Tuesday 21 March 2017


دهلی نو

( ۳۵ میلیون زندگی آرام و امن)
مهین میلانی
بخش اول از گزارش سفر به دهلی در هند
 
 
پایم را گذاشتم روی دم سگ. بلند شد. ترسیدم. فکر کردم هم الان  پارس می کند. حمله می کند. نکرد. من آرام ایستادم. به او نگاه کردم. او هم. و آنگاه آرام نشست. سگ ولگرد است مثل سگ های دگر. ولی کسی نمی گویدسگ نجس است. او را ارج می گذارند. محبت می کنند. به او غذا می دهند، همانگونه که گاوهایشان را، که همه جا روانند. سر به محتوای آشغالدانی  ها برای غذا فرو می برند. مردم آنان را گرامی می دارند. مانند آدم ها همه جا وول می خورند. در میان شهر، در گوشه ای از  پارک "حوض خاص"، در دهکده ای ساخت فیروز شاه از سلسه ی طرلق ، شاهِ مسلمان قرن 14، آهوان زندگی می کنند. در گوشه ای دیگر میمون ها با آرامش خیال به  بازی مشغول اند. و درختان پلیکان عظیم با تنه های مارپیچ که با ساختن خانه ها بریده نشده اند قدردانی و ارج گذاری به طبیعت و عظمت روح این میلیون ها مردم است در شهر دهلی.

این پذیرش واقعی و عمیق هرموجود زنده است که در هند تمام ادیان و همه ی ملیت ها را با صلح و آرامش در خود جای داده است. غم و نگرانی و اندوه و نا امنی در چهره شان دیده نمی شود.  آماده اند که  هرلحظه به یکدیگر یاری برسانند. از پیشرفته ترین تکنولوژی در همه ی زمینه ها برخوردارند. مدرن ترین پل ها، زیباترین  پارک ها و بهترین دانشکده های بین المللی را دارند. اغلب زبان انگلیسی را خوب می دانند. از ساده ترین و سالم ترین غذا استفاده می کنند. و قوانین دست وپاگیر بوروکراسی مانع سهولت زندگی و آرامش و امنیت مردم نمی شود. میوه و سبزیجات ارگانیک و تازه در هرکوی و برزن روی چرخی ها، تولید ملی، با نازل ترین قیمت به فروش می رسد بی آنکه تیغ شهرداری جیب  آنها را ببرد. سه چرخه ها و موتور سه چرخه ها همه جا هستندتا مسافران را جابجا کنند. بدکاری و ناشی گری هم در میانشان دیده می شود. سوء استفاده از خارجی ها نیز گاهی درمیانشان هست اما بیشتر حسن تفاهم است. بیشتر یاری و کمک و جلب رضایت است. هرآنچه از دستشان بر می آید می کنند تا همنوع هم وطن یا یک میهمان خارجی را راضی نگاه دارند.

صدای شب، تنها صدای شب، صدای عوعوی سگ ها، صدای زندگیست.  صدای روز، هیاهوی حرکت و جنب و جوش در بیرون از اطاق زندگیست، صدای فراخوانِ میوه فروش چرخی زندگیست. صدای کشیده، بلند، تمناجوی کسی در طلب کار زندگیست. این خانه هایی که گلدان های سفالی کم ارزش و نه یک دست از جلوی بالکنی برگ هایشان آویزان است زندگی است. این پنجره های کوچک و بزرگ و جوراجور خاکی با دیوار های پوسته پوسته، سیم های برق آویزان، آگهی های پاره پوره ی نصفه – نیمه، این سردر مغازه ها با اندازه های گوناگون سلیقه ای خود جوش، این زمین های خاکی و پر از چاله چوله با کپه هایی همیشگی از زباله های انبوه مداوم اما مرتب درحال نظافت، بی بو و بی گنداب، زندگیست. این کوچه پس کوچه های ظاهرا مخروبه اما همواره درحال ترمیم و تغییر، این لباس های مندرس آویزان از نرده های بالکنی یا بندی سراسری در مقابل مثلن خانه، با مردی که ریشش را می زن،  تو گویی در حیاط "خانه "، اما درواقع پیاده رو در میان میله هایی هم چون حصار زندان، و در کنار او همسرش بر روی زمین چنگ برلباس، یا چنگ بر زندگی، زندگیست.


آغازی هراسناک، اما.............
مرا خیلی ترسانده بودند که دهلی سرزمین وحشت انگیزی است. تجاوز جنسی در آن زیاد است. از این رو در یک هاستل یک تخت در اطاقی شش تخته با دختران دیگر رزرو کردم تا تنها نباشم، تا در جایی که همه همیشه هستند و نظارت بیشتری هست سر کنم و احساس امنیت بیشتری داشته باشم.

هواپیما سه ساعت تأخیر داشت، چرا که سه شرکت "ایر کانادا"، "دلتا ایر لاین" و "وست جت ایر" را به منظور پرکردن صندلی های خالی یکی کرده بودند. پس از 12 ساعت انتظار بین دو پرواز، در آخرین لحظه  ای که هواپیما در حال پرواز بود گفتند که باید بلیط برگشت نیز  داشته باشیم. می دانستند جای چانه زنی نیست و ما ناگزیر به پذیرش هستیم. یک پسر کانادائیِ ساکن اسرائیل هم وضعیت مشابهی داشت. چه ماراتون دونفری داشتیم که 120 دلارمان را در فرودگاه هیترو تبدیل به پوند انگلیسی کنیم و هزینه ی بلیط برگشت را بپردازیم. یک بلیط ارزان برای یک کشور نزدیک هند خریدند که به اصطلاح مانع من در آوردی از میان برداشته شود. در حالی که به راحتی می توانستند ما را سوارهواپیما کنند.

از هواپیما که بیرون آمدم یک ساعت منتظر چمدانم شدم که نیامد. در فرودگاه لندن هم سفران هندی می گفتند که در دهلی از ترانسپورت عمومی استفاده نکنم. می گفتند خوبست از مسئولین فرودگاه بخواهم که برایم تاکسی بگیرند. با این دیدگاه بود که سوار تاکسی از پیش پرداخت شده شدم. مسئول اجناس گم شده ی فرودگاه مرا به آنجا هدایت کرد. او فرم گم شدن چمدان را نصفه نیمه پرکرده بود. به نظرم کارش چندان جدی نمی آمد. خواستم که خودم آن را پر کنم. گفت بروید یک ساعت دیگر بیائید. نرفتم. ماندم تا او کار را کامل کند. ولی در هر صورت چمدان گم شده بود و  می بایست  بعدا با آنها تماس می گرفتم.

تاکسی که مرا می رساند، مدت ها در پی هاستل از این کوچه به آن خیابان سرگردان بود. خیابان ها نام ندارند. هرمنطقه به چند بلاک از روی الفبا تقسیم شده است و شماره ی خانه  با بلاک ها شناخته می شود. هربلاک چندین خیابان افقی و عمودی را در بر می گیرد. فکر کردم وقتی راننده ی تاکسیِ فرودگاه آدرس را گم کند، چمدان اگر هم پیدا شود آدرس را گم خواهند کرد.

از خیابان های عریض می گذشتیم. اولین چیزی که به نظرم آمد درختان پربرگ در این ماه دوم زمستان بود که لایه ای ضخیم  از گرد و خاک آن را پوشانده بود و راه به راه چادرهای بی خانمان ها در زیر پل های سیمانی پیچ در پیچ عظیم و کنار خیابان ها بسیار چشمگیر بود . شهر خاک آلود بود و بوی دود همه جا پراکنده.

در هاستل می ترسیدم به تنهایی از خانه بیرون بیایم. یک بار  آمدم بیرون. در برگشت گم شدم. یکی از مسئولین هاستل در آنجا مرا راهنمائی کرد. خیابان ها ی پیچ در پیچ نام ندارند. هیچ نقشه ای جزئیات خیابان ها رانمی گوید. از حرف هایی که زده اند هراس دارم.  مردم ِچند صفه در خیابان چشم به راه اتوبوس هستند. گمان می برم که استفاده از وسایل نقلیه ی عمومی بسیار مشکل و وقت گیر است. اما قبل از هرچیز ترس از تنها بیرون رفتن بود. و این بعید است از منی که همه ی دنیا را چرخیده است. هراس داشتم به تنهایی تاکسی یا هر وسیله ی دیگری بگیرم. کارِ گرفتن تلفن هم سه چهار روز طول  کشید با دو روز معطلی برای کارهای بوروکراسی. می بایست فرم پر می کردیم برای گرفتن سیم کارت و ارائه ی پاسپورت. یک کار بسیار ساده  و این همه پیچیدگی. سیستمی که کاملأ با آمریکای شمالی متفاوت است. یکی از کارکنان هاستل برای خرید تلفن به من کمک کرد. اما نوع تلفن از آنی نبود که من بتو انم "اوبر" یا "اولا" رادر آن دانلود کنم یا "جی پی اس" را. دخترِ خانه نشن شده بودم. هراس داشتم به تنهایی از خانه  بیرون روم. یکی دو بار که برای خرید ماست و غذا بیرون رفتم گمان می کردم دیگران جور دیگری به من می نگرند. خوشبختانه ماکسیم فرانسوی که با موتور چند کشور را گشته بود و حالا می خواست به ایران برود، مرا این طرف و آن طرف می برد و از جمله به سفارت کانادا که در منطقه ای از دهلی قرار دارد کاملأ متفاوت. گویی اینجا دهلی نیست. هند نیست. بولوارهای عظیم با سبزینه های عظیم تر، نه خانه ی مسکونی و نه دکان بقالی  و چقالی. دنیای مخصوص سفارت خانه های خارجی یا وزارت خانه ها و نهاد های دولتی. به شکلی که خود به خود دیگر مردمان را کاری با آنجا نیست. محافظت دائمی بدون هیچ پلیس. یک بار از هاستل خواستم برایم "اوبر" بگیرد که راننده راه را درست نمی دانست. توک توک ها هم که به هیچ رو راه طولانی را بلد نبودند ولی سوار می کردند که درآمدی کسب کنند، و سپس برای پیدا کردن آدرس شهر را می چرخیدند و هزینه را بالا می بردند.


مهربان، خوشحال، صلح آمیز
یک روز اتفاقی سوار اتوبوس شدیم و فهمیدیم چقدر راحت است و ارزان، و هم دغدعه ی گم شدن نیست. در آن لاین شماره ی اتوبوس و مسیر را پیدا می کردم و بعد خیالم راحت می شد که به موقع می رسم. سپس مترو را کشف کردم در دهلی که یکی از بهترین هاست، از نوع مترو های اروپایی. ژاپنی ها آن را ساخته اند. حالا قصد دارند برای تعمیر و توسعه ی آن از نیروهایی ملی بهره بگیرند.

ترافیک بخصوص در بلوار مهاتما گاندی بسیار شدید بود، و بخصوص در "ساوت اکستنشن" که ما منزل داشتیم. حرکت می کرد اما صدای بوق وسایل نقلیه سرسام آور بود. و هم گرد و خاک و آلودگی کشنده. اگر چه این صدای ترافیک و این آلودگی برای من پس از چند روز بسیار مشهود شد، زمانی که احساس کردم سخت غیر قابل تحمل است. در آغاز شلوغی خیابان که هر نوع وسیله ی نقلیه بخصوص در سایز کوچک سه چرخه ها و توک توک ها را در خود جای می داد و مردم که ول می خوردند در همه جا، به صورتی که پیاده روی مشکل می نمود، مرا که در خیابان های صحرایی ونکوور کانادا نوستالژی این ولوله را داشتم بسیار دل انگیز می نمود. بخصوص که فقط صدای بوق بود. مردم بسیار آرام بودند. هیچ واکنش تند و خشونت آمیزی از جانب هیچ راننده ای دیده نمی شد. هیچ انگشت وسطی بالا نمی رفت. چهره ها درهم نمی شد. هیچ کلامی مبنی بر فحش های خواهر ومادر رد و بدل نمی شد، چه هنگامی که در ترک موتور ماکسیم می نشستم و چه هنگامی که در توک توک ها که در آن هیچ حصاری مارا از دیگر وسایل نقلیه جدا نمی ساخت، فقط پاسخ مهربانانه ی راننده ها به سئوال راننده ای دیگر بود که آدرسی می پرسید و صدای انواع بوق و پیدا کردن راه به آرامی و پیاده ها که از میان این وسایل عبور می کنند و همه به مقصد می رسند. و حرکت است وحرکت. گویی زندگی هیچ گاه نمی ایستد

این آرامش و حس احترام به همنوع را در هر جایی می شد ملاحظه کرد. کافی بود سئوالی از کسی پرسیده شود. می ایستاد و کامل پاسخ می داد. دیگران نیز به او کمک می کردند. آرامشی که نمی تواند جدا از آرامش خیال و اطمینان از خوبی زندگی و رفاه نسبی اقتصادی باشد. ۳۵ میلیون نفر در این شهر زندگی می کنند. غرفه های کوچک فروش غذا در هر کوی و برزن مشتری دارد. حتی در دور افتاده ترین مکان ها، برا ی هر میوه و سبزی فروش بر روی چرخ مشتری کافی هست. دست فروش های جوراب و پیراهن و دمپایی و غیره خوب پول در می آورند و حتی گدایان وضعیت مالی بدی ندارد. غریب است تصور اینکه چگونه آب و برق و مسکن و غذا و خدمات این ۳۵ میلیون تامین می شود. 

همه ی خیابان ها را تابلوی معازه ها و خدمات انباشته است. و اغلبِ محصولات از آن کشور است. کمتر از خارج وارد می شود. مردم به دولت خود اعتماد دارند. ولی بیشتر از هر کس به خود اعتماد دارند، و به هم نوع خود و به همکاری یکدیگر و اطمینان از اینکه آینده بی رونق نیست. و پس زندگی می کنند. حال را زندگی می کنند.


ادامه دارد..................

 

 

                                                                                              
بیزینس کوچک در هند
یا فروشگاه های بزرگ در آمریکای شمالی
گزارش از سفر به دهلی نو: بخش 2
مهین میلانی

 
روزهای اول در هاستل همه چیز عذاب بود. کیفم معلوم نبود در کدام فرودگاه گم شده بود. تمام وسایل شخصی مثل شامپو و صابون و حوله. همه ی لباس هایم. همان لباسی را که در تن داشتم مرتب می شستم و می پوشیدم. هوا گرم بود. عرق می کردم. رفتم شامپو و صابون خریدم. برخی محصولات کارخانه ای بودند، تولیداتی مرکب با مواد شیمیایی در این مغازه های کوچک و تاریک  بقالی به سبک قدیم در شهرهای دورافتاده که همه چیز در آن یافت می شود. شاید به نظرمن قدیمی می آمد که مدت ها از شرق دورهستم و مدت هاست در فروشگاه های بزرگ و تر و تمیز از نوع فروشگاه ها در شهر های بزرگ آمریکای شمالی خرید می کنم. انتظار داشتم صابون صد در صد طبیعی زیتون و "اَلِه وِرا" در این مغازه های کوچک پیدا کنم. یا شامپوی صد درصد از نارگیل. اما ماست هایشان خیلی طبیعی و بی چربی بود. یا عسل خیلی خوبی یافتم. روغن زیتون را در سه نوع می فروختند. یک: استفاده ی خام. دو: برای پخت. سه: برای پوست بدن و مو. در ونکوور خیلی به این امور توجه می کنند. جالب توجه بود که در دهلی با این امر روبرو می شدم. نشان می داد که چقدر به این مسائل توجه دارند.

اما بخصوص این رویارویی با فروشنده ای که صاحب مغازه هم هست در دهلی حس نزدیکی خوبی به من می داد. در فروشگاه های بزرگ آمریکای شمالی فروشنده های پشت پیشخوان با آن کالایی که اسکن می کنند چندان توفیری ندارند. او یک رباط است که جنس را از روی تسمه ی روان بر می دارد. در ماشین آن را اسکن می کند. تو قیمت جنس را با کردیت کارت می پردازی. و یک سلام و خداحافظی اجباری با لبخندی زورکی از جانب فروشنده زیرا هنگام استخدام این از شرایط کار محسوب شده است. به اضافه اینکه میلیارد ها دلار هزینه شده برای ساختمان این فروشگاه ها که می توانست درجهات سودمند و اساسی به کار برده شود اگر مسائل انسانی در درجه ی اول قرار می گرفت. این مغازه های کوچک در دهلی نو وجود داشته اند. بخشی از یک خانه ی مسکونی بوده اند و هستند. شاید برای تعمیرات آن هزینه ای شده باشد. و آن گاه مغازه دار رئیس و هم مرئوس است.

در این مغازه های کوچک که درهرخیابان چند تائیش هست، درهرزمینه با صاحب کار یا کسی که برایش کار می کند و معمولا از اعضای خانواده است گرم صحبت می شوی. حتی برای پیدا کردن خانه یکی دوتا از آنها کوشش های زیادی جهت همیاری با من کردند. کم کم تو هم که هرروز از آنجا خرید می کنی، جزء اهل محل و همسایه محسوب می شوی. مغازه ها بسیاری از تولیدات ضروری ساخت هند را می فروشند. فقط ضروریات. برخلاف فروشگاه های بزرگ در آمریکای شمالی که هرآنچه شما در دنیا بتوانید پیدا کنید در متنوع ترین شکلش در آن یافت می شود. چه ضرورتی به این همه تنوع که از تمام دنیا همه جور محصولی سرازیر شود. بسته بندی، ترانسپورت، گمرک، دلالی در چند دست. نتیجه: تولید داخلی بسیار اندک. مردم با قیمت بسیار گران هزینه ی ضروریات می کنند. تمام درآمدشان را می بایست خرج سفره ای نمایند که به زحمت باز می شود. به دلیل اینکه کورپوریشن ها در این امر دست دارند. در کشورهایی با کارگران ارزان، مواد اولیه ی ارزان، زمین و اجاره ی تجهیزات و ساختمان های ارزان سرمایه گذاری می کنند و بعد محصولات را به کشورهای خودشان صادر می نمایند. مهم نیست که هم وطن خودشان که گاهی دو یا سه شیفت برای گذران امور کار می کنند مجبور شوند بهای آن را بپردازند. مهم آن منافعی است که از این بابت به دست می آورند.

این امر سبب می شود که نیز آن فرهنگ تهیه ی تولیدات ترکیبی با مواد شیمیایی را به منظور تولید سریع تر در کشورهای دیگر رواج دهند و آنان را نیز از یک زندگی طبیعی و تولیدات طبیعی بازدارند. به آنها نیز فرهنگ منفعت طلبی را به عنوان اولین مایه ی حرکت زندگی انسان ها که انسانیت را از آنها گرفته است، تزریق نمایند. تازه هزار راه می شناسند که از پرداخت مالیات اجتناب کنند از طریق ایجاد برخی مثلن نهادهای خدماتی مردمی و شرکت در به راه اندازی برخی فوروم ها و فستیوال ها و غیره که در واقع این ها خود منابع درآمد دیگری هستند، ولی می شوند ابزاری جهت عدم پرداخت مالیات با بیلیون ها در آمدی که هر سال دارند. نمونه ی ترامپ را به یاد بیاوریم که چگونه تحقیقات به عمل آوردند که با این همه ثروتی که داشت هیچ مالیات نپرداخته بود.


چگونه ما را وادار به اطاعت می کنند؟

IRON CAGE
وجوه منفعت طلبانه ی ساخت و ساز اکنون در بخصوص شهرهای ثروتمند تر آمریکای شمالی کاملأ روشن است. مارکتی از نوع نسبتاً سنتی در کنار رودخانه ی فریزر در "نیووست می نیستر" بی سی وجود داشت با غرفه های کوچک، و دکوراسیونی دست سازِ صاحب غرفه و وسایل و ابزاری لازم که بتواند کار او را راه بیاندازد. همه جور خدمات وجود داشت از جمله انواع رستوران از ملیت های مختلف، بقالی در اندازه های کوچک، کفاشی به شکل سنتی، تعمیر لباس و غیره و محوطه ای سبز در اطراف که درکنار رودخانه این مکان را به صورت یک محل دلنشین خارج از شهری درآورده بود که مردم هم برای گردش و هم خرید و خوردن غذا به آنجا می آمدند. سپس آن را ویران ساختند و به جایش یک مارکت بزرگ از آن نوعی که در همه ی مال های آمریکای شمالی وجود دارند درست کردند و چند تا رستوران سوپر لوکس که معدود آدم هایی امکان استفاده از آن را دارند و سبزه کاری با موزائیک کاری مهندسی اعلا و غیره. این پروژه بیلیون ها دلار خرج برداشت. دیگر آن روح سابق را ندارد. تو دیگر مستقیم با آدم هایی که این غرفه ها را می چرخاندند به عنوان مالک آن ها تماس نداری. آن زمان حس می کردی با آدم طرفی. آشپز هندی مزه و طعم خودش را نیز به غذایش اضافه می کرد. بقالی و میوه فروش چینی انواع ادویه ها و داروها و سبزی های ملی خود را در معرض فروش می گذاشت. می توانستی با او مشورت کنی، یک ارتباط شخصی تر، به معنای انسانی تر برقرار کنی. بوی نان تازه از بربری پزی یک افغانی، حتی یک قصابی داشت مثل آن چه در INA  بود، در بورسی از قصابان در گوشه ای از این بازار محلی پرجنب و جوش دهلی. گوشت تازه را برایت ساطور می زنند و تقدیم می کنند. پدیده ای که در آمریکای شمالی می توان گفت ناپدید شده است. بعد از اینکه مارکت جدید را ساختند، غذاها و ساندویچ های بسته بندی شده از قبل، سبزی های دور افتاده بر روی یک پیشخوان، گوشت های یخ زده ی معلوم نیست از کدام کشور دورافتاده، و بسیار تولیدات لوکس که باید عینک بزنی و نوشته های ریز را بخوانی تا به محتوایش دست یابی و هم چنان با چند فروشنده ای که فقط فرصت ریجستر کردن اجناس را دارند و خودشان هم جنس شده اند، روبرویی. و باید جیبت را خالی کنی تا دوقلم جنس شاید ضروری را ابتیاع نمائی.

در ویرانی و ساختمان این مکان ها از چند جهت افراد و نهادهای گوناگون سود می برند. در بسیاری موارد صاحبان این  پروژها از دولت کمک می گیرند و اصولأ برای اینکه درآمد دولتی شان بریده نشود می توان گفت " برای دولت خرج می تراشند ". آن ها را پیش فروش می کنند و سود کلان به دست می آورند. صحبت در این زمینه سررشته ای طولانی دارد که شاید در مبحثی دیگر آن را بیشتر باز کنیم و عوارض بعدی و جانبی آن را باز بگشائیم و ببینیم چگونه این پروژه ها می توانست با هزینه ای بسیار بسیار کمتر تنها تغییراتی بهینه در آن ایجاد کند و آن مبالغ را هزینه ی صدها امر واقعاً ضروری  دیگر بنماید.

 ماکس وبر، در پی نظریه ی مارکس مبنی بر این که سرمایه داری کارگران را از ابزار تولید سلب مالکیت کرد، گفت: در این دینا بشر دیگر نمی تواند در هیچ کنش اجتماعی مشخصی دست داشته باشد مگر اینکه به یک نهادی در مقیاس بزرگ بپیوندد که در آن وظایف خاصی اختصاص داده شده است و آنها در صورتی در این نهاد ها پذیرفته می شوند که خواست ها و  تمایلات شخصی خود را قربانی بوروکراسی کنند برای اهداف و رویه هایی که بر همه ی سیستم حکمروایی می کند. و بوروکراسی کارآمد ترین و منطقی ترین شیوه ایست که در آن می توان فعالیت بشر را سازمان دهی کرد، و که در آن فرآیندهای سیستماتیک، سلسله مراتب سازمان دهی شده لازم است تا نظم را برقرار سازد، بازدهی را به حداکثر برساند، و هر نوع هواخواهی را از بین ببرد. ماکس وبر این قربانی شدن را نه فقط مختص کارگرانی می داند که از ابزار تولید خود سلب مالکیت شده اند، بلکه هم چنین مشمول می کند دانشمندانی را نیز که از ابزار تحقیق خود و مدیرانی که از ابزار اداره سلب مالکیت شده اند. ماکس وبر در تز معروف خود، جعبه ی آهنی می گوید که بوروکراسی منابع طبیعی را نابود می کند و به ما یاد می دهد که اطاعت کنیم و برده باشیم.

در دهلی نو بر روی چرخ های میوه فقط چند نوع میوه وجود داشت: پاپایا، آناناس و انگور، محصول کشور خودشان که از میوه های اصلی به شمار می رود. و چند نوع سبزی عالی تولید ملی: سبزی های محلی مانند انواع جوانه های گندم، نخود، ماش، عدس و غیره، نخود فرنگی، لوبیا سبز، شوید و جعفری، پیاز و سیب زمینی درجه یک که همه با قیمت معقول حتی برای شهروندان دهلی به فروش می رفت. از این همه انواع و اقسام میوه و سبزی که در آمریکای شمالی از همه جای دنیا می آید، خبری نبود. میوه ها وسبزی هایی که اغلب آنها با مواد شیمیایی به عمل آمده اند. مزه ی صابون می دهند. اگر یک سیب را بگذاری روی میز تا چند ماه هیچ اتفاقی برآن نمی افتد. نه فاسد می شود و نه هیچ کرمی در آن تولید.

و آیا نیازی هست این همه تنوع؟ مگر پیش از این ها  در روستاها مردم غیر از این بود که از محصولات تولیدی محلی خود استفاده می کردند و همه جور مواد اولیه ی لازم از ویتامین ها و پروتئین ها و مواد معدنی و غیره کامل به بدنشان می رسید با استفاده از همان محصولات طبیعی که خود تهیه می کردند. و گاهی ما مردان و زنانی را می دیدیم که تا 120 سال عمر می کنند. و آیا علت اینکه در دهلی نو اغلب اندام ها باریک و مناسب است، آیا یکی از دلایلش این نیست که از محصولات طبیعی  استفاده می کنند، گوشت خیلی کم مصرف می کنند؟ و از تنش ها و درد سر های بوروکراسی و پاسخ دادن به امور اداری و دست و پا گیرخلاص اند و کمتر خود را دچار مداوا و تراپی و غیره می نمایند؟ مردم همه به کاری مشغول می شوند. خودمختاری دارند. اختیارشان دست دیگری نیست. برای هرچیز مالیات مجبور نیستند بدهند. مجبور به انجام وظایف پرپپچ و خم و تنش آور بوروکراسی نیستند. مغازه ها و چرخی ها همه با پول نقد کار می کنند. دولت و مردم همه می دانند. چرا که نه. اگر قصد رفاه مردم است خوب چرا آزارشان باید داد؟ یک مغازه دار کوچک یا یک چرخی خوب در می آورد ولی آنقدر که مخارج خودش را تأمین کند. چه نیازی به بوروکراسی پیچیده ی نوع آمریکای شمالی که گویا همه کار می کنند که این بورکراسی بچرخد. قطعأ آن بخشی از مردم هندوستان که درآمد خوبی دارند و از پرداخت مالیات فرار می کنند می بایست مورد نظر قرار بگیرند. امری که از قضا در هند سبب شد که دولت هند به سیاستی دست بزند که در ماه نوامبر گذشته مشکلات عدیده بوجود آورده بود.


کمبود روپیه:
یک خوش شانسی در این سفر: به تعویق افتادن سفر ما به ماه فوریه سبب شد که ما دچار بحران بانکی و جمع شدن پول در هند نشویم. خواسته بودم در ونکوور روپیه بگیرم. هیچ بانک و هیچ صرافی روپیه نداشت. گفتند از فرودگاه در هند یا صرافی ها روپیه بگیریم. این امر به نظر غیر عادی می آمد. کسی چندان نمی دانست علت چیست. در دهلی، ماکسیم فرانسوی، هم هاستلی من، که دچار این گرفتاری شده بود، ماجرا را برایم تعریف می کند. ماجرایی که هنوز بخصوص در خارج از کشور نیز گرفتاری هایش را دارد.

برای جلوگیری از فساد مالی، درهم ریختگی تدارکات مالی، زیرساخت ضعیف مالی و جلوگیری از جریان پول های تقلبی در بازار، اسکناس های 500 و 1000 روپیه ای را جمع کردند. مقامات اعتقاد داشتند که این عمل از فساد، عامل اصلی ادامه ی فقر در هند، به گفته ی نخست وزیر هند، و گریز از پرداخت مالیات جلوگیری خواهد کرد. این سیاست عملی شد بدون اینکه پول جدید را بتوانند به سرعت در جریان بگذارند. و اینکه این همه اسکناس ها در جیب مردم غیر قانونی اعلام شده بود، مردم را ناگهان در وضعیت اقتصادی بدی قرار داد. آنها برای مبادله ی پول های قدیم با جدی د. با اینکه بانک ها در روزهای تعطیل نیز کار می کردند، در بین مشتریان نزاع در می گرفت جهت پیشی جستن در تعویض اسکناس های جدید، زیرا هرآن امکان اینکه م اعلان کنند اسکناس های جدید به پایان رسیده وجود داشت. برای 1.3 بیلیون جمعیت هند فقط 200000 ماشین ای تی ام  وجود دارد که خیلی از آنها کار نمی کنند. بخصوص که اسکناس های جدید کوچک تر از اسکناس های قدیمی بودند و دست کم دو هفته طول می کشید تا دستگاه ها را کالیبره کنند. و تا آن موقع فقط اسکناس های 100 روپیه ای برابر با 1.5 دلار امکان تعویض داشت. و زمانی که اسکناس های 2000 روپیه به جریان افتاد، از آنجا که اغلب مردم بیش از چند صد روپیه نمی توانستند تعویض کنند، در عمل اسکناس های 2000 روپیه بی فایده بود برای خیلی افراد. و تعویض پول می بایست با کارت شناسائی صورت گیرد. گزارش هایی آمده است مبنی بر این که بسیاری به علت نداشتن کارت شناسائی نتوانسته اند پول هایشان را تعویض کنند.

خیلی از توریست ها در ماه نوامبر که آب و هوا در هند متعادل است به آنجا می روند و بویژه به سواحل دریا در "گوا" در نزدیکی بمبئی و دیگر سواحل. ماکسیم که سه ماهی بود در دهلی نو به سر می برد، گرفتار این وضعیت شده بود، به اضافه ی مشکل گرفتن ویزا برای ایران که یک ماه و خورده ای به طول انجامیده بود تا یک آژانس ایرانی او را حمایت کند. می گفت با کردیت کارت های حتی بین المللی نمی توانستیم پول تعویض کنیم مگر در هتل های خیلی گران قیمت و در کار با بیزینس های خیلی سطح بالا. فروشگاه ها و رستوران ها پول های قدیمی را قبول نمی کردند. می بایست در یک صف بلند منتظر می ماندیم تا بتوانیم 2000 روپیه (30 دلار) از ATM در روز از ماشین بگیریم. آن هم تعداد بسیار کمی از آنها امکان دریافت روپیه را فراهم می کردند. و خیلی اوقات پس از ساعت ها صف، روپیه در ماشین ها به ته می کشید. بنابراین همواره نیاز به پول داشتیم. لذا هر سکه ی بی ارزش خیلی ارزشمند بود. این امر سبب شده بود که فروشندگان محلی دچار کساد بشوند. رستوران ها گاهی با مشتریان مطمئن و همیشگی معامله هایی می کردند که به ازاء ارائه ی سرویس مشتری در آینده ی روشن تر دستمزد آنان را پرداخت کنند. اما مردم درجیبشان پول نبود که بتوانند با آن حداقل ضروریات را تهیه نمایند.

در دهلی بانک ها با کارت اعتباری معمولی  به خارجی ها روپیه نمی دادند. مگر کردیت کارت بین المللی در دست بود. امکان کسب کردیت کارت نیز برای توریست از جانب بانک ها فراهم نمی شد. برخلاف کانادا و آمریکا که می توان به راحتی به عنوان یک توریست دبیت کارت از بانک ها گرفت. به تدریج میزان تعویض پول از ATM ، از 2000 به 2500 و از بانک به 4500 افزایش یافت. و قطارها و بیمارستان ها و دیگر خدمات به درخواست دولت از پذیرش پول های قدیمی خودداری نمی کردند. در پی این ماجرا یک صرافی 7 ستاره در هنگ کنک می گوید: "به خاطر ثروتمندان همه رنج می برند". در حالی که نخست وزیر هند، نارندرا مودی، می گوید: " در حالی که فقرا به خواب راحتی فرو می روند، ثروتمندان این سو و آن سو می دوند تا قرص خواب آور تهیه کنند". در یادداشت سردبیر نیویورک تایمز به تاریخ 17 نوامبر چنین آمده است: " پول نقد در هند شاه است. 78 در صد معاملات از طریق پول نقد صورت می گیرد در مقایسه با کشورهایی چون انگلستان و آمریکا (20-25 درصد). بسیاری از مردم حساب بانکی یا کارت اعتباری ندارند، وحتی اگر داشته باشند می بایست پول نقد استفاده کنند زیرا بسیاری از بیزینس ها فقط پول نقد می پذیرند. معامله با پول نقد اجتناب از پرداخت مالیات و درگیری با فساد را آسان می کند. برای مثال، معاملات ملکی در دوبخش انجام می گیرد: قسمت کوچک تر که می بایست به دولت گزارش داده شود با چک پرداخته می شود، و بخش بزرگ تر، که گزارش نمی شود توسط اسکناس، یا "پول سیاه" ". به همین دلیل نخست وزیر قصد داشت با این سیاست پولی متجاوزین را وادار به تعویض اسکناس های قدیمی با اسکناس های جدید کنند. این سبب می شد که افراد با اسکناس های زیاد توضیح بدهند که پول ها را از کجا آورده اند و مالیات خود را بپردازند. این شاید یک راه حل موقتی بود، اما با صادر کردن مجدد اسکناس های 500 و 2000 روپیه ای فساد بر پایه ی پول نقد و فرار از مالیات  آیا کماکان ادامه نخواهد داشت؟