Friday, 24 July 2015


سفرنامه به ایران (از آسه مایی تا دماوند) 

منوچهر فرادیس نویسنده و ناشر افغانستان:

ایران، این مرز پرگهر، بخش دیگر فرهنگی من

 

مهین میلانی




من جهان را با شیعه و سنی و مسلمان

و مسیحی و دین دار و بی دین اش دوست دارم

منوچهر فرادیس نویسنده و ناشر افغانستان ساکن کابل که برای یک سفر فرهنگی به تهران مسافرت می کند، سفرنامه ای نوشته است به نام: "از آسه مایی تا دماوند". آسه مایی واژه ای سنسکریت و نام یک کوه معروف است با معبدی به همین نام به معنای مادر آرزوها که در غرب شهر کابل قراردارد.

در این سفرنامه که کلیه ی جزئیات نگاشته شده است، دیدگاه جهان وطنی این نویسنده را که با فرهنگ و ادبیات و سینمای ایران بیش از هرایرانی مطلع است، با صراحتی صادقانه و صرافتی بی تکلف بیان می دارد. او که به گفته ی خود هیجانات عاشقانه را در بیست سالگی و بیست و چهارسالگی جا گذاشته است و الان فقط خدای خود را می پرستد، در هواپیمای "آسمان ایر" می خواهد سریع تر به تهران برسد و در هتل نماز بخواند تا از پروردگارش سپاسگزاری کند که او را به آرزویی که همانا سفر به ایران، " مرز پرگهر" بوده رسانده است: در سفرنامه اش می نویسد:

"...من جهان را با شیعه و سنی و مسلمان و مسیحی و دین دار و بی دین اش دوست دارم،  تن آدمی شریف است به جان آدمیت.  جان آدمیت برای من مهم بوده و است. همانند که گفته اند: کافر خوش اخلاق بهتر از مسلمان بد اخلاق است. هرگز علاقه نداشته ام به مذهبی  به قومی  یا نژادی فخر کنم. دوست داشته ام به جهان وطنی بودن فخر کنم و خودم را متعلق به بشریت بدانم نه به مذهب خاص یا قومی. برای همین از نام های خانواده گی  قومی و نژادی، اصلاً خوشم نمی آید: فلانی هزاره، فلانی تاجیک ، یوسف پشتون و... در پیشاور پاکستان دعوا می کردم و اعتراض که چرا شیعه را کافر می گویید؟ در دانشگاهی که درس خواندم، اعتراض می کردم که هم صنفی هایم به نام محکوم کردن صائب و عبدالرحمان خان حق ندارند در کل قومی را به نام پشتون اهانت کنند. همین قسم چیزی را به بار نمی آورد. با این افکار در نهایت شیعیان بی گناه و بی خبر در پاکستان و عراق و افغانستان و بقیه جاها مورد خشونت و ترور قرار می گیرند؛ هم چنان تکفیر و ترویج خشونتی که از عربستان سعودی در برابر شیعیان صادر می گردد..."


ایران، سرزمین رؤیاهای نوجوانی من

از زمانی که به او زنگ می زنند که باید پاسپورتت را آماده کنی، هیجان زده می شود. می گوید: "ایران، سرزمین رؤیاهای نوجوانی من، سخت مشتاق هستم. هیجان دارم. شدید. هیجان دارم". لحظه به لحظه اش را می نویسد. هر سخن و هر مرحله از سفر را تفسیر می کند با یادآوری اشعار بزرگان ایران، سخنان سیاستمداران و تکه هایی از فیلم های ایرانی که دیده است. می نویسد از اینکه چرا "پاسپورت"، وقتی " گذرنامه را به این دلنشینی داری"، و از  بد و بی راه هایی که از افسران ورجاوند اداره ی گذرنامه می شنود. هراس از نگرفتن ویزا/روادید از همان آغاز در دلش می افتد: "تویی که وابسته به جایی نیستی، و نه برای نظام ایران گلو پاره کردی؟..." و شب ها ذهنش در گیر این سفر است. می نویسد: "آنچه در سریال های  و رسانه های انترنتی دیده ام، تصویر درستی از ایران ارائه نمی کند. در واقع تصویر بسیار خشن و بسیار منفی از جامعه ی ایران و نظام ایران دارم. فکر می کنم در آنجا با ده ها پسر و دختری رو به رو می شوم که آنان را پولیس گرفته و می برند برای طب عدلی/پزشک قانونی و شلاق زدن و از این حرف ها".

در انتظار ویزا فیلم مصاحبه اش را برای تلویزیون کابل می بیند که نقد بر روی "هدر دادن فرصت هاست به وسیله ی وزیر بی کاره ی اطلاعات و فرهنگ" افغانستان و " این دولتی که میلیاردها دالر را صرف هزار امور مزخرف دیگر کرد، نمی توانست یک برنامه هم در باره ی سوبسید کتاب ها یا یارانه دادن به کتاب ها می داشت که ناشر راتقویت کند؟" و وقتی روادید به راحتی آماده می شود تعجب می کند: "چند ماه پیش در روز جهانی کتاب، سانسور کتاب در ایران را انتقاد کردی، قلمش هم موجود است، باز هم روادید داده اند؟"


وقتی آلت  تناسلی به اندازۀ همان حفشه دخول شود، غسل واجب است

این نویسنده که تا کنون سه رمان در کارنامه ی فعالیت ادبی اش دارد به نام های "سال ها تنهائی"، "روسپی های نازنین" و "خداحافظ عاشقی"، بیش از هر چیز در سفر به ایران به خیابان انقلاب علاقه دارد. لیستی 11 صفحه ای از کتاب های مورد علاقه اش تهیه کرده است که از کتابفروشی های خیابان انقلاب بخرد. آنها که در تهران زندگی می کنند شاید اهمیت نداده باشند که این مرکز بزرگ نمایشگاه دائمی کتاب در خیابان انقلاب در این وسعت و با این مرکزیت شاید در دنیا بی نظیر باشد. فرادیس به همه ی کتاب فروشی ها می رود و به مکان هایی دست می یابد که در آن هر نوع کتابی می یابد: " پشت پرده ی حرم سراها، چهرۀ عریان زن عرب، تفسیر خواب از فروید، آثار سیلونه با ترجمۀ زنده یاد محمد قاضی عزیر و دوست داشتنی...همه هم یا زیراکس است یا چاپ پیش از انقلاب." و تو دلت آب که بلکه جادو شود و یک باره خود را در مقابل بساط یکی از این کتابفروشی ها ببینی. فرادیس آرزو دارد فوق لیسانسش را در رشته ی زبان پارسی در ایران بگذراند و می گوید اما می دانم که باید از هفت خان رستم بگذرم.

خیابان رؤیاهایم: خیابان انقلاب

در مورد خیابان انقلاب می گوید: "خیابانی که با تمام وجود آن را دوست دارم وجب به وجب بگردم و حس کنم و زندگی. تا نام خیابان انقلاب را می شنوم مانند عاشقی که معشوق رادر آغوش گرفته باشد و دماغش برای حس کردن بوی بدن معشوق به پرش آمده باشد وتند تند نفس بکشد، قلبم به هیجان می آید."

می ترسد کتاب هایی را که دست چین کرده است، سر مرز مسئله پیش بیاورد. یادش می افتد که: " برایم گفته بودند که مواد مخدر بردن به ایران ساده است؛ اما کتاب بردن نه". و یاد همه ی فیلم های ایران می افتد و "شلاق و نگرانی پناهندگی، پزشکی قانونی...". "روسپی های نازنین" را که نگران نام غلط اندازش است، در "بوکس" اش می گذارد و می گوید: "باداباد".

می نویسد در گمرک بخش افغانستان " چند سرباز بکسم را سر به هوا تلاشی میکنند" و وقتی می پرسند در چمدانت چه داری و او می گوید "رمان"، سرباز نمی داند رمان چیست و فرادیس می نویسد: "تقصیر هم ندارد. در دانشگاه  کابل هم خیلی از استادان آن، واژه ی رمان را نمی دانند".

به خارجی بودن کارمند گمرک ایران اعتراض دارد و از اینکه مثل مورچه کار می کنند بخصوص که کارمند " به خودش می پیچد و می رود و گم می شود و ما منتظر". ولی ازاینکه شش کیلو هم اضافه دارد و ایرادی به کتاب ها نمی گیرند خوشحال است. در ساعات انتظار برای خروج به یاد سفرش در سیزده سالگی  با خاله و شوهر خاله به بلخ می افتد که "او را ناروا به جرم هزاره بودن و هم کاری با مسعود بزرگ" زندانی کرده بودند و به دلیل چابکی این کودک و پشتو حرف زدنش است که آن ها را بسیار راحت رد کردند.

عصبانی است و در این گیرودار یکی از همسفرانش که " به دست هایش چند انگشتر است، انگشتری برای نشان دادن مذهبی بودنش و تسبیحی هم دارد و هی حاج آقا، حاج آقا می گوید، او را از این دکه به یک چوکی رهنمایی می کنند و افسر بلند رتبه ای می آید وهمین قدر می دانم که می گوید گذرنامه اش مشکل دارد، خودش هالو است و ما را هم هالو فکر کرده.". فرادیس از این رفتار بسی غمگین می شود و فکر می کند تمام سفرش به همین منوال و با نگاه های اهانت آمیز خواهد گدشت.

در فیلم های ایرانی نیز دیده بود افغانی ها را معتاد و قاچاقچی معرفی کرده اند. اگر چه با سخنرانی آقای جهانشاهی قبل از سفر در کابل که "از اسلام هم چیزی نمی گوید و تأکید دارد که ایران، افغانستان، تاجیکستان، سه کشور جدا از نگاهی سیاسی است که هیچ تفاوت تمدنی و فرهنگی و زبانی با هم ندارند"، دیدگاهی خوش بینانه دارد  و در پایان سفرنامه می نویسد: "...در این یک هفته ای که در ایران بودم، به عنوان افغانستانی و فرهنگی افغانستان، من نه اهانت شده ام و نه چیزی بد دیده ام، بنابراین رسم مردانه گی و انصاف نیست که من از ایران چیزی بگویم که ساخته ی ذهن من باشد یا خلاف آن چه دیده ام. آن چه را دیده ام صادقانه نوشته ام با خوبی ها و بدی هایش". و  فقط در یک مورد اهانتی که به او روا داشته اند فرادیس می نویسد: " در کتاب فروشی ای در خیابان انقلاب یک جوان فلسفه زده به دولت و کشورم اهانت کرد و منم تندتر پاسخش را دادم، طوری که سکوت در کتاب فروشی برای لحظه ای حکم فرما شد. نمی خواهم آن ماجرا را این جا نقل کنم،  چون هم حرف او اهانت آمیز است و هم پاسخ من بسیار تند؟."

زمانی که او را روانه ی پارکینگ C   می کنند، لعنت می فرستد: "می ماندید ایست یا ایستگاه ث". اما حالا دیگر خروجی اش را گرفته است: " خوبه بکسم تایر دارد و راحت می رود... به دروازه ورودی یا همان دخولی، که فقیه های ما هم می نویسند: وقتی آلت  تناسلی به اندازۀ همان حفشه دخول شود، غسل واجب است". و در هواپیما سپاسگزار خانم مهماندار خنده رو است که او را کنار دوستش می نشاند.

سوار هواپیما که می شود می نویسد: "گویی داخل ملی بس (national bus) شده ایم و در باره ی فرودگاه می گوید: "فرودگاه نبود. چیزی شبیه  دوملا سرکی اواندیوالان کوته (*) بود" . و از اینکه ایرانی ها به "سگرت"  (cigarette) سیگار  می گویند معتقد است وقتی یک کلمه ی غلط در عوام رایج شد هیچ زبانشناسی نمی تواند آن را تصحیح کند.


همان جغرافیای معنوی ما، همان خراسان خیالی

اکنون از فراز مشهد می گذرند و فرادیس می نویسد که احساس نمی کند به کشور دیگری آمده است. در حالی که در مرز پاکستان احساس کرده بود "سرزمینم آن عقب مانده است و اینجا من یک بیگانه ام... اما حالا فکر می کنم هنوز درافغانستان هستم... همان جغرافیای معنوی ما، همان خراسان خیالی، در آن جا هستم و بلخ و مشهد و هرات و شیراز ندارد. همه اش جغرافیای معنوی من است. تا زبان پارسی هست، من در اینجا بیگانه نیستم".

اولین محل اطراق جایی میان راه قم - تهران است. می نویسد: "خدایا! من دوست داشتم نخستین سجده این سفر را برای  تو و سپاسگزاری از تو در تهران بگذارم، اما این جا که وسط تهران – قم است؟"..." در مسجدی که رنگ و روغن نشده و معلوم است کارش ناتمام است نمازم را می خوانم. بیرون می شوم و از هوای آزاد استفاده می کنم. هوای دل پذیر، ایران دوست داشتنی من، ایرانی که به آن بسیار علاقه دارم، و حالی هم روی زمین این مرز پرگهر  قرار دارم."

با اتوبوس در شب حرکت می کنند. چندان تأسف نمی خورد چون شنیده است که مسیر همه دشت است. در مقابل "هوتل پیروزی" پیاده می شوند. ناراضی است که قرار است شب سه نفری در یک اتاق به سر برند. می نویسد: " در کابل، این بهشت جنگ سالاران آمریکایی و ویران شده، اتاقم جدا است"...و ادامه می دهد: "همه پیاده می شویم. کارت اتاق ها را می گیریم. اتاق ما در منزل چهارم است. با بکس ها و بقیه بیک های کوچک خودمان را به منزل چهار می رسانیم. دوستان در مقابل دروازه اتاق، کمی معطل می کنند و سرانجام فکری به سرم می زند و کارت را از دست دوستی می گیرم و به قفل دروازه می مالم. دروازه صدایی می دهد و باز می شود". سپس غذایی که در "طعام خانه" می خورند به نظر او واقعأ خوشمزه است و در باره ی شکایت یکی از همسفران از غذا می نویسد: "از این حرف ها که هیچ خوشم نمی آید و گدا و گشنه بازی برای شکم...نتوانستم آن حرف شیخ ابوالحسن خرقانی را که گفته بود هرکس در این سرای آمد، نانش بدهید و از ایمانش مپرسید، به یاد داشته باشم"... و بسیار تعجب می کند از سرعت عمل نهاد "فرزندان روح الله" که در بیست دقیقه "کارت های پلاستیکی" شناسائی آن ها را آماده می کنند. و او خیالش راحت می شود که "نه، کسی ما را غرض گرفته نمی تواند با این کارت ها".

کرایه ی تاکسی تا "حرم معصومه"، "هزارو پنج صد تومان"، برایش خیلی کم است. ولی در برگشت راننده تاکسی دوبرابر می خواهد و آن ها چانه می زنند و راننده وقتی می فهمد که شبی 75 هزار به هتل می دهند می گوید این همه به هتل می دهید و برای سه هزار... می گویند که میهمان دولت ایران هستند و این اخم های راننده تاکسی را بیشتر توی هم می کند و فرادیس نتیجه می گیرد لابد او فکر می کند: "من در این وقت شب باید راننده گی کنم و آن وقت تو "افغانی" بیای و مهمان دولت ما شوی؟"

در پی همسفرش سیامک به دنبال "قلیون" به قهوه خانه ای می روند. هنوز حس نمی کند ک در ایران است: "حس می کنم مثل گذشته، فلم می بینم و این هم یک فلم جدید مستند است که در حال دیدنش هستم.، با یک پردۀ بزرگ سینمایی. نه حس نکرده ام، فقط در خیال ایران آمده ام". و چای در "ظرف های یک بار مصرف پلاستیکی" است نه در پیاله  و می نویسد: "چای خاصی نیست. چندان کیفی هم نمی کنیم." اما دیرتر در اصفهان وقتی که چای اعلای "میلاد" را در پیاله می آورند چندین بار سفارش می دهد و سیامک هم از قلیان کیف می کند و می گوید در کابل نمی توانند قلیان را چون در ایران چاق کنند. و زمانی که از قهوه خانه بیرون می آیند یاد فیلم "اخراجی ها" های مسعود ده نمکی می افتند و هم سفر به تقلید از "امیر دودو" می گوید "عجب حال توپی پیدا کردم" و فرادیس هم به تقلید از "بایران لودر" با بازی اکبر عبدی می گوید: " من باید تقب لله را از حاج آغا بپرسم".

در محله ی عرب های قم رضائی یکی از همسفران می گوید که آنها "زورشان بسیار  است و اصلأ به فکر تمدید روادید و اسناد اقامت شان نیستند". و فرادیس می نویسد وقتی عرب ها به یادم می آیند، "دو واژه به ذهنم می گذرد: "شکم و شهوت" و سپس توضیح می دهد که نه تمامی عرب ها: "برای من مردم فلسطین مردم مقاوم و مبارزی هستند. مردم مصر محترم هستند وهمین قسم سوریه و...مثل عرب های حوزه امارت نیستند."

در کتاب فروشی سورۀ مهر که فرادیس در باره اش می نویسد " کتاب هایی که به طبع نظام باشد چاپ می کند، اما کتاب هایی هم دارد که برای ما که علاقه مند هیچ نظامی نیستیم، خوشایند است"، کتاب "بزم اهریمن" را در باره ی هوشنگ گلشیری پیدا می کند. همیشه دوست داشته است بداند مخالفان گلشیری که می گفت" من ولی فقیه ادبیات پارسی هستم" چه می گویند.

سلام بر آزادی

راننده را در تاکسی به حرف می کشد و او عقده های دلش را می گشاید: " کار را به افرادی داده اند که اصلأ اهلش نیستند. یارو سیصد هزار میلیارد تومان، پول بی زبانه برداشته برده کانادا، کی جلویشه رفت؟"... در مسجد چمکران از سقف باشکوه بلندش لذت می برد ولی بوی پایی که از فرش بلند می شود دماغ او را آزار می دهد...دوست دارد در راه بین قم و اصفهان حمام فین کاشان را ببیند که "در آن رگ بزرگ ترین مرد تاریخ معاصر ایران را زدند، رگ میرزا تقی خان امیر نظام، رگ امیرکبیر را" و وقتی مستی از سر ناصرالدین شاه جوان می پرد، متاسف است که فرمان اجرا شده است. هنگام برگشت نیز این شانس نصیبش نمی شود تا به گفته ی خود "آن شهر شاعر آیینه و آب را، سهراب سپهری" ببیند...با سی و سه پل اصفهان به یاد می آورد فیلم "گاوخونی ساخته ی بهروز افخمی که بر اساس رمان جعفر مدرس صادقی ساخته شده است"...در هنگام دیدار از عمارت باغ چهل ستون، از جانب هم سفری که علی رغم تذکر مسئولین عمارت "چپ و راست  عکس می گیرد"، خجالت می کشد. می گوید: " گاهی فکر می کنم که ما کلاً از هر قوم و نژادی، به گونه ای بار آمده ایم که برای ویرانی نیرو و ذکاوت بیش تری داریم." و در تهران نیز وقتی می بیند برخی از همسفران "ظرف های یک بار مصرف پلاستیکی ای را که داخلش میوه است، با خود گرفته اند و به اتاق خود می برند" از طرف آنان خجالت می کشد.

 برخی از تصاویر اندام زنی در روی دیوار های کاخ تخریب شده است و نویسنده را به یاد دوران "سپاه سیاهی" می اندازد، " گروه مزدور طالبان. چه قدر در آن کودکی شاهد بودم که سه چهار وحشی بیابانی، در سر سه راه بنایی، واقع در سرک عمومی پل چرخی کابل، ایستاده بودند و کسانی را که از پاکستان برگشته بودند، تلاشی می کردند و هرچه عکس خانواده گی مسافران می بود، را پاره می کردند و هیچ عذر والتماسی راقبول نمی کردند. یادم نمی رود یکی از جوانان بسیار التماس کرد، تصاویر عروسی اش بود. اما آن طالب وحشی، عروسی را چه می دانست؟ آنان در مدارسی بزرگ شده بودند که فقط و فقط بیابان را دیده بودن و چهار دیواری و کتاب هایی با ورق های زرد که در آن جز جهالت چیز دیگری نوشته نشده بود."

دریاچه ای در باغ پرندگان اصفهان خشک شده است. مردی می گوید: "احمدی نژاد مرد، این دریا را هم کشت". یکی از عکاسان ایرانی در گروه می گوید: " دشمن احمدی نژاد بمیرد." و فرادیس نتیجه می گیرد: "می بینیم که شکاف های میان دولت و ملت، وضعش چگونه است." و با دیدن پرنده ها در قفس می گوید: " این حس را به آدمی می دهد که اینان آزاد نیستند و من دوست ندارم که هیچ پرنده ای و هیچ انسانی در قفس و در بند باشد. سلام بر آزادی."

و در بحث با آقای عارفی می گوید: " در قانون اساسی ایران ...حق از مسلمانان اهل سنت شان گرفته شده است. فکر کنید اهل سنت در تهران حتی یک مسجد رسمی ندارد."

در میدان نقش جهان به یاد فیلم بهمن آرا می افتد و دیالوگ دو نویسنده که یکی از آنها می گوید " در این سال ها خیلی سعی شده تا تاریخ سه هزار ساله ما نادیده گرفته شود" و آن دیگری می گوید: " بی هوده است، تو اگر شناس نامه ات را پاره کنی، اسم بابات عوض نمی شود." و سپس این امر را تعمیم می دهد به جداسازی پارسی زبان ها در افغانستان و تاجیکستان و ایران و در نهایت می گوید که همین سبب حفظ زبان پارسی دری در افغانستان شد: "وقتی گذرگاه داریم، لشکرگاه، فروشگاه و منطقۀ خواب گاه کابل را داریم، چگونه  واژۀ دانشگاه ایرانی است و این واژه های دیگری که از خودمان است، ایرانی باشند؟" و در مقابل تابلوی زرتشت که او را حضرت زرتشت می نامد، می نویسد: " تویی که با پول امریکا در این ده دوازده سال گذشته صاحب زن و فرزند و رفتن به اروپا شده ای و امروز برای من در شبکۀ اجتماعی فیس بوک می نویسی که یاد کردن از زرتشت و حافظ و سعدی و مولانا، فردوسی و سنایی، شیوونیسم گری مقابل شیوونیست های قبیله است...حالی برای من از دموکراسی قلابی ات می گویی که باید هویتم را کتمان کنم؟ اصلأ و ابدأ. به قول نیما یوشیج "جهان خانۀ من است." بلی من خودم را شهروند این جهان می دانم، همۀ جهان برای من قابل احترام و دوست داشتنی است. اما این هویت من است، من در جهانی شدن گم نخواهم شد. ریشه های فرهنگی و تاریخی من آن چنان قوی و محکم است که هیاهوی غربی و سروصداهای جهانی شدن شان مرا نابودنمی تواند."



به خیابان پاکستان به سوی "مرکز مطالعات" رسانه می روند که فرادیس می گوید کتاب هایش از همه جا ارزانتر است. این خیابان که سفارت افغانستان نیز در آن قرار دارد، به خیابان تروریست ها معروف است و او باز برای افغانستان عزیزش، دردمندش، ویران شده اش، بی چاره اش احساساتی می شود: " قلب من افغانستان". با مشاهده ی آبادی ها در تهران راه به راه به یاد افغانستان می افتد و خون دل می خورد و از زبان دوستی که سال ها جنگیده و حالا خانه نشین شده بود می گوید: که "در چاه آهو، در پنج شیر، هنوز همه چیزم پابرجا است و روزی شود که همۀ اینان را آن جا برم و کارد به گلوی شان بگذارم و بگویم: خاین ها! دست آورد شما در این ده سال به صورت بنیادی چیست؟".

 سر میز نهار در هتل اصفهان فردی که او را "داکتر" صدا می کنند و او خود را از سخن گویان "متفکر دوم جهان" اشرف غنی احمد زی، "این آمریکائی...نامزد ریاست جمهوری افغانستان)، می داند، مورد خشم فرادیس می شود: "این مردک که می داند دومین دلقک جهان هم نیست...چرا این لقب را هی باد به پرچمش میزند که معروف تر شود؟" و سپس می نویسد: " خوب در سرزمینی که صدیق افغان مرد علم ریاضی فلسفی جهان باشد، جناب باید هم دومین متفکر جهان باشد." و آنگاه مطرح می کند که "این همسفرمان که در مراسم عاشورا و محرم نمی تواند اشک هایش رادر برابر قصه های کربلا بگیرد، چگونه ممکن است که با یک آمریکایی همکار شود؟"

او حتی تلفن همراه خود را به علت نگرانی و هراس دم مرز به همراه نیاورده است و در راه خود را با آهنگ های قوالی خان معروف پاکستان، نصرت فتح علی خان، از طریق تلفن هم سفرش خود را مشغول می کند. و با سائلی که از در اتوبوس التماس چند تومانی می کند، از غذای کاملی که در "هوتل" خورده است خجالت می کشد. خلقش تنگ می شود: "تو این جا آمدی مهمانی و سیاحت فرهنگی و این بی چاره، گدایی میکند. خلقم تتگ میشود و کاری کرده نمی توانم".


آهنگ "شهر خالی  جاده خالی  خانه خالی" در فیلم مربوط به امام خمینی در جماران او را باز به افغانستان می برد و در شهرک سینمایی غزال، سریال های "مریم مقدس" و"در چشم باد" را به یاد می آورد که بخشی از آن در این شهرک ساخته شده است. شهرکی که به همت زنده یاد علی حاتمی ساخته شده است.

در مراسم اختتامیه دکتر سراج استاد دانشگاه که تخصص خود را در مسائل راهبردی /استراتزیک معرفی می کند، طی سخنانی مطرح می نماید که آمریکا عراق وافغانستان را اشغال کرد. فرادیس که روحیه ی اعتراضی خود را موروثی پدرش می داند که همیشه معترض بوده است به نفغ مردم و هیچ گاه سرخم نکرد تا بتواند صاحب مقام و خانه و بورسیه برای فرزندان شود، در هنگام نوبت صحبت خود مطرح می کند که احمدی نژاد نیز چنین حرفی را زده بود و آقای کرزی "مانند کبکی فقط سر شور داده بود". و سپس ابراز داشت " آن چه من باور دارم، آن چه من می اندیشم به اساس هر قانون و قاعدۀ جهانی، وقتی کشوری با حضور نظامی مطلقی از طرف دیگر کشورها و یا کشوری تسخیر می شود، اشغال است. منی که مقاومت مردمی کشورم را از 1375 تا 1380 می ستایم و برای همین نقطه عطف و برای همین ایستاده گی مغرورانه و سربلندانه، مسعود بزرگ را دوست دارم، هرگز نمی توانم قبول کنم که کسی در کشورم با سلاح و سرنیزه خود، حضور داشته باشد. اما این حق را هم به کسی نمی دهم که کشور مرا اشغال شده بگوید. " و در شعرخوانی آخرین شب، فردی به نام مؤدب که فرادیس او را یک شاعر ارزشی می نامد، سخنانی می گوید که فرادیس مطرح می کند خیلی "بی ادبانه است، اصلاً خوشم نمی آید، او می گوید که ما شیعیان روی زمین هستیم و بنده های برگزیدۀ خدا، و دنیا و جهان در نهایت از ما است و ما باید کار و فعالیت بیشتر کنیم که جهان و آخرت به ما مژده داده شده است..." و فرادیس می نویسد: " دنیای بعضی ها چه قدر کوچک و لجن آلوداست. من مسلمانم...من با هیچ بنده خدایی مخالفتی ندارم... با هیچ یهودی ای که همراه کسی سرجنگ ندارد و جهان را برای زیستن همه می خواهد، مخالفتی ندارم و به هیچ دین و مذهبی مخالفت ندارم. برای من انسانیت مهم است... یاد گرفته ام که به هیچ روسپی ای که از نهایت فقر دست به تن فروشی زده، اهانتی نکنم...تویی که او را سنگسار می کنی به نام دین، هرگز از خود نپرسیده ای که آیا او از نهایت فقر و نهایت بی نانی که من دین دار نانش را گرفته ام و لذتش را برده ام، دست به خودفروشی زده یا برای لذت؟" و تعجب می کند که "چرا ایرانی ها بعد از 1357 متعصب تر، خشک مذهب تر شده اند و دنبال یک امپراتوری مذهبی افتاده اند. درحالی که در دوران شاه چنین مشکلاتی نبود"

هنگام بازگشت، فرادیس هوشنگ ابتهاج را بر روی ویلچر درفرودگاه می بیند. اجازه نمی دهند عکسی با او به یادگار بگیرد  و نویسنده این شعر ابتهاج را به یاد می آورد:

امشب به قصه دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

نشود فاش کسی آن چه میان من و توست

تا اشارت نظر نامه رسان من و توست

و می گوید "ارزش ابتهاج برای ما و دیدن او برای ما همان قدر است که عوام به دیدار شاه داشتند، که او را سایه خدا می پنداشتند، اما این سایه، سایه ی درخشان ادبیات پارسی است و غزل پارسی."

و اما آخرین کلام:

"از فرودگاه بین المللی کابل خارج می شوم و دوباره با کابل زده و زخمی و خاک آلود رو به رو می شوم، اما با کابل دوست داشتنی ام رو به رو می شوم. و حسرت  و لذت بیش تر و میل بیش تر به این که دوباره به زودی خیلی زود، ایران بروم و بیشتر با این بخش دیگر هویتم، هویت فرهنگی ام، آشنا شوم و بیش تر ایران را ببینم، این "مرز پرگهر را"

---------------------------------------------------

(*) جمله بالا از زبان پشتو است. ملا همان آخوند، سرکی هم همان سرکه، اندیوالان هم میشه چیزی شبیه رفیق، اما به زبان کوچه بازاری و به دور از رسمیات. کوته هم چیزی شبیه سنگر یا اتاق محقری مربوط به افراد مجرد بی بند و بار و هرجایی. 

طالبان معمولاً هرجایی را که گرفته بودند چه وزارت کشور بود، چه وزارت جنگ یا وزارت فرهنگ، آن را با فرش پوشاینده بودند موبل و صندلی را برداشته بودند و وقتی وارد شعبه شان می شدی باید کفش هایت را بیرون می کردی و داخل شعبه می شدی. فرودگاه بلخ هم در زمان آنان چنین وضعیتی داشت و چیزی از رسمیات و کت و شلوار و نظم و صفایی دیده نمی شد. (توضیح از منوچهر فرادیس)

 




 

 

 

 

 

 

 

 

 

No comments:

Post a Comment