Saturday 8 April 2017


"زندگی بنیانی دارد در اکنون،

و  جز اکنون هیچ نیست!"

یادداشتی بر کتاب "زنده گی به سفارش پشه ها" نوشته ی کاوه جبران،
نویسنده و شاعر افغانستان. نشر زریاب
 درج شده در "تریبون زمانه"
https://www.tribunezamaneh.com/archives/119170
مهین میلانی
کاوه جبران در کتابش "زنده گی به سفارش پشه ها" چرخه ای از فرآیندها را در زندگی، آن زندگی که دیگران طرحش را ریخته اند، در مقابل می گذارد. و پس از تأملاتی ژرف در پس بیداری ناگهانی از خوابی که کماکان دیگران برایش دیده بودند، در پایان قصه ای طنزآلود و وهم انگیز و آیرونیک با نثری گاه مقفی و گاه شعرگونه و گاه حماسی در فرم فلاش بک هایی که آن چنان گذشته و زمان حاضر را در هم می تنند که گویی هیچ فاصله ی زمانی اتفاق نیافتاده، نتیجه می گیرد که "زندگی بنیانی دارد در اکنون، و  جز اکنون هیچ نیست!". و این مبنای نظری مبحثی است حیاتی در حیات. اما آن چرخه اساسش جهل است، آنگاه وضع قوانین ضد زندگی، غیر زندگی و غیر طبیعی تا با آن یک حس گناه همیشگی فردی و جمعی ایجاد بنماید که تضاد دارد با انگیزه های طبیعی و زیبای بشری و در نتیجه منجر می شود به قبل از هرچیز جنگ با خود و سپس گسترش جنگ با دیگران بر سر قواعدی که خطا از آن جزای دنیوی و اخروی به بار می آورد. و در پی آن ترس مداوم از آینده ی نامعلومِ ساختگی در دنیای مبهم توهمات. و این ها همه جز کینه ورزی و خشونت و تبعیض و ستم و ناامنی و بی اعتمادی چیزی از خود بجا نمی گذارد. و یک کابوس هراسناک همیشگی را جایگزین زندگی می کند.
آری ترس منشأ انفعال می شود، مانعی بر اندیشه و حرکت طبیعی انسان. و عاملی برای هم خوانی با دیگران در ترسیم و تکریم و اجرای قواعد ناشی ازجهل و هم مقابله با آنان که پرسش می کنند، در وضعیت موجود تردید می نمایند و خواهان شفافیت هستند. و حالا این ترس است که تمام حرکت انسان ها را برنامه ریزی می کند. ترس از آینده و از عاقبت، و در پی آن ترس از مرگ. لذا "اکنون" فراموش می شود. هر اقدامی برای حفظ موقعیت فردای دیگر و دنیای دیگر است. این ذهنیت آن گاه یک نوع عادت می شود برای همه ی امور زندگی و "اکنون" تنها چیزیست که به آن توجه نمی شود. چه بسا "لحظه" های زرین که به این دلیل از دست می رود، چه بسا " آن "های طلایی برگشت ناپذیر با حساب گری های ناروشن و متوهم آینده به باد سپرده می شود. گاندی می گوید: " آن گونه زندگی کن که انگار قرار است فردا بمیری". ما هر روز می میریم با محروم کردن خود از آن چه که طبیعت بشر است در" اکنون"، با محروم کردن خود از زیباترین آرزوها و نیازهایمان تا فردای نامعلومی را امروز با قواعد ضدزندگی و ضد طبیعت که اخلاقیات و جامعه به ما تحمیل کرده است سرکنیم. مکتب استوئیک معتقد است که "این فضیلت است که ما اراده ی خود را با طبیعت منطبق کنیم و اراده ی خود را برای تناسب با دنیا اصلاح نمائیم". اسپینوزا می گوید من فهم و درایت خود را به کار می گیرم تا بتوانم کاری مفید انجام دهم. اگر نتوانستم از خدا می خواهم به من قدرت بدهد که آرامش بیابم. ویل اسمیت گفت: "ترس هم چون هرحس دیگری واقعی نیست. محصول تفکرات انسان هاست." و نهرو :"دشمن ما ترس است". ترس وقتی در دل ما افتاد شجاعتِ کوچکترین کنش از ما سلب می شود.

ترس، و احساس گناه همیشگی
این قواعد جاهلانه و منفعت طلبانه که وضع می شود و ارتباطی با طبیعت بشری ندارد، تو را به عقوبت اخروی گره می زند، نمی گذارد که تو "اکنون" را زندگی کنی. آن چنان تو را از آن دنیا می ترساند و از عواقب آن که تو دائم دست به گریبان مرگ هستی. هم از خود مرگ و هم از  آنچه بعد از مرگ به سرت خواهد آمد. آنگاه ترس از مرگ می شود همه ی زندگی و پرواضح است که در مرگ زندگی نیست. شادی و خنده نیست. نشاط نیست. این قوانین شرعی و عرفی و دینی آنقدر بر حجم زندگی مردم سایه می افکند که "زندگی" با "مرگ" جایگزین می شود. یاد نمی گیریم "زندگی" چیست. نگاه کنیم به آیه های قرآن. آیا جایی در آن هست که شما را به نشاط و بهره بردن از الوان زندگی دعوت کند؟ اگر هم باشد آنقدر آیه های مکافات مربوط به کفر و ارتداد وجود دارد که در آن گم می شود. اغلب شما را می ترساند از آن آینده ی نامعلوم تا شما را برای همیشه پایبند خود کند و در این راه شما را وامی دارد که با آن کس که مثل شما فکر و زندگی نمی کند، با "کفار"، در ستیز دائمی باشید. در آیه ی 22 از سوره ی الفتح می خوانیم: "هيچ قومى را كه ايمان به خدا و روز رستاخيز دارند نمى‏يابى كه با دشمنان خدا و رسولش دوستى كنند، هر چند پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندانشان باشند". و یا در آیه ی 29 از سوره ی الفتح: "محمد (ص) فرستاده ی خداست; و كسانى كه با او هستند در برابر كفار سرسخت و شديد". شادمانی و نشاط و  التذاذی هم اگر برحسب نیاز اتفاق افتد با حس گناه عجین است. در حالی که نشاط و شادی هورمون های انرژی زا و فرح بخش استروژن تولید می کنند. شما می دانید که یک انزال کامل که در آن بوسه و کنار و دخول صورت می گیرد بی آنکه هیچ حس دیگری آن را مخدوش کند، سلامت جسم و روح را در وضعیتی متعالی، و متعادل فراهم می سازد؟ اما این قوانین و رسوم غیرطبیعی هر لذت کوچک را با حس گناه مخدوش می نماید.
 
برخی نویسندگان و شعرا حتی نشاط را به تمسخر می گیرند، خنده را از آن کسانی می دانند که واقعیت امور را درک نمی کنند. اندوه یک امر والا محسوب می شود و مرتبتی ممتاز و برجسته برای کسی که همواره اندوهگین است. و گذر از این اندوه سطحی نگری تلقی می گردد. برخی از اینان اگر چه ظاهرأ قواعد دست و پاگیر جاهلانه ی دینی و خرافی را به کنار گذاشته اند، اما ترس ناشی از عقوبت، یا نامش را بگذاریم آینده، یا باورهای شکل گرفته ی بی معنا و ضد طبیعی جمعی، یا آن نوع زندگی روشنفکری که فرد برای خود برگزیده است او را در چنگال های خود دارد. مانند آن چریک فدائی خلق که با کفش می خوابید، غذا نمی خورد، از آفتاب و دریا بهره نمی گرفت تا خود را برای روزی که گرفتار می شود آبدیده کرده باشد و اگر یک ابسیلوم در باورهایش و شیوه ی برگزیده ی عملش خطایی صورت می گرفت، همان احساس گناهی به او دست می داد که یک مسلمان نتوانسته بود نماز صبحش را بجا آورد. و  آن چنان اثرات این قوانین و فتواها و شرع در طی سالیان گذشته که از کودکی بذرش در آنها پاشیده شده است رسوب کرده که حتی دیرتر، زمان که به کنه این قواعد و خرافات آگاه می شوند، هنوز ترس، و بوِیژه ترس از مرگ آن چنان فراحال آن هاست که اجازه ی عبور را به آنان نمی دهد و در کوچکترین کنشی در زندگیشان تبلور پیدا می کند. اِپیکتِتوس فیلسوف استوئیک که معتقد بود فلسفه یک روش زندگی است و نه یک دیسیپلین تئوریک می گوید: "موضوع - ماده یِ هنرِ زندگیِ هر انسان زندگیِ خودِ اوست." و در این باره گزاره ی معروفی دارد: "مریض اما خوشحال، در خطر اما خوشحال، در حال مرگ اما خوشحال، در تبعید اما خوشحال، در  رسوایی اما خوشحال."

نیش زنبور: تلنگر

راوی حالا که بیدار شده است، با آینه نوعی همزادگرایی حس می کند. با او خودش را می یابد. تصویرش در آینه سبب می شود که به تدریج تصویر کاملی از خودِ خود به دست آورد. به شکل همان تکاملی است که ژاک لاکان در تکامل کودک نارس می بیند با مشاهده ی خود در آینه. زیرا گویی یک کس تازه دارد متولد می شود. زیرا دنیا را به شکل دیگر نگاه می کند. اگر چه پیرمردی است. پیری نماد پختگی است، تولد نشان زندگی نو با نگاهی طبیعی به زندگی.  آینه که زمانی خناس و  پلید بود و از دسترس خارج، حالا وسیله ای بسیار ساده اما گویاست برای نشان دادن واقعیت همانگونه که هست. اکنون با مرور گذشته، در آینه آن زن شیطان صفت و شرور (آن نیمه ی منبع اصلیِ تولید مثل آدم)که می بایست تخمش از جهان برکنده شود، در نقش پرستار زیبارو - آن چهره ای که از او پنهان داشته بودند - ظاهر می شود. انتخاب آینه از جانب کاوه جبران در این جا برای بازگوئی گذشته و در عین حال تأویل و تفسیر وقایع تراژیکی که هم اکنون نیز در کشور افغانستان بین قبایل گوناگون موجود به طور روزمره ما شاهد آن هستیم و از وجه نظری آن را در پسِ ذهنِ بیشتر افراد می توان دید، در هنگام بیداری ذهن، در قیاس با آن آینه ی کوچکِ توی قوطی که مدام در سفر بین مخفی گاه های مختلف بود، شگردیست که نگاه تاریخی - فلسفی به این وجوه اساسی ذهن های عقب مانده در جوامع اسلامی و عواقب آن را به صورت متافور و آیرونیک شفاف می کند. و یادآوری آن داستان استمناء جمعی و لواط آزاد طنزیست کنایه آمیز، چرا که در اسلام هم جنس بازی حکم مرگ را دارد اگر چه رسمیست معمول در بین طلبه ها همانگونه که در بین راهبه ها، و استمناء گناهی کبیره است که جوان بینوا را تا پایان عمر در هراس عقوبت آتش در آن دنیا می سوزاند.

نیشِ زنبور راوی را خواب و پس از مدت ها بیدار می کند. اما پشه یک نماد است. و در این جا نماد یک تلنگر که در مسیر زندگی هرکس و هرجامعه ای رخ می نماید، زمان که خرابی از حد می گذرد، زمان که تناقض ها می روند که درهم شکسته شوند، زمان که گلوی فرد یا جامعه آنقدر از بغض فشرده می شود که اگر هم فرد یا جامعه خود حرکتی نکند، ولی آبستن رخدادی است که پاسخگویی در مقابل ویرانی خواهد بود. آدم ها در شرایط خاص مسخ می شوند. برخی با پای خود به مسلخ می روند. خود آزادی خود را محدود می کنند یا نادیده می گیرند. از خود گم می شوند برای اهدافی که پیش روی گذارده اند. حتی در بالاترین سطوح اندیشه ورزی این اتفاق می تواند بیافتد. چه بسا آدم ها که برای ایدئولوژی ها و مکاتبِ حتی غیر مذهبی یا راه و روش های غیر مکتبی سال ها خود را در گیر می کنند. برخی زودتر خود را از این قفس بیرون می اندازند. برخی دیرتر. اما این اتفاق یک روز می افتد. برای برخی یک اپیفانی است. به یک باره هوشیاری و گشادگی حادث می شود و معنا و اسانس و واقعیت را جذب می کند مثل کشف یک باره ی نیوتون از افتادن سیب بر روی زمین برای قوه ی جاذبه ی زمین. در این جا نیش پشه آن شکل از اپیفانی جویس در داستان هایش را در افراد به یکباره متظاهر می کند که سبب می شود شناختشان از امور واقع، محسوس و حقیقی بنماید، همانگونه که هست نه آن طور که تا کنون نمایانده شده بود. برای برخی زمان می برد. می بایست واقعه به صورت همگانی در بیاید و دیگران را هم با خود بکشد. اما به یقین می بایست زمینه ی ژرفانگری براثر امر عقلانی و هم تجربیِ این گشودگی فراهم آید. اسکات برگن می گوید اپیفانی یک جایزه است، یا به زبان ما یک نعمت است، زمانی که ما سخت مشغولیم، و در اینجا ما سال ها، بلکه قرن ها که سخت درگیر قواعد دست و پا گیر مرگ زا بوده ایم، پشه به ناگهان بر ما ظاهر می شود و ما را از گره ی پیچیده ای که چون مار به دور بدن ما حلقه زده و از هر طرف فشارمان می دهد، باز می کند.

و مسخ شدن می تواند در هر وضعیتی پیش آید. اشخاصی که به سوی این مسخ شدن روانند، خود نمی دانند ولی روانند. خود حتی گمان می برند بهترین روش را پیش می گیرند. و این فقط در مورد افراد جاهل نیست. یک شاعر و یک نویسنده و یک هنرمند یا یک فعال اجتماعی یا یک سیاستمدار و یا یک فیلسوف نیز می تواند در یک برهه از زمان به شیوه ای از زندگی دست بیازد که برای خود او و هم برای دیگران مخرب باشد. در بسیار مواقع اگر شخص خود بیدار نشود، زندگی او را با همین تلنگر ها بیدار خواهد کرد. آن کس که بمب به تنش می بندد و می رود صدها آدم را می کشد و خودش هم کشته می شود اعتقاد راسخ به این امر دارد و در زندگی معمولی چه بسا انسانی مهربان و دلسوز هم باشد. آن جماعتی که سنگ می زنند بر سر زنی که به گمان آنها باید نابود شود، عمیقأ به این امر باور دارند، اگرچه همین آدم ها در زندگی خانوادگی شاید خیلی دلسوزانه نیز برخورد کنند. آن مردی که زنش را زیر کتک له می کند، براساس آیه های پیامبرش در قرآن حق خود می داند که چنین کند. هیتلر به هیچ وجه گمان نمی کرد که سوزاندن یهودیان جنایت است. یا استالین به هیچ عنوان از بین بردن این همه مغز های متفکر را نه تنها جنایتکارانه که از جمله اقدامات درست پرولتاریا می دانست. حتی یک بادی بیلدر (ورزشکار بدن سازی) که قوانین سفت و سخت برای هدفش دارد می تواند پس از برهه زمانی متوجه شود که این هدف مانند یک مذهب بی چون و چرا در او عمل کرده و چه بسا خسارت هایی به بدنش و جریان زندگیش وارد کرده است. و الی هذا.

قرآن: زن ضعیفه، و مرد محق در تنبیه

در داستان "زنده گی به سفارش پشه ها" ترابی زودتر از بقیه هوشیار می شود. وقتی مردم را پشه می زند یکی یکی افراد "دیوانه" می شوند و اینجاست که باز می شود ابواب گشادگی. اما تا آن زمان کشاورز دستش را بدون اعتراض زیر ساطور می گذارد و آن دیگری تنش را به شلاق می سپارد بدون کلامی مخالفت. و این نه به علت کمترین خطایی که خود مرتکب شده باشد، بلکه به این سبب که مثلاً به موقع نیشتر زدن تریاک ها را برای خلیفه به پایان نرسانده است. به راحتی جهاندار بزرگ با یک اعلانیه به شیطان بزرگ تبدیل می شود و مردم از خودشان نمی پرسند چرا این طور شد؟ سال ها، قرن ها برای آفتابه برداشتنشان هم فتوا می دهند و مردم دم بر نمی آورند. زن ستیزی را به جان می خرند و خود نیز عامل اجرایی قوانین می شوند.

زن در اسلام به ضعیفه و نصفه ی مرد شناخته شده و سهم او از شهادت و ارثیه نصف مرد است و مرد محق است که زن را کتک بزند و موکل و صاحب اختیار او باشد. در آیه ی 34 سوره ی نساء می خوانیم: " آن دسته از زنان را كه از سركشى و مخالفتشان بيم داريد، پند و اندرز دهيد! (و اگر مؤثر واقع نشد) در بستر از آنها دورى نماييد! و (اگر هيچ راهى جز شدت عمل، براى وادار كردن آنها به انجام وظايفشان نبود،) آنها را تنبيه كنيد!". محمد، کسی که از قضا به یمن وجود خدیجه ی بازرگان به مقام و منزلت قائل می شود، مانیفست و الگوی خیلی از رفتارهایی است و باورهایی است که پسِ پشتِ آن به اشکال گوناگون درجوامع اسلامی هم زن را به صلابه کشانده است و هم مرد خود در این وانفسا زجری ابدی را با خود تا گور حمل می کند. از یک سو تمایل غریزی و طبیعی کشش به تن و روح زن و از سویی دیگر باورهای کِشته شده در شنزار ذهنیات جزمی و متحجر و اقتدارگرایی دینی وی را با ارتکاب به آنچه "نباید" در دوگانگی و هراس دائمی از عقوبت آن دنیا نگاه می دارد. چنین وضعیتی نتیجه اش جز بی حرمتی و کینه ورزی و توهین و تضعیف و تحقیر و تهدید و خشونت و در نهایت اعمال ضد انسانی نیست. در اینجا بماند که نیازها و خواسته های زن نه تنها مطرح نیست، که گویا زن نه که نباید، بلکه اصولأ نیازی ندارد. او یک سوراخ است. "والسلام"؛ و یک برده که بریز و بپاش های آقا را جمع و جور کند.

محمد که زن را ضعیفه می داند و کودک 9 ساله "عایشه" یکی از 26 زن عقدی اوست، به زن چون شیئی می نگرد که آخر شب به عنوان یک سوراخ، لوله اش را در آن فرو و خود را تخلیه نماید. و به همین روست که ما حتی در کلاسیک های ادبیِ مشاهیر زبان فارسی زن ستیزی را به وفور می بینیم و گرایش به عارض زیبای جوانکی که هنوز ریشش در نیامده است در میان شعرا. و این امر فقط به این دلیل نیست که شاید گرایشات هم جنس گرائی در شاعری وجود داشته باشد - که این خود یک امر طبیعی است - یا که تمایل به بدنی ظریف در او یک انگیزه باشد، بلکه به آن علت است که شأن و مقام زن به طور ذاتی در درجه ای نازل شناخته شده است. وگرنه دختر جوان نیز می تواند برای هرکس (مرد یا زن) آن کششی را داشته باشد که یک پسر جوان، مانند عشق به لولیتای 12 ساله در داستان نوباکف از جانب هامبرت 48 ساله (در اینجا البت من وارد بحث روانشناختی و جامعه شناختی نمی شوم که چگونه میل به یک کودک - پسر یا دختر - می تواند با احساسات وی بازی کند و کودکی او را بگیرد و تراماهایی بوجود آورد که تا پایان عمر با او خواهد بود، آنچه که به نظر من نوباکف با نگارش این کتاب و انتخاب هامبرت بیمار، مد نظر داشت نشان دهد). آن شاعر نام آوری که در دربار اتابک و غزنوی و سلجوقی برای خود جا و مقامی می شناسد، برایش اُفت دارد که از نگار مؤنثی سخن براند و آرزوهایش را، از آنجا که در قرآن و عرف زن ضعیفه خوانده شده و مایه ی شر و شیطنت است، برای آن زن عیان سازد. این به تدریج می شود یک فرهنگ. یک باور. و سپس یک قانون. و همگان از بنده و خدایگان همه را بر آن سیاق فرمان می راند.

کتاب " زنده گی به سفارش پشه ها" دست گذاشته است بر اهم معضلات جوامع اسلامی. لایه های پراهمیت دیگری نیز در کتاب هست که بسیار می توان در باره ی هرکدام به بحث نشست.
 

Tuesday 4 April 2017


گاندی و نزاع مسلمان و هندو
کارناوال و تکیه های عروسی در خیابان های دهلی
گزارش سفر به هند بخش 4

مهین میلانی
گاندی: "چشم در مقابل چشم منتج به این می گردد که دنیا کور شود"


به رستوران های رنگارنگ در محل چندان اطمینان نمی کردم. ظاهر ترو تمیزی نداشتند. می ترسیدم غذا فاسد باشد. عاقلانه نبود خطر مریض شدن را به تنم بمالم. اکتفا می کردم به خوردن سبزیجات خام و میوه و ماست که کشنده ی میکرب هم هست تا شصت و هشتمین سال روز استقلال هند (26 ژانویه)، روز جمهوریِ دمکراتیک ترین کشور پرجمعیت دنیا، روزی که همه ی مغازه ها بسته بودند. مغازه ها خوب خیلی شیک بودند. حتی در روزهای معمولی زودتر از ساعت 11 به ندرت تک و توکی از آنها مشغول به کار می شدند. از چرخی های سبزی و میوه فروشی هم که از اول صبح از توی خیابان تو را فرا می خواندند خبری نبود. آنها روزهای تعطیل را در خانه می مانند و بعد از ساعت 5 استراحت می کنند. زیرا در ساعت هایی که کار می کنند به اندازه ی کافی در می آورند. اما مهمتر از همه اینست که به زندگی خود اهمیت بیشتری می دهند. زندگی نمی کنند برای کار. کار می کنند برای زندگی. و بنا بر این گفته ی گاندی عمل می کنند که "هیچ کس نباید بیشتر از آنچه که خود و خانواده اش نیاز دارد برای تأمین معاش زحمت بکشد و درست است که ثروت اضافی را داوطلبانه با دیگران سهیم باشد".
گاندی: "خود همان تغییری باش که می خواهی در جهان ببینی"

سوسیالیسم بدون خشونت
مهاتما گاندی از سال 1900 به عنوان شخصیت رهبری کننده ی مقاومت برای استقلال علیه استعمار انگلیس با مبارزه ی منفی شناخته شده است که اغلب ملبس بود به پوششی زاهدانه متشکل از یک لنگ و یک شال. او سال ها بدین علت به زندان افکنده شد. وی از طریق اعتصاب غذا در اعتراض به ستمی که بر طبقات فقیر می رفت و دیگر ناعدالتی ها اعتراض می کرد. سرانجام دولت بریتانیا استقلال هند را پذیرفت و در نتیجه در سال 1947 امپراتوری سابق مغول به دو قسمت هند و پاکستان تقسیم شد. گاندی در این باب گفت: "این نجیبانه ترین عمل بریتانیا بوده است". اما نزاع دینیِ بین هندوان و مسلمانان بعد از آن موجب مرگ هزارها نفر از جمله تیر خوردن مهاتما گاندی توسط یک هندی فاناتیک در هنگام یک مراسم عبادت شبانه در سال 1948  گردید. در آن زمان جواهر نعل نهرو که دیرتر در سال 1952 برای سه دوره به نخست وزیری برگزیده شد اظهار داشت: " نور از زندگی ما رخت برافکند و تاریکی بر همه جا غلبه کرد". در سال 1949 دعواها تا حدودی فروکش کرد و در 26 ژانویه ی 1950 جمهوری هند متولد شد. نهرو تعهد کرد که برابری جنسیتی را در هندوستان برقرار سازد.
آغازِ وظایف نهرو به عنوان نخست وزیر مواجه بود با یک کشور بسیار پرجمعیت فقیر و اقتصادی عقب مانده. نیز او می بایست اتحاد و یگانگی هند را با ادغام شاهزاده نشینان و خاموشی جنبش های پنجاب تضمین کند؛ او می بایست مناطق محصور شده ی "گوآ" و "دامَن" را با ارسال نیرو از دست پرتغالی ها بیرون آورد؛ و با چین بر سر کشمیر و نپال بجنگد. دیرتر تنها دختر گاندی، ایندیرا گاندی نیز به مدت چهار دوره در مقام نخست وزیر هند با این همه مشکلات دست و پنجه نرم کرد.
چگونه است که به دنبال نزاع طولانی مدت بین مسلمان ها و هندوها که این همه کشته داد، اکنون  مردم با مذاهب هندو، اسلام، سیک، بودا، مسیحیت، یهودی، زرتشت و جِین و بسیاری مذاهب دیگر و 23 زبان قانونی و دو زبان رسمی انگلیسی و هندی، با صلح و مسالمت در کنار یکدیگر زندگی می کنند؟
مهندس گاندی که به مهاتما گاندی (به معنای شخصیتی با روح والا) مشهور است سال ها در آفریقای جنوبی زندگی کرد و و در فعالیت های اجتماعی آنجا برعلیه تبعیض نژادی شرکت فعال داشت به گونه ای که بعدها دیدگاه های صلح جویانه و مسالمت آمیزش الهام بخش مبارزه برعلیه آپارتاید به رهبری نلسون ماندلا گردید. سال ها در کشورهای اروپایی زیست و از روش های دموکراتیک آنها آموخت. و آموخته هایش را در ترکیب با سنن و فرهنگ هند در آمیخت. با اینکه خود فردی دیندار بود، اما اعتقاد داشت که دین یک امر شخصی است و نباید در سیاست گذاری کشور دخالت داشته باشد. نهرو و ایندیرا گاندی نیز چنین روشی را پیش گرفتند. چنین بود که از طریق احترام مُقَنَن و عرفی به باورهای فردی و هم چنین پرهیز از دخالت مذهب در امور سیاسی، شرایط اتحاد و یگانگی مردم فراهم شد. و اینست که هم اکنون مسجد در کنار معبد با مسالمت کامل در هند قرار دارد. هیچ کس سئوالی در باره ی مذهب دیگری نمی کند. مهم اینست که هر کس انسان است و در صورتی که به یاری نیاز داشته باشد، آنها همه هستند که به کمک یکدیگر بشتابند. "حقیقت در قلب هر انسانی وجود دارد، و ما می بایست آن را در آنجا جستجو کنیم .... اما هیچ کس حق ندارد دیگران را وادارد که بر طبق نظرات خودش نسبت به حقیقت عمل کند" (گاندی). و او معتقد به یک نوع سوسیالیسم بدون خشونت بود و می گفت: " با استفاده از خشونت ما جامعه را از افراد قابل محروم می سازیم". گاندی بسیار تکیه می کرد بر اتکاء به قدرت فرد و منظور از قدرت، "قدرت بدن، ذهن و روح" است که در این میان قدرت روح را از آن دو دیگر در تعالی بیشتری می دید به عنوان اساس هر آنچه که یک فرد می سازد. در این جا روح می تواند معناهای گوناگون بنا بر تصویری که هرکس از پس زمینه های ذهنی و فکریش دارد برای خود تداعی کند. اما آنچه که من در دهلی شاهد بودم، می تواند همان روح مهربان و یاری دهنده و صلح آمیز و مسالمت آمیز باشد که در میان مردم و گاو و سگ و آهو و میمون، روان در خیابان های دهلی حکمفرما بود. گاندی هم چنین معتقد بود به امکان واقعیت بخشیدن به یک فدراسیون جهانی که در آن صورت دنیا نیازی به داشتن تجهیزات نظامی نخواهد داشت. "تا زمانی که کشورها تسلیحات نظامی دارند، چنین فدراسیونی ایجاد نخواهد شد". روح مسالمت آمیز و صلح جو در هر زمینه از افکار گاندی حضور دارد.
در جستجوی غذا
باری، در روز جمهوریِ هند همه جا بسته بود. منوی چند رستوران در هاستل موجود بود و دیدم هاستلری ها سفارش می دهند. سموسای سیب زمینی و دیگر سبزیجات و فرایز فرانسوی سفارش دادم که بسیار خوش مزه بود و از قضا متوجه شدم که از رستوران بغل هاستل که من از آن چندشم می شد، خریداری شده است. این شد که از آن ببعد هروقت هیچ برای خوردن نبود و دم دست چیزی می خواستیم از آنجا تهیه می کردیم. دکه های دم خیابان هم که در جام های بزرگ انواع سبزیجات را به هم می زدند و بر روی ساج نان روغنی درست می کردند گاهی غذای خوشمزه ای می پختند  و یکی دوبار با آگاتای لهستانی آن را امتحان کردیم، ولی اغلب چندان قابل توجه نبود بخصوص که همه چیز را با دست درست می کردند و دستشان را به همه جا می زدند. مردم البته بی خیال این ملاحظات با لذت نوش جان می کردند این غذای دم دست ساده و ارزان را (40 روپیه/ 60 سنت). لذا در جستجوی غذای خوب، آدرس رستوران های افغانی را آن لاین یافتم در محله ی افغانی ها در دل دهلی: لاجپات نگار.
با ماکسیم قصد کردیم پیاده به این محله برویم. نقشه 10 دقیقه پیاده روی نشان می داد. به راهنمائی GPS  در یک مقطع توجه نکردیم. آن هم ما را گم و گور کرد. 10 دقیقه به 2 ساعت پیاده روی کشید در این خیابان های شلوغ و سپس در محله هایی با بناهای بسیار قدیمی در میان مهی که از هوای شرجی برآنها گسترده بود و آن هند جادویی و سحرآمیز را در دل آن شب در جلوی چشمانمان می گذاشت. و وقتی از زیر پل یک اتوبان، بی خانمان ها را دیدیم که نه انگار که در چادرهای مندرس زندگی می کردند، و با آرامش در کنار یکدیگر به سر می بردند، ماکسیم گفت که همین ها بودند که وقتی روپیه در ماه نوامبر کمیاب شد، به من غذا دادند.

عروسی و کسب درآمد از غذای میهمانی
رستوران را پیدا نکردیم. اما  به یک محلی رسیدیم که با باندرول ها و حلقه گل ها و چادر های رنگارنگ دیوارها و سقف ها را پوشانده بودند، مانند تکیه ی هیأت های عزاداری در تهران. فرقش این بود که رنگش سیاه نبود. سفید هم نبود و دیرتر فهمیدم که سفید رنگ عزاست در هند و برعکس قرمز است رنگ شادمانی ازدواج. مردم همه بی اینکه دربانی دم در باشد می رفتند به درون. رفتیم تو. همه جور آدمی از اقشار مختلف در آن دیده می شد و لباس های رنگ و وارنگ زنان هندی که در خیابان های دهلی هم مشاهده می شود به وفور در کنار نمونه ی اروپائیش در میان جوان تر ها (ترکیب مدل هندی و اروپائی) و هم لباس های معمولی هم چون آنهائی که در غرب می بینیم. ما تنها خارجیان آن محل بودیم. ماکسیم بلوند که کاملا معلوم بود غربی است. من هم با نوع لباسی که پوشیده بودم و ظواهرم نشان می داد که وطنی نیستم. ماکسیم خیلی گرسنه بود. بشقابی برداشت و رفت به سراغ میز های مختلف گوشت و پلو که در مقابلش جماعت بشقاب هایشان را از روی شانه های نفرات جلوتر در کنار میز به سوی غذای انگار نذری دراز کرده بودند. در گوشه ای ایستاده بودیم و او غذایش را می خورد تا اینکه یک مرد هندی با احترام آمد در مقابل ما، تعظیمی بلند بالا کرد و ما را هدایت نمود به سمت یک کرسی دونفره در بالای سالن که می بایست قاعدتأ محل نشیمن عروس و داماد باشد که البته از عروس و داماد خبری نبود. آن مرد انواع غذا ها و میوه و نوشابه و دسر را از روی میزهای دیگر برای ما توی بشقاب های جداگانه آورد و جلوی ما گذاشت. من اشتهایم کور شده بود. ماکسیم ولی با اشتها می خورد. و متوجه نشد که مرد که دست به سینه در یک فاصله ی دو – سه متری از ما ایستاده است، و دو انگشت اشاره و سبابه و سابیدن آن ها به  یکدیگر را به من نشان می ده. یعنی که پول بدهید. حالم دگرگون شد. همان یکی دولقمه ای هم که هوس کردم به دهانم بگذرانم در دستانم یخ زدند. رویم را از او برگرداندم. اینجا همه میهمان بودند و در باز بود برای همه. خواست او به هیچ رو معنا نداشت. مسئله برسر پرداخت پول نبود که چندان ارزشی نداشت و برای دلار آمریکائی ما به هیچ رو نمی توانست ارزشی به حساب آید. کاملأ روشن بود که او از وضعیت خارجی بودن ما می خواست مایه ای برای خود جور کند. چند دقیقه ای همانجا ایستاد و بعد آمد به طرف ماکسیم. با او شروع به حرف زدن کرد و به طور مستقیم گفت که پول می خواهد. ماکسیم فرانسوی که این چنین رفتار از نوع شرقی را نمی شناسد، اگر من مانعش نشده بودم، دست توی جیبش می کرد، با اینکه به علت سفر دوردنیا با موتور حساب یک روپیه ی خودش را هم داشت و حتی من که یکی دو - بار خواستم جبران سواری دادنمرا با موتور بکنم، دستم را رد نکرده بود. من به او اشاره کردم پاشو بریم. آن مرد هم خوب فهمید دست روی بد کسانی گذاشته است. دیدم که رفت آن طرف محوطه ی باز پوشیده با چادر قرمز و نارنجی و زرد و خودش را سعی می کرد از نگاه ما دور نگاه دارد. بی شک هراس داشت که حرکتش را به یکی از مسئولین عروسی گزارش دهیم و او آبرویش بریزد. رفتیم بیرون و یک توک توک (موتور سه چرخه ای/توکشاپ) بعد از چند بار چانه زدن با چند تای دیگر از آنها گرفتیم و راهی خانه شدیم.

شب های دهلی
چند روز بعد که پارتنرم آمد نیز باز آخر شب پس از گشت و گذار و عدم دسترسی به جایی که غذای مناسبی گیر بیاوریم، بایکی از همین محوطه های باز پوشیده با چادر های رنگی و دیوار های قرمز و نارنجی و آبی و سفید روبرو شدیم که در آن غذای عروسی می دادند. رفتیم تو و پارتنرم نیز دلی از عزا در آورد و غذا خورد. من نمی توانستم. نه فقط به علت اینکه شب ها غذا نمی خورم. احساس می کردم این غذا مال کسانی است که به آن خیلی نیاز دارند. شاید هم عار داشتم از اینکه خودم را جزئی از آنها بدانم. در حالی که این حس غلط بود. همه از هر نوع طبقه ی فقیر و ثروتمند در این میهمانی شریک می شدند. شاید هم به علت نحوه ی توزیع غذا بود که همه بشقاب به دست سعی می کردند از یکدیگر پیشی بگیرند و این امر احساس بدی به من می داد. و هم ظاهر قروقاتی همه ی غذاها با هم توی بشقاب ها چندشم می کرد.
من و پارتنرم از خرید یک شیشه ویسکی از مغازه ی مشروب فروشی می آمدیم. او می گفت این شیشه ای را که ما 530 روپیه ( 18 دلار ) می خریدیم در آنجایی که زندگی می کند به علت ممنوع بودن خرید و نوشیدن مشروب می بایست به طور قاچاقی 100 دلار برایش پول بدهی. آدرس مشروب فروشی را از مغازه ای که اخیرأ من از آن سموسه می خریدم به ما داده بودند. دست جمعی. از فروشنده سئوال کردیم. همه ی مشتری ها و بقیه ی فروشندگان با مهر، باهیجان و با علاقه برای کمک به ما شرکت کردند در دادن آدرس: Defense Colony  . پرسان پرسان از توی بازارهای تو در توی شلوغ، گاه نیمه مخروبه، گاه پرزرق و برق، که قدم زدن در آن بسیار فرح بخش و در عین حال بسیار مشکل بود، هیجان زده گذر می کردیم. مشروب فروشی را پس از ساعتی پیدا کردیم. انگشتان دستمان قفل یکدیگر بود در آن اولین شب دیدار و گردش در دهلی، و هم از بیم اینکه در آن ولوله ی شلوغ همدیگر را گم کنیم. شب های دهلی را می بایست رفت و در این بازارها یافت که تا دیروقت زندگی از آن می بارد. هم گشت و گذار است، هم خرید هرچه بخواهی از جمله غلات و حبوبات و غیره از درون گونی هایی که در مغازه هایی هم چون آنچه در بازارهای خودمان در دسترس است، وهم محل تلاقی و بازدید و خوردن غذا، و نیز محل نمایش بسیاری مراسم. و در اینجاست که ما کاروانی از عروسی را می بینیم. کماکان از عروس و داماد خبری نیست. اما دسته ای از مردان، با ساز و دهل کاروان که با طنابی آن را از جماعت بیرون مجزا ساخته اند، شلنگ و تخته می اندازند یعنی که مثلن می رقصند و راه را بندآورده اند. به هیچ رو نمی شود پیش رفت. ما زدیم به درون حصار طناب کشی شده و به عنوان جزئی از آنها توانستیم حرکت کنیم و بعد خود را بیرون کشیدیم. یک بار دیگر هم در روز روشن چنین کاروان عروسی در خیابان دیدم. زنها همه یک جور لباس به رنگ سفید و قرمز پوشیده بودند با انواع و اقسام زینت آلات پرجلا و در عقب راه می رفتند و مردها با ساز و دهل و ضرب در جلو. به رژه ای می ماند که معمولا در روزهای ملی به طور نمایشی از مقابل مقامات می بینیم.

 
مراسم عروسی سنتی در هند در برخی موارد با عروسی سنتی ایرانی همخوانی دارد هم چون گذراندن هفت خوان عروسی از جمله حنابندان و بنداندازی و از این قبیل که البته ایالت به ایالت و دین به دین تفاوت هایی در آن دیده می شود. در برخی قسمت های هند خانواده ی زن است که خواستگاری می کند. هم چنین بیشتر مخارج عروسی به عهده ی خانواده ی زن می باشد و پدر عروس هدیه ای گرانبها به داماد می دهد. این امر در خانواده های متمول می تواند در حد هدیه ی یک هواپیمای شخصی هم باشد. و هرزمان که داماد در خانه ی عروس حاضر شد، معنایش اینست که درخواست را پذیرفته است. اما در هند مدرن بسیاری از این سنن رنگ پریده است. جوان ها خود یکدیگر را می یابند و در هزینه کردن مخارج هردو خانواده شرکت می نمایند.

و خرید مشروب نیز خود داستان دارد. مانند همان ها که از سروکول هم بالا می رفتند که غذا بگیرند، در اینجا نیز دست ها از روی شانه ها دراز بود برای دادن پول و گرفتن شیشه. پارتنرم رفت جلو. من کنار دیوار ایستادم. دیدم فروشنده اشاره هایی به من می کند. تصور کردم مرا می خواهد بیرون بیاندازد چون تنها زن حاضر در آنجا بودم. بعد فهمیدیم که می گوید شما بروید به آن قسمت مغازه که خالی است و در نظر گرفته شده است برای زن ها یا زوج ها.

ادامه دارد................


جایگاه زبان فارسی در هند
موزه ی توالت بین المللی در دهلی
گزارش سفر از دهلی - بخش 3
 
مهین میلانی
 اطاق 8 تخته در هاستل بسیار تر و تمیز و مرتب بود با یک حمام بزرگ که خانه ی قدیمی خودمان را در تهران به یاد می آورد که البته کاملاً نونوارش کرده اند. وان نداشت و من عاشق این گونه حمام های بزرگ هستم که می توانی تویش بال بزنی. اگر لگن دستشوئی از نوع مدرن هم نداشت و مثل خیلی مکان های دیگردرهند از نوع مستراح های چمباتمه ای خودمان در ایران استفاده می شد خوب نورعلی نور بود. این گونه مستراح های چمباتمه ای در همه جای هند وجود دارد، همان گونه که در اغلب کشورهای آسیایی، آفریقایی، خاورمیانه و آمریکای لاتین. حدود 4 بیلیون نفر در دنیا از این نوع مستراح استفاده می کنند همراه با یک شلنگ آب یا سطلی زیر شیر آب برای اینکه مردم خود را بشویند و یا مانند ایرانی ها که آفتابه برمی دارند. کمتر دستمال توالت دیدم، مگر در هتل های مدرن یا برخی خانه های تازه ساز مدرن. مبحثی در حال حاضر وجود دارد که این نوع مستراح ها از نظر بهداشتی سالم تر هستند چرا که انتقال بیماری ها، به آن گونه که از روی نشیمن گاه لگن مستراح های مدرن، صورت نمی گیرد. در عین حال که برای استفاده کنندگان از ویلچر نیز این دستشوئی ها سهل تراست. برای من بیشتر جنبه ی نوستالژیک شکل و شمایل این مستراح ها مطرح بود.

در هندوستان یکی از مهمترین موزه های توالت بین المللی در سال 1992 تاسیس شده است به نام Sulabh International Museum of Toilets  که تاریخ جهان در باره ی مسائل بهداشت و توالت را با عرضه ی انواع و اقسام مستراح های دنیا، از 5 هزار و خرده ای سال پیش از این، از مستراحی که لوئی شانزدهم استفاده می کرد تا مستراح مهاتما گاندی را دربرمی گیرد. در موزه ای که سطل های ویژه برای اضافات بشری را نشان می دهد، تا چهارپایه های سوراخ دارکه مردم در آن کارشان را انجام می دادند، تا پوشاندن نجاسات با خاک و چگونگی فاضلاب ها تا مستراح های چمباتمه ای و لگن های امروزی با عرضه ی انواع مستراح ها از 3000 قبل از میلاد تا قرن بیست. این موزه که جوایز زیادی را به خود اختصاص داده است، به همت دکتر "بیندشوار پاتاک" جهت مطرح مسائل بهداشتی در کشورهند ساخته شده  است. این موزه یکی از ده موزه ی شگفت دنیا شناخته شده است که تحولات بهداشتی مربوط به فاضلاب انسانی را از زمانی که در روی زمین چال می کرده یا آنها را توی رودخانه ها می انداخته است (از جمله Fort of Jaisalmer در هند گواهی بر این امر) تا به امروز با گذر از ابتکار عملی امپراطورجهانگیر مغولی با ساخت توالت های عمومی که پاسخگوی 100 خانوار بود در سال 1556 و اولین قانون بهداشتی در هند در سال 1878 به دنبال قانون بهداشتی بریتانیا در 1848. به این ویدئو توجه فرمائید:  دکتر "بیندشوار پاتاک" می گوید ساخت این موزه آرزوی من بوده است:



صاحب هاستل مالک مزرعه ی چای در"آسام"
فضای حمام دلپذیر بود منهای اینکه پنجره نداشت و می بایست با برق نور مصنوعی به آن می دادیم. حمام های با فضای بزرگ، نور طبیعی از پنجره، دوشی که آبش برروی سوراخ  چاه برروی زمین می ریزد و مستراح از نوع  چمباتمه ای ایدآل است و به هیچ رو قابل مقایسه نیست با این حمام های کوچکی که در آپارتمان های لانه کبریتی در آمریکای شمالی می سازند و دستشوئی و کمد زیر دستشوئی و لگن مستراح و وان را یک شکلی جا گیر می کنند که با هرتکانی یک گوشه از بدنت به آن گیر می کند. باری، دوتا سطل بزرگ هم آنجا گذاشته بودند که من به راحتی می توانستم در آنها لباس هایم را بشویم.
اما مشکل اساسی من در این حمام: آب گرم کن کوچک توی حمام از طریق کلیدهای برق روشن می شد و من چند روز طول کشید تا فهمیدم چگونه با کارکرد آن آشنا شوم، از طریق یکی دیگر از هم اطاقی ها. این مشکل در مورد شارژ کردن تلفن و تابلت هم وجود داشت. دوشاخه را به پریز می زدم هیچ اتفاقی نمی افتاد. به این مسئله هم چند روز بعد پی بردم. و در این مدت که کیفم گم شده بود، و می ترسیدم از خانه بیرون بروم و نمی توانستم از تلفن و کامپیوتر استفاده کنم، احساس بینوایی شدیدی می کردم.
چند روز طول کشید تا صاحب تلفن شدم. "شِیک" ( مخفف نام هندی اش که برای هاستلری ها تلفظش آسان تر بود)، یکی دیگر از مسئولین گرداننده ی هاستل که او نیز مانند "شِب" شبانه روز آنجا بود و در لابی برروی پشتی ها می خوابید، و برایم خیلی از مسائل زندگی اش را تعریف می کرد از جمله این که دوست دخترش می خواهد با اوازدواج کند ولی او آماده نیست و مانده بود چگونه مسئله را حل کند، مرا برد که دُلارم را با قیمتی مناسب تر به روپیه تبدیل کنم و سپس چون خودش هم می خواست به Main Bazar  برود، با هم رفتیم که من تلفن بخرم، و چیزهای دیگری که در چمدانم گم شده بود. ولی این تلفن فقط یک تلفن بود. سیم کارتش را می بایست از محل دیگری فراهی می کردم. این بار فارون (همان "بارون" خودمان. می دانید که "ف" و "ب" و "و" می توانند به یکدیگر تبدیل شوند.) مرا به شرکت تلفن هدایت کرد.
این فارون پسر صاحب هاستل بود که تا دو سه سال پیش از این یک مزرعه ی بزرگ چای در "آسام"  داشت، منطقه ای که بزرگترین تولید کننده و توزیع کننده ی چای در دنیاست. از همان چای است که آشپز هاستل هر روز صبح بهترین چای هندوستان را در ترکیب با شیر و دارجیلینگ (دارچین) و تخم گشنیز برای همه درست و سرو می کند.

کشور هند پس از چین دومین کشور بزرگ تولید کننده ی چای است و همراه با سریلانکا، کنیا و اندونزی این 5 کشور 77 درصد تولیدات و 80 درصد صادرات چای در دنیا را در دست دارند. در هند تور چای برای توریست ها جهت بازدید مزارع زیبای چای یکی از فعالیت های مهم گردشگری به شمار می رود. اما من در هیچ بازاری نتوانستم چای آسام خالص پیدا کنم. چای مخلوط شده را زیر عنوان های بین المللی چون نپتون و غیره در بسته بندی ها می فروختند.
جایگاه زبان فارسی در هند
کشف اخیر نسخه ی خطی حافظ در هند
اما زبان فارسی به وفور در زبان هندی وجود دارد. در ترانه هایشان ما کلمات شیرین و مهربان و حیران و ابهت و غیره را بسیار می شنویم. اسامی مغازه ها، قصرهای شاهی، خیابان ها، پارک ها، شهرها، و خیلی نهاد ها ایرانی است و نوشته هایی به زبان فارسی در گوشه و کنار شهر به چشم می خورد. نام اغلب قصرها ایرانی است مانند تاج محل، همایون، جهان شاه و... "پور" و "نگار" و "باغ" و"ویهار" یا "بهار" و "بازار"  به وفور در پایان حتی اسامی هندی آنها اضافه شده است مانند سلطان پور، اسکندرپور، آزادپور، جهانگیرپوری، ساروجینی نگار، شانکار ویهار، جورباغ، شاوری بازار . برخی حروف مثل "ز" که به "ج" تلفظ می شوند بسیار در کلمات ایرانی موجود در زبان هند وجود دارند.

به تازگی، در ماه فوریه که من در دهلی بودم، پژوهشگران انجمن آسیایی کلکته، نسخه ی خطی تازه و ناشناخته ای به قدمت 700 سال از دیوان غزلیات خواجه حافظ شیرازی را به صورت تصادفی پیدا کردند. گفته می‌شود که این نسخه ی خطی نه تنها به خطی خوش و با آرایش و تذهیب زیبا نوشته شده، بلکه‌ در آن غزلی هست که در سایر نسخه‌ها وجود ندارد. این نسخه حاوی امضا و مهر طلایی شاه‌جهان، پادشاه نامی و با شکوه سلسله ی مغولان هند است. این پادشاه چند قرن پس از حافظ زندگی می‌کرد،‌ اما به نظر کارشناسان 'انجمن آسیایی'، مهر دربار او نشان می‌دهد که این پادشاه هنردوست این نسخه را برای کتابخانه ی شخصیِ خود تهیه کرده است.
دکتر شریف حسین قاسمی پروفسور زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه دهلی در گفت و گویی با راسخون می گوید: "فارسی در هند جایگاه خیلی مهمی دارد. از این لحاظ که زبان فارسی تا هفت قرن (هفتصد سال) که مدتی بسیار طولانی است، در هند زبان رسمی بود. نویسندگان، شعرا، دانشمندان ما، همه به این زبان می نوشتند و حرف می زدند. در نتیجه ی رواج زبان فارسی در این مدت طولانی، بیشتر زبانهای بزرگ هند تحت تاثیر فارسی قرار گرفتند. به گونه ای که اگر یک زبان شناس می خواهد درباره ی تاریخ هر زبانی مثلاً بنگالی، یا پنجابی یا اردو، یا سندی یا هر زبان معروف و بزرگ دیگر هند تحقیق بکند که این زبان از چه مراحلی گذشته، او در می یابد که زبان فارسی در همه اینها نقش اساسی ایفا کرده است. این موضوع جایگاه زبان فارسی در هند را نشان می دهد. نکته دیگر اینکه در این دوره ی هفت صد ساله، هزاران شاعر، نویسنده و حتی همه ی کسانی که زبان مادری شان فارسی نبود، همه ی اینها زبانهایشان را نادیده گرفتند و به فارسی نوشتند. ما در هند هزاران نسخه خطی داریم که به فارسی نوشته شده و اکنون در بریتانیا، آمریکا و در هند نگهداری می شود. در هند کتابخانه های بزرگ شرق شناسی داریم که از این نسخه نگهداری می کنند. اینکه می گویم در هند نوشته شده، منظورم این نیست که در هند استنساخ شده، یعنی نویسنده آنها در هند بودند و این آثار را به وجود آوردند، بعد از اینکه هند مستقل شد. بنابراین امروزه اگر در هند که بیش از سیصد دانشگاه وجود دارد، تقریباً در چهل دانشگاه بخشهای فارسی وجود دارد. در بخشی از آنها تا مقطع لیسانس، در برخی تا فوق لیسانس و در برخی تا دکتری این خدمات را انجام می دهند."

زبان فارسی پیش از آنکه هندوستان مستعمره ی انگلستان شود، دومین زبان رسمی این کشور (در دوره گورکانیان زبان رسمی) و زبان فرهنگی و علمی بشمار می‌رفت. اما پس از استعمار، انگلیسی‌ها درسال ۱۸۳۲ ... انگلیسی را جایگزین فارسی کردند.. زبان فارسی در دورهٔ غزنویان به هند راه یافت. در آن دوره پارسی زبان ادبیات، شعر، فرهنگ و دانش بود. با تأسیس امپراتوری مغول هندوستان به اوج پیشرفت خود درهند رسید و فارسی زبان رسمی هندوستان شد. زبان فارسی هندوستان شاعران بزرگی همچون بیدل دهلوی و امیر خسرو دهلوی و دستگاه شعری سبک هندی را در خود پروراند. از دیگر شاعران نامدار فارسی زبان شبه قاره هندوستان می‌توان از اقبال لاهوری نام برد. همچنین پارسی‌ گویان هندوستان، واژه‌نامه‌های ارزشمندی برای زبان پارسی گردآوری کردند که از آنجمله می‌توان به فرهنگ ابراهیمی از ابراهیم قوام‌الدین فروغی، فرهنگ آنندراج از محمد پاشا، اشاره کرد. (ویکی پدیا)
چمدانم پیدا شد
باری با فارون رفتیم که یک سیم کارت برای تلفنم بخرم. می بایست فرمی پر می کردم و همه ی مشخصات مندرج در پاسپورتم را در آن می نوشتم. همراه با فتوکپی پاسپورت یک سیم کارت به قیمت 100 روپیه (یک دلار و نیم) به من دادند که برای چند روز استفاده کردم و بعد یکی دوبار دیگر هربار 250 روپیه توی کارت پول ریختم. لزومی نداشت که برای این کار به شرکت تلفنی که از آن سیم کارت خریده بودم بروم. هر بقالی نام شرکت را وارد تلفنش می کرد و شماره تلفن مرا و میزان اعتباری را که می خواستم. از طریق آن لاین هم می شد این کار را صورت داد.  
سیستم تلفن و تاکسی و از این قبیل اگر چه در برخی موارد از بالاترین تکنولوژی و بِرَندها بهره می بردند، اما بوروکراسی پیچیده و این که با چند نهاد سرو کار داری که کارَت راه بیافتد مثل همه ی پدیده های دیگر در هند پارادوکسال است که هم عوامل مدرنیته و هم رسم های مبنی بر عقب ماندگی سنتی یا چیزی بین این دو که مراحل گذار را طی می کند را با خود دارد. تا وقتی صاحب تلفن شوم، گاهی از تلفن هاستل استفاده می کردم. و حتی از خارج از کشور به تلفن هاستل برای من زنگ می زدند و آنها در هر ساعت روز و شب به من اطلاع می دادند. وقتی تلفن دار شدم، و کم کم با سیستم پریزهای برق هم آشنائی پیدا کردم و مجبور نبودم از کامپیوتر هاستل استفاده کنم، چمدانم هم پیدا شد. وکیلی که خارج از دهلی کار می کرد، روزهای دوشنبه برای انجام برخی کارهایش مجبور بود به دهلی بیاید. او شب را به رایگان در یک تخت در هاستل می خوابید ولی در عوض اگر یکی از میهمانان هاستل نیازی به امور حقوقی داشت، آنجا بود که کمک کند. اصرار داشت که باید نامه به شرکت "ایر جت ویز" بنویسیم و بخواهیم هرچه زودتر اقدام کنند. نامه را به فارون دیکته کرد. و فارون آن را ارسال نمود. خود من هم چند نامه ی دیگر نوشتم. تا اینکه ایمیلی دریافت کردم که چمدانم پیدا شده است. صبح قرار بود بیایند. " شِب "  و " شِیک" هر دو روی تشکچه های لابی خوابیده بودند. من همان جا پائین توی لابی و دم در منتظر ماندم. می ترسیدم آدرس را پیدا نکنند. یا اگر آمدند کسی نباشد کیف را بگیرد. آوردند. یک مهری هم به کلیپ زیپش زده بودند که کسی آن را باز نکند. خیلی خوشحال شدم.
حالا باید دنبال اتاق می گشتم. یک اطاق خصوصی در هاستل گرفته بودم که وقتی پارتنرم می آید آنجا باشیم. اما این چند روز در هاستل با همه ی مزیت هایی که داشت مشکلاتی را برایم آشکار ساخت که ترجیح دادم در مکانی خصوصی تر یک ماه آینده را به سر بریم. و چه بسا با قیمت کمتر.
HI (هاستل بین المللی)
علاقه ی من به اقامت در هاستل از زمانی است که در پاریس درس می خواندم و هرگاه به مسافرت در اروپا می رفتیم با گرفتن یک کارت اشتراک درAuberge de Jeuness   اقامت می کردیم که معمولا در یک جای دنج با فضای بسیار باز و حیاط و باغ و امکان آشپزی قرار داشت. درهر اطاق 4 تا 10نفر زندگی می کردند. تخت خود را داشتیم با حمام های مشترک و معمولا صبحانه ای که با پرداخت هزینه ی تخت سرو می شد. بسیار ارزان بود. این مکان فقط برای دانشجویان بود. لذا مشکل امنیتی وجود نداشت. در عین حال که محیطی بود برای ملاقات با دیگر هم سفران. این هاستل ها بعدها در بسیاری کشورها بویژه در آمریکای شمالی وسعت پیدا کرد. هم اکنون در شهرهای بزرگ اروپا و آمریکا اصلیت خود را از دست داده اند و بیشتر شبیه مسافرخانه های مخصوص جوانان هستند که در عین حال بزرگسالان را نیز می پذیرند. ولی با همه ی این احوال بسیاری از آنها هنوز همان حال و روح خود را حفظ کرده اند که کاملآ با روحیه ای که در هتل ها حاکم است تفاوت کیفی دارد. وجود یک آشپزخانه که همه می توانند در آن غذایشان را بپزند و خوردنی ها را در یخچال نگهداری کنند و با یکدیگر مراوده داشته باشند، از ویژگی های هاستل است که آن را از هتل ها مجزا می کند. دیگر اینکه بنا به موقعیت هاستل امکانات تفریحی و ورزشی مانند پینگ پنگ، بیلیارد، فوتبال دستی و غیره و هم چنین سن برای اجرای برخی برنامه های موسیقی و تأتر و غیره فراهم است. اغلب تراس یا حیاطی هم دارند که می توان با دیگر هاستلرها در آن نشست و گپ زد. دیگر اینکه هاستل ها برنامه های شبانه و روزانه ی دست جمعی برای مسافران تنظیم می کنند و بدین ترتیب آنها با بهترین بارها و کلاب ها و مناطق دیدنی که اغلب توریست ها خود نمی توانند به آنها دست بیابند آشنا می شوند و با دیگر هاستلرها اوقات خوبی را می گذرانند.

از میان این همه هاستل که در آن اقامت کرده ام شیکاگو، فینکس و پورتلند در آمریکا بهترین هاستل ها را از منظر حفظ و پایداری بر اصالت ویژگی های هاستل های اوریژینال دارند. HI (هاستل اینترناشنال) یک شبکه ی جهانی است. اما به علت وفور مسافران، هاستل های دیگری نیز با همین کیفیت بخصوص در شهرهای بزرگ تاسیس شده است. پایه گذاری چنین هاستل هایی در سال 1907 در آلتنا صورت گرفت که در آلمان امروزی قرار دارد و توسط معلمی به نام ریچاردشرمن بوجود آمد. این هاستل درون قصر آلتنا که به تازگی ساخته شده بود به عنوان اولین مرکزی محسوب می شود که جوانان مسافر را می پذیرفت با شرط بی طرفی در سیاست تا امکان مراوده ی صلح آمیز و مسافرت و استفاده از طبیعت را برای آنان فراهم سازد. بعدها در سال 1929 مارک سِنیه، بنیاد گذار فدراسیون بین المللی هاستل (auberg )  جوانان، اولین هاستل جوانان را در فرانسه در Boissy-la-Riviere  به نام " l’Epi d’Or" بنا می نهد که با عقاید کاتولیکی اداره می شود. در سال 1933 در رقابت با این بنیاد مارسل اُوِرت "مرکز لائیک هاستل های جوانان" را که 37000 عضو داشت ایجاد می کند. در سال 1956" فدراسیون متحد هاستل جوانان" ترکیبی است از این دو موسسه ی لائیک و کاتولیک که در سال 1996 پنجاهمین سال تاسیسش را جشن می گیرد. هم اکنون اغلب هاستل ها تعلقی به این موسسات ندارند ولی تقریبا همان موازین را کم و بیش بسته به موقعیت محلی و فرهنگ بنیاد گذار و میزان آشنائی با اصلیت چنین هاستل ها که تفاوت هایی گاه چشمگیر با هم دارند، رعایت می کنند.
Boribista Hostel هاستل از نوع هندی
در Boribista Hostel  مسکن گزیدم. از یک ماه پیش می بایست رزرو می کردم. HI  پر شده بود. از روی عکس هایی که در آن لاین دیدم به نظرم آمد که این یکی را به شیوه ای مدرن – سنتی - هنری دکور کرده اند، آرایشی که اغلب هاستل های مطرح در دنیا مدنظر می گیرند. وقتی رسیدم "شِب" منتظرم بود. آمده بودند فرودگاه دنبالم. اما از آنجائی که هواپیما سه ساعت دیر کرده بود نتوانسته بودند پیدایم کنند. هاستل با سقفی بلند و ستون هایی که حائل  بالکنی در طبقه ی بالا می شد و لابیِ پوشیده از تشکچه ها و کوسن ها روی زمین و صندوق هایی با نقش و نگارهای سنتی که به عنوان میز از آن استفاده می کردند، همان فضایی را داشت که عکس ها به من داده بودند. اما پاسیو را موتورهای پارک شده اشغال کرده بودند و هیچ امکان ورزشی و فرهنگی وجود نداشت. و برای دیدن شهر برنامه هایی روی تخته نوشته بودند که هرکس می خواهد اسمش را ثبت کند.
در هاستل سه نفر شبانه روز حضور داشتند. شب در لابی می خوابیدند. صبح ها خواب آلود بودند. در هاستل های دیگر سه شیفت کار با ا فراد گوناگون 24 ساعته هاستل را اداره می کنند. اینجا انگار خانه ی خاله بود. از این نظر واقعا احساس می کردی خانه ی خاله هستی. بیشتر امکان گپ با آنها بود. می آمدند و روی پشتی های لابی لم می دادند. با غذایت شریک می شدند. و در عین حال برای هر خدمتی برایت وقت می گذاشتند. این خدماتی که گاهی می بایست با مسافر بیرون بروند در دیگر هاستل ها وجود ندارد و یگانه است در این هاستل. این بچه ها، حتی وقتی که من دیگر آنجا نبودم، هرکاری مثل پرینت یک سند یا گرفتن تاکسی و غیره مرا یاری می دادند. و گاهی می رفتم و آنجا در لابی می نشستم و با این بچه ها و مسافران جدید صحبت می کردم. یگانگی دیگر این هاستل استخدام آشپز، آنهم آشپزی درجه یک است که سه وعده غذا درست می کند و صبحانه را که رایگان است همکاران آشپز می آورند و روی میز می گذارند. یک نوع غذا بیشتر نیست. در هاستل های دیگر چند نوع خوردنی مانند شیر، میوه، کره، پنیر، مربا، تخم مرغ و سوسیس و بساط چای و قهوه و از این قبیل را آماده روی میز می گذارند و هرکس خواست خودش سلف سرویس می کند.
غذایی که این آشپز هندی می پخت حرف نداشت. اما غذایی که درست می کرد اغلب تخم مرغ داشت و در میان نانی می گذاشت که روغن زیاد به آن زده بودند که هیچ کدامشان به مذاق من سازگار نبود. من خواستم به من کره و مربا بدهند. دادند. البته با اکراه اما "شِب" امر فرمود و اجرا شد. اما دیگران می خوردند. چاره ای نبود. آشپز کره را با دست برداشت به من بدهد و مربای استفاده شده در روز قبل در یک پیاله را جلوی من گذاشت. من پس زدم. عوض کردند. موقع صبحانه نیز دو نفر جارو به دست شروع به نظافت کردند وخاک روی غذا را پوشاند.
روز بعد این مسائل را با "شِب" در میان گذاشتم. خیلی مثبت برخورد کرد و فردایش با صاحب هاستل هم در این مورد صحبت کردم. گفت دستور می دهم رعایت کنند. ندیدم دیگر موقع صبحانه نظافت کنند. ولی هفته ی بعد که دیگر آنجا نبودم و برای کاری صبح به آنجا رفتم، همان آش بود و همان کاسه. دو روز بعد باران سختی آمد و تمام درخت های پُر پَروپیمان را که در تمام شهر بسیار چشمگیر است ولی در آغاز ورودم به شهر لایه ی ضخیمی از خاک آنها را گرفته بود شست و براق کرد. اما از سقف بلند سالنِ هاستل آب مثل لوله آفتابه پائین می ریخت. ماکسیم گفت سه ماه است که این چنین بوده است هنگام ریزش باران. گفتم پس به همین دلیل است که میز غذاخوری را این طرف در روشنائی نگذاشته اند. با صاحب هاستل که هنگام ظهر غذای دست پخت آشپز را با بقیه می خورد صحبت کردم. روز بعد همه مجهز شدند که سقف شیشه ای را نونوار نمایند. روز بعد هم به دنبال شکایت من ماشین رختشوئی را که مدت ها بود خریده بودند، به کار انداختند. ماکسیم می گفت چقدر حرف تو را گوش می دهند. پرسیدم مگر آیا شما اعتراض کرده بودید؟ گفت نه.  برای نظافت نیز سه نفر هم زمان وارد اطاق می شدند بدون اینکه در بزنند. می بایست دو سه بار من به انگلیسی بگویم و آنها نفهمند ولی با اشاره بپذیرند و هرگاه وارد می شوند در بزنند. اطاق هم که قفل نداشت. در اغلب هاستل ها در هر اطاق هر چند نفره که باشی کلید داری. کلید های کارتی. چند سالی هم هست که اغلب آنها درهایشان را دیجیتالی کرده اند. باید کُد آن را بدانی تا بتوانی وارد شوی. سیستمی که بسیار کارآست.

ادامه دارد................