیدهی عشاق دیگری در آینده خواهی نشست؟
هزار آینهی شخصی دیوانه برافراشتهام به دور عشوهی بیانتهای تو
ـ “عشوه” ـ چه واژهی والایی!
انگار آن را تو بر زبان راندی اول و بعد زن قیامت شد
و از پسِ آن بود که هیچ آینهی دیگری را اجازه ندادم
نوک آن ناخن نوچیدهی ظریف تو را انعکاس دهد
عاشق اگر حسود نباشد حتماً دیوانه است و یا زیبایی سرش نمیشود
من از کهکشان آدم و عالم گذشتهام
به هر ستاره و سیاره و شمسی کلید انداختهام
و هیچ نمیدانستم دنبال چه وَ که میگردم
و ناگهان دیدم از اول دنبال همینجا میگشتم
تا گزارشی نویسم از آیندهای که در آن انسان پرندگان زندهای از واژهها خواهد آفرید
و بال هاشان را بسیج خواهد کرد در برابر سپیده دمی دوشیزه که آفتاب بر آن مهر خون خواهد پاشید
وظیفهی من این بوده این که از همان آغاز تاریکی جهان را بفهمم
و آن را روشن کنم
و این روشنایی از روشنایی خود خورشید کمتر نبوده
عشاق را ببین که در اعماق تاریکی
اندامهای یکدیگر را متبلور میبینند
و دروازههای بهشت یکدیگر را
با چنگ و دندان مفتوح نگاه میدارند
زمانی من احساس کردهام که آسمانها را به روی زمین آورده ام
و یک نفسم کافی بوده که جنگلها را
در حال رقص به پرواز درآرم
زیباترین فصلهای کتابهای مقدس را
به خط خویش نه تنها نوشتهام
حتی
بر سینهام نبشته داشتهام
چیزی که بر زبانِ من نیاید هرگز به این دنیا نخواهد آمد
به الفبای روح این منِ آشفته نیاز داشتهاند خدایان
و لاف هایشان همگی لافهای غربتِِ از من بود
زبان من نبود اگر، این جهان نبود! همین!
“و روشنایی بشود و روشنایی شد، ”
از من به آسمانِ جهان رفته ست
آن واژهها همگی واژهی شاعر بود
از خوابهای من دزدیدهاند
آن چند واژه چند واژهی یک شاعر بود
انسان، معراج را به قد و قامت خود افراشته است
الگو ایستادنِ انسان است با تمام قامتِ خود روی پا
الگو قد و قامت انسان است
کسی که کنجکاوِ آسمان نباشد انسان نیست و خود را نمیشناسد
چنان آسمان را از صدقِ دل طلبیده که گاه گاه خود را در آسمان جهان جا گذاشته است
عشاق در اعماق تاریکی اندامهای یکدیگر را در خویشتن متبلور میبینند
حتی اگر صلیب را مردم آشفتهای برافراشته باشند
معراج از طلبِ ذاتی آن قامت انسان برخاسته است
حالا تو عشاق را ببین که در اعماقِ تاریکی اندامهای یکدیگر را متبلور میبینند
معراج از طلب قامتِ انسان برخاسته است.
به هر ستاره و سیاره و شمسی کلید انداختهام
و هیچ نمیدانستم دنبال چه وَ که میگردم
و ناگهان دیدم از اول دنبال همینجا میگشتم
تا گزارشی نویسم از آیندهای که در آن انسان پرندگان زندهای از واژهها خواهد آفرید
و بال هاشان را بسیج خواهد کرد در برابر سپیده دمی دوشیزه که آفتاب بر آن مهر خون خواهد پاشید
وظیفهی من این بوده این که از همان آغاز تاریکی جهان را بفهمم
و آن را روشن کنم
و این روشنایی از روشنایی خود خورشید کمتر نبوده
عشاق را ببین که در اعماق تاریکی
اندامهای یکدیگر را متبلور میبینند
و دروازههای بهشت یکدیگر را
با چنگ و دندان مفتوح نگاه میدارند
زمانی من احساس کردهام که آسمانها را به روی زمین آورده ام
و یک نفسم کافی بوده که جنگلها را
در حال رقص به پرواز درآرم
زیباترین فصلهای کتابهای مقدس را
به خط خویش نه تنها نوشتهام
حتی
بر سینهام نبشته داشتهام
چیزی که بر زبانِ من نیاید هرگز به این دنیا نخواهد آمد
به الفبای روح این منِ آشفته نیاز داشتهاند خدایان
و لاف هایشان همگی لافهای غربتِِ از من بود
زبان من نبود اگر، این جهان نبود! همین!
“و روشنایی بشود و روشنایی شد، ”
از من به آسمانِ جهان رفته ست
آن واژهها همگی واژهی شاعر بود
از خوابهای من دزدیدهاند
آن چند واژه چند واژهی یک شاعر بود
انسان، معراج را به قد و قامت خود افراشته است
الگو ایستادنِ انسان است با تمام قامتِ خود روی پا
الگو قد و قامت انسان است
کسی که کنجکاوِ آسمان نباشد انسان نیست و خود را نمیشناسد
چنان آسمان را از صدقِ دل طلبیده که گاه گاه خود را در آسمان جهان جا گذاشته است
عشاق در اعماق تاریکی اندامهای یکدیگر را در خویشتن متبلور میبینند
حتی اگر صلیب را مردم آشفتهای برافراشته باشند
معراج از طلبِ ذاتی آن قامت انسان برخاسته است
حالا تو عشاق را ببین که در اعماقِ تاریکی اندامهای یکدیگر را متبلور میبینند
معراج از طلب قامتِ انسان برخاسته است.
" من پردهدار غیب نیستم خود غیبم
و هر کسی که گمان میکند که من به این سطح زمین رضایت دادم و یا به آسمان بالا سرم
هنوز نمیداند که سرتاسر این کائنات را به پشیزی نمیخرم
جهان با تمام خورشیدها و کهکشانهایش از من عبور میکند این، من نیستم که عبور میکنم
کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟"
و هر کسی که گمان میکند که من به این سطح زمین رضایت دادم و یا به آسمان بالا سرم
هنوز نمیداند که سرتاسر این کائنات را به پشیزی نمیخرم
جهان با تمام خورشیدها و کهکشانهایش از من عبور میکند این، من نیستم که عبور میکنم
کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟"
" منِ مردِ پیامبرگونه و خود خدا پندار
"
لحن شعر، این غروری که
به این "من " می بخشه، اون رو در وضعیت کاملأ پیامبری قرار می ده.
پیامبری که گویا آن چه رو که بهش داره وحی می شه بیان می کنه. بعد یک دو سه تا
نکته داره، می گه که... یک جا به هرحال چه بخواهیم و چه نخواهیم، به اصطلاح بحث
جنسیت مطرح می شه. ما هم دنبال همین چیزها می گردیم دیگه. همون چیزهائی که زیر این
همه " شکوه شاعرانه " بخوانید (پیامبرانه) گم میشود پیدا کنند. می گن شعر به این
با شکوهی تو دنبال چی می گردی؟ میگه که:
" هزار آینهی شخصی دیوانه برافراشتهام به دور عشوهی
بیانتهای تو
ـ “عشوه” ـ چه واژهی والایی!
انگار آن را تو بر زبان راندی اول و بعد زن قیامت شد
و از پسِ آن بود که هیچ آینهی دیگری را اجازه ندادم
نوک آن ناخن نوچیدهی ظریف تو را انعکاس دهد
عاشق اگر حسود نباشد حتماً دیوانه است و یا زیبایی سرش نمیشود".
ـ “عشوه” ـ چه واژهی والایی!
انگار آن را تو بر زبان راندی اول و بعد زن قیامت شد
و از پسِ آن بود که هیچ آینهی دیگری را اجازه ندادم
نوک آن ناخن نوچیدهی ظریف تو را انعکاس دهد
عاشق اگر حسود نباشد حتماً دیوانه است و یا زیبایی سرش نمیشود".
و بال هاشان را بسیج خواهد کرد در برابر سپیده دمی دوشیزه که آفتاب بر آن مهر خون خواهد پاشید".
" زمانی من احساس کردهام که آسمانها را به روی زمین
آورده ام
و یک نفسم کافی بوده که جنگلها را
در حال رقص به پرواز درآرم
زیباترین فصلهای کتابهای مقدس را
به خط خویش نه تنها نوشتهام
حتی
بر سینهام نبشته داشتهام
چیزی که بر زبانِ من نیاید هرگز به این دنیا نخواهد آمد ”
و یک نفسم کافی بوده که جنگلها را
در حال رقص به پرواز درآرم
زیباترین فصلهای کتابهای مقدس را
به خط خویش نه تنها نوشتهام
حتی
بر سینهام نبشته داشتهام
چیزی که بر زبانِ من نیاید هرگز به این دنیا نخواهد آمد ”
حالاخودِ این موضوع در سنت تئولوژی مسیحی قابل بحثه که خدا
به کی گفت. چون صراحتأ درکتاب مقدس خیلی "گفت " را به کار می برد. وشما
وقتی می گید "گفت" یعنی این فرمان باید مخاطب داشته باشه. خدا، خداوند،
گفت. و در عالمی که جهان هنوز آفریده نشده، مطلق خداست. پس مخاطب کیست؟
می خوام
بگم اینا اثبات می کنه اون حرفیه که شما می زنید که می گید "خود خدا پنداری"
که دقیقأ اینجا آشکاراست، ضمن اینکه من
اول با اون دید خوندم و خیلی هم خوشحال و
هیجان زده هستم و بودم. بله من همیشه نسبت به انسان همین طوری فکر
می کنم. اول گفتم این اصلأ جاه طلبی وفلان نیست. "منِ" انسان است. امابعد تَرَک
های "متن " خودش رو آشکار کرد. ودر نتیجه ترجیح دادم بگم که اتفاقأ خبری ازنظریه ی پسا
ساختاری وغیره نیست، بلکه یک "منِ مردِ پیامبرگونه و خود خدا پندار"
وجود داره و به محض اینکه این فضا رو انسان برای خودش اتخاذ کرد، اون موقع طبیعتأ
دیگه لااقل دچار این توهم می شه که حالا دیگران باید بر این منی که این جایگاه رو
داره تمکین بکنند، که اتفاقآ در اون دو بندی که خوندم و بحث کردم، این میل ایجاد
به این تمکین هم نشون داده می شه.