Monday, 3 June 2024

 


نجف دریابندری، خودرأی و خودساخته ی رئالیست ...

چرا "همینگوی"، چرا "محمد قاضی"، چرا "کسروی"؟ ...

مهین میلانی

 


به بهانه ی کتاب "نجف دریابندری؛ حلوای انگشت پیچ" نوشته ی سیروس علی نژاد


"حقیقت این بود که همینگوی به معجزه ای توفیق یافته بود؛ او توانسته بود خودجوشی و خودرویی طبع را با انضباط همراه سازد." ... "آدم های او نمایش نمی دهند، بلکه زندگی می کنند. این است که برای خاطر خواننده حرف نمی زنند، بلکه سرشان به کار خودشان گرم است."


" قاضی یک زبانی برای دن کیشوت پیدا کرده که دقیقاً همانی است که باید باشد" ... " یعنی برای هر کاری آدم باید بگردد و زبان آن را پیدا کند."

 

"یک چیزی درش بود که آن خودِ کسروی بود. این را هرکسی نمی دید. من خیال می کنم من آن چیز خاص را که در نثر کسروی بود دیدم."

 

1)   معلم به نجف دریابندری در کلاس سوم دبیرستان می گوید از کلاس برو بیرون چون تکلیفت را انجام نداده ای. و او می­ رود و دیگر هیچ گاه به مدرسه برنمی گردد. و اما از کودکی که پدرش یک سال سنش را زیاد گرفته بود تا زودتر به مدرسه قدم بگذارد، با ادبیات و با مطالعه عجین می شود و شرایط زیست محیطی در آبادان با وجود شرکت نفت و امکان دیدن فیلم و محاوره به زبان انگلیسی او را در جایی می گذارد که ادبیات به زبان فارسی و انگلیسی را توأمان، دربرنامه ی روزانه، زندگی می کند. در هرکار دیگری علی رغم توانائیش در زبان انگلیسی سستی نشان می دهد تا این که شغل نگارش و ترجمه را به او محول می کنند و او جای خود را می یابد. به صورتی که در سن 23 سالگی کتاب "وداع با اسلحه" ی همینگوی را به فارسی برمی گرداند. و چه برگردانی... و از این کار باز نمی ایستد بخصوص در بعد از انقلاب به صورتی که لیستی بلند بالا از ترجمه ی بهترین کتاب های دنیا را در کارنامه ی خود ثبت می نماید. هم از نویسندگان شرق ترجمه می کند و هم از نویسندگان غرب. هم به فلسفه می پردازد و هم به هنر. هم اوپنهایمر که امسال (2024) فیلمش بیشترین جوایز اسکار را برد برای او جذابیت دارد و هم رگتایمِ دکتروف. هم نمایشنامه ترجمه می کند و هم تاریخ سوسیالیسم. خیلی فرق می کند که تو از روی اجبار، چون کار دیگری از دستت بر نمی آید به حرفه ای مشغول شوی، یا که توانائی انجام خیلی کارها را داری و می توانی پست های خوبی بگیری و پیشرفت هایی با معیارهای معمول داشته باشی، اما فقط به آن کاری می پردازی که خودت می خواهی. و آن کار را بدون این که حتی دانشگاه رفته باشی یا در خارجه زندگی کرده باشی به بهترین نحوی به جاهای والا برسانی. و در حد واندازه ای باشی که بزرگان آن رشته را که از قضا از آن ها بسی تأثیر گرفته ای به باد انتقاد بگیری و دانش و قدرتش را داشته باشی که مو را از ماست بیرون بکشی: "گلستان، مبتلا به لقوه ی زبانی، آل احمد دچار سکسکه، بوف کور منحط، امّا شوهر آهو خانم… !" (مجلّه ی آدینه، شمارهٔ ۳۷، ص. ۱۳). اگرچه در مورد شوهر آهو خانم هم تکیه بر تنه ی درختی که محمد افغانی درست کرده دارد و برشاخ و برگ هایش ایراد وارد می کند. حس کنجکاوی اش در کسب اطلاعات و دانش او را به چشم اندازهای گوناگون جذب می نماید. و اما یک امر مشترک در همه ی این گزینه ها با موضوعات متفاوت وجود دارد: انسان. انسان با پارادوکس هایش. انسان با عقاید مذهبی و باورهای اسطوره ایش. انسان در معرض هرروز حوادث مترقبه اش. انسان و پلیدی هایش. انسان و محدودیت های اجتماعیش. و انسان، انسانی که تا بیاید خودش را بشناسد و دنیا را، و بفهمد که باید همه چیز را ساده بیانگارد خیلی زود دیر می شود. اما نجف دریابندری با مطالعه و ترجمه ی آثار با موضوعات گوناگون و اشراف به جوانبِ پارادوکسالِ انسانی خیلی زود به این مهم دست می یابد و تا قبل از سکته ی مغزی زندگی پربار، دلخواه و آسان گیری را پیش می گیرد حتی زمانی که در زندان به سر می برد. محمود دولت آبادی توصیف می کند یک روز در جمع با دریابندری یکی از مدعوین حرف از برشت می آورد: "آن که می خندد خبر هولناک را نشنیده است." و اما دریابندری با دوسه نفر دیگر آن چنان قهقهه می زنند که اطاق گنجایشش را ندارد... دریابندری یک زندگی دیوزینوسی داشته است، کسی که می گوید در هرحال باید شاد زیست مانند نیچه با حکمت شادمانی اش که اخلاق بردگی یعنی نگرانی و غم مسیحیت را نفی می کند و اخلاق سروری یعنی اخلاق شادمانی را تمجید. و زندگی دلخواه، یعنی ترجمه ی کتاب هایی که دوست دارد، معاش زندگی اش را نیز خوب تأمین می کند به گفته ی علی نژاد. انسان، انسان چند وجهی، برایش جذابیت داشت و انسان و جایگاهش در عدالت و برابری و آزادگی، یعنی همانگونه که خودش زیست. زیستی مسئولانه که با واقعیت التذاذِ خود هم آوا بود. عضو حزب توده شد چون معتقد بود که در آغاز حزبی بود مترقی اما بعد از انشعاب آن را گراینده به کمونیسم و عامل شوروی می دانست و اگر چه گاهی مقالاتی در ارگان حزب توده می نوشت اما سوی نگاه و فعالیتش ادبیات بود. وقتی دید که رهبران حزب توده علاقه ای به ادبیات غیر از ادبیات ویژه ی کمونیست ها نشان نمی دهند گفته بود که باید چیزی بلنگد. و وقتی داستان کوتاه و چندلایه ی "گربه در باران" را ترجمه می کند، به آذین گفته بوده که این ها ادبیات نیستند. زیر و بم حرکت این رهبران را در مصاحبه با علی نژاد بیرون می ریزد. و گفته های دریابندری در باره ی حزب توده بسیار معتبرند چرا که رابطه ای نزدیک با آنها داشته و از تمام خصوصیات و رفتارهایشان آگاه بوده است. خاطرات نجف دریابندری به ما خاطرنشان می سازدم چگونه اعضاء و هواداران احزاب در آن زمان و بعد از آن تا انقلاب 57 چه مذهبی و چه غیرمذهبی صِرفِ ترقی خواهی و دفاع از عدالت با آن احزاب همراه می شدند اما در عمل و یا پس از فروپاشی این احزاب در می یابند این آن چیزی نبوده است که می باید و یا بر انتخاب و راهی که در پیش گرفته بودند شک و تردید و یا انتقادی شدید وارد کرده اند.  سردمداران حزب توده با چنین ادبیاتی خوانائی نداشتند. گروه های سیاسی بعد از آن نیز به جز کتاب های گورگی و فیلم های آیزنشتاین و نظریات مارکس و لنین و مائو به منابع دیگری در ادبیات و هنر و فلسفه توجه نشان نمی دادند. جزمیت در نبود زندگی در روح و روانشان بی چون و چرا بود. یک زندگی خطی برای "عدالت" که در آن باید همه چیز را یعنی زندگی را فنا کرد و از جامعه هم همین را خواست. هیچ فرقی با هر دین دیگری ندارد. کاملن ایدئولوژیک و بی چون و چرا. سفید و سیاهی مطلق. به چکیده ی حرف های دریابندری با علی نژاد در باره ی حزب توده نگاه کنید: "آن موقع که حزب درست شد، ... یک حزب مترقی بود که طبعن طرف دار شوروی هم بود. ولی کیانوری و کامبخش و دوسه نفر دیگرعضو دستگاه جاسوسی شوروی بودند و این ها بودند که حزب توده را به کلی دگرگون کردند. بعد از انشعاب بود که حزب توده یکهو چرخید و به صورت حزب کمونیست درآمد، درحالی که قبل از انشعاب کمونیست نبود، یک حزب ترقی خواه بود. کسانی که توی حزب بودند به اصطلاح اصطکاک داشتند. ازجمله ی این ها طبری بود، منتها او آدم خاصی درآمد؛ یعنی حساب کرد که حزب دست شوروی هاست. بنابراین، اگر بخواهد به جایی برسد، برخلاف میل شوروی ها نمی رسد. این مربوط به دوره ی استالین است. اما بعد که استالین رفت، داستان ادامه پیدا کرد. یعنی عوامل کی جی بی (کاگ ب) در حزب توده بودند، تا اینکه در آخرین انتخابات در ایام انقلاب که کیانوری دبیرکل شد، دیگر به کلی حزب را تصرف کردند. مثلن وقتی اسکندری دبیرکل حزب بود همه جور همکاری با شوروی ها می کرد، اما عضو کی جی بی نبود. آن موقع هم که در حزب توده انشعاب شد، انشعابیون با کی جی بی ارتباطی نداشتند. خلیل ملکی، شد، دیگر به کلی حزب را تصرف کردن. خلیل ملکی، آل احمد و انور خامه ای و دیگران." دریابندری نیز با اینکه راهش را از حزب توده جدا می کند و به ادبیات متصل می شود و همین سبب ساز روحیه ی متعادلی در او، اما درمواردی می بینیم که برخی مشکلات فرهنگی هنوز در او خانه دارد. در مورد صدوقی می گوید: "صدوقی برای من خیلی جالب بود و من رابطه ام را با او حفظ کردم، ولی بعدها صدوقی گرفتاری پیدا کرد. یعنی از حزب توده که برید، آمد تهران و رفت به حزب فروهر (پان ایرانیست) پیوست. این برای من خیلی عجیب بود، چون من پان ایرانیستی که توده ای بشود دیده بودم، اما توده ای که پان ایرانیست بشود ندیده بودم." سئوالِ من خواننده در این جا می تواند این باشد که چرا نه؟ می شود که عضویت در حزبی را داشت، اما بعد با آگاهی بیشتر یا بینشی متفاوت فهمید که آن حزب چیزی نبوده است که تصور می شد. و این هم ممکن که به دیدگاهی کاملن عکس اعتقاد پیدا کرد. یعنی که واقعیت خیلی اوقات فقط توی ذهن ماست. حتی اگربشدت ما را درگیر خود کند. اما می شود که بشکند. در زندگی روزمره چنین است. در حوادث اجتماعی و تاریخی نیز. بسیاری از کسانی که در انقلاب 57 شرکت فعال داشتند، بعدن پشیمانند از این که خواستشان انقلاب بوده است.

2)   خودسرانگی، یا بهتر بگوئیم خودآموزشی و خودبرگزیدگیِ زندگی و مشغولیاتِ نجف دریابندری را ما می توانیم در یک شخصیتِ دیگرِ بی نظیر در سینما ببینیم. اویی که اصلن اهل تحصیل در مدرسه نبود علیرغم خواست والدین، اویی که به نظر می رسید در هیچ کاری موفق نمی شود. و اویی که اما با سماجت و اعتماد به خود به خواست هایش می رسید. اویی که از قضا یک آدم منزوی بود، خجالتی و کم رو. و اما اویی که بخصوص رانش قوی در آن چه دل رهنمود می ساخت وی را در جایی بی نظیر در تاریخ سینما می نشاند که "سِر آنتونی هاپکینز" خطابش می کنند. و البته فراموش نمی کنیم شهریارِ بلندآوازه ی دیار تبریز که دانشکده ی پزشکی دانشگاهِ تهران را برای شاعری ترک می کند تا ما با اشعار بی غل و غش و پراز حس او تا ابد درذهنمان حک بشود "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا". نجف دریابندری بارها گفته بود نقشه ی از پیش طراحی‌شده‌ای برای زندگی ندارد و زیبایی زندگی در سیّال بودن آن است. "وقتی هدف خاصی را تعیین می‌کنی و به آن نمی‌رسی، افسرده می‌شوی اما هنگامی که در زندگی شناوریم هیچ اتفاقی را شگفت‌آور نمی‌دانیم. چه زندان باشد چه منصبی گرفتن. چه ازدواج چه طلاق. چه شهرت چه خانه‌نشینی." نجف دریابندری خودش را در مطالعه و ترجمه غرق می کند. کار ترجمه ی کتاب ها و فیلم های خوب دنیای غرب و شرق به او بینشی متحول و نسبتن چندوجهی می دهد. ببینید در مورد تقی زاده در مصاحبه با علی نژاد چه می گوید: "خانه ی سید حسن تقی زاده یک خانه ی قدیمی کلنگی بود. اشیا هم همه کهنه و فرسوده بود. معلوم بود این آدم اهل دنیا نیست. اگر می خواست خیلی پول می توانست دربیاورد. سِمَت ها ی مهم داشت. روزی که من به ملاقاتش رفتم، چیزی به پایان عمرش باقی نمانده بود. روی ویلچر می نشست. راجع به تقی زاده من خیلی چیزها خوانده بودم، به خصوص نظریات کسروی را درباره ی او. به کسروی خیلی اعتقاد داشتم و دارم. منتها بعد متوجه شدم که او گاهی به شدت افراط می کرد. وقتی با یک کسی بد می شد، دیگر پدرش را در می آورد. در تاریخ مشروطه ی ایرانِ کسروی آمده است که وقتی مشروطه را تعطیل کردند، تقی زاده پناهنده شد به سفارت انگلیس و از آنجا رفت به اروپا. این موضوع گویا به کسروی خیلی گران آمده بود. به نظر من، هر عملی را باید در زمان خودش سنجید. گمان می کنم کسروی درست قضاوت نکرده باشد. اصلن همه ی مشروطه خواهان به سفارت انگلیس رفته بودند. تقی زاده هم وقتی اوضاع را ناجور دید، جایی نداشت برود. خب، رفته بود آنجا و نجات پیدا کرده بود. بعدها من به این نتیجه رسیدم که حرف کسروی درست نیست، اما ازآنجا که با او بد است، به همه چیزش ایراد گرفته است." در عین حال دریابندری کسروی را بسیار دوست دارد. در مصاحبه با علی نژاد می گوید: "یکی از کسانی که نثرش روی من تأثیر داشت احتمالن احمد کسروی بود. کسروی خودش نثر خیلی بدی می نوشت و نثری داشت که تقریباً همه ی سبک های مختلف فرهنگ فارسی در آن بود، ولی علاوه براین ها یک چیزی درش بود که آن خودِ کسروی بود. این را هرکسی نمی دید. من خیال می کنم من آن چیز خاص را که در نثر کسروی بود دیدم. من حتی وقتی در مدرسه هم بودم خواننده ی کسروی بودم. در کلاس که انشا می نوشتم به همان سبک کسروی می نوشتم و چون غالب شاگردها و معلم ها کسروی نخوانده بودند این کار من خیلی می گرفت." (ص. 87) به اعتقاد من آنچه در کسروی دریابندری را جلب کرده بود بیان واقعیت های اجتماعی از دل مردم، از درون قشرهای مختلف پائین دست و بالادست بود و حضور کسروی در اغلب واقعیت هایی که قلمی می کرد. در مورد همینگوی و فاکنر و مارک تواین نیز چنین ویژگی دریابندری را جذب آنها می کرد. چندان با استعاره و آیرونی و سوررئالیسم میانه نداشت. شاید در واقعیت پدیده هایی را شاهد بود که از هرسوررئالیسم ماوراء تر بودند. به جز کسروی، چوبک، فریدون کار، و تعدادی مقاله های اولیه ی طبری در نگارش وی تآثیر داشته اند. گلستان را بیشتر از این که راهنمای خوبی برای پیشبرد کارهایش بوده است مؤثر می داند. کتاب وداع با اسلحه را به پیشنهاد گلستان ترجمه می کند. و نقدی که به سنگ صبور می نویسد به گفته ی سیروس علی نژاد برای همیشه چوب چوبک را می زند. تیغ تیزش ملاحظه ی هیچ کس را ندارد. و با قدرت می نویسد. قدرت دانش و معلومات و فضیلت و نگاهی با میدان دیدی وسیع. از تقدیر نیز دریغ نمی نماید آنجا که لازم. ببینید در مورد همینگوی و عقب گرد او بعد از جنگ دوم چه می گوید: "این واپس رفتن قابل فهم است. باید به یاد داشته باشیم که پس از پایان جنگ جهانی دوم کمابیش بیدرنگ دوران جنگ سرد و تعرض امپریالیسم آمریکا آغاز میشود که در جبهه ی مقابل با اوج سکتاریسم و فردپرستی استالینی همراه است. این دوران حتی نویسندگانی مانند دوس پاسوس و اشتاین بک که دارای وجدان اجتماعی بسیار تندی هستند هم نمیتوانند در جبهه ی چپ باقی بمانند و سرانجام از مواضع راست سردرمیآورند. همینگوی که در آخرین رمان خود به دشواری درجهای از آگاهی به دست آورده بود، در این دوران نه تنها نمیتواند این آگاهی را پرورش دهد یا نگه دارد بلکه آن را رها میکند زیرا که از همه چیز گذشته، در این زمانه آگاهی اجتماعی دارایی خطرناکی است." دریابندری در عین حال در همین مقدمه ای که برای "وداع با اسلحه" می نویسد می گوید "سبک همینگوی به وجود آمد، اما مکتب همینگوی هرگز به وجود نیامد" و "حقیقت این بود که همینگوی به معجزه ای توفیق یافته بود؛ او توانسته بود خودجوشی و خودرویی طبع را با انضباط همراه سازد." و چنین توصیف زیبایی می کند از نثر همینگوی و شخصیتی که پشت آنست: "وی در ابتدای کار خود چند صباحی شعر می گفت. از روزهای شاعری یک چیز را همیشه به یاد داشت، و آن این بود که در نثر نیز چون شعر کلمه را در جای خود و برای ایجاد اثر خاص خود به کار برد. اشتباه نشود که نثر او به هیچ وجه شاعرانه، لااقل به معنای متداول کلمه، نیست، خیالبافی و بلندپروازی شاعرانه در او دیده نمی شود. به زندگی با چشم تازه ای، چشمی که هنوز رنگ ها را تشخیص می دهد، می نگرد. نگاه او مانند نگاه کودکی است که تازه چشم به جهان گشوده است. به همین جهت چیزهایی را می بیند که چشم های پیر و خسته از دیدن آنها ناتوانند. همینگوی گوشی تیز، شامه ای تند، پوستی حساس، و ذائقه ای قوی دارد. صدای لغزیدن یخ را درون سطل نقره ای که شیشه شرابی در آن نهاده اند، از پشت در اتاق هتل می شنود، بوی سنگفرش مرمرکی بیمارستان را می شنود؛ با پوست خود از لباس شسته و پاکیزه لذت می برد؛ مزه ی شراب و بادام نمک سود و میگوی خشک را خوب احساس می کند. دنیا را از راه دو حس قوی خود می نوشد و می بلعد. می کوشد دم را دریابد، با حادثه ای شگرف به زندگی رنگ و معنی بدهد، این است که به میدان های گاو بازی، و شکارگاه های افریقا و میدان های جنگ و لجه های اقیانوس کشانده می شود. هر یک از آثار او سوغات یکی از این سفرهاست... هر یک از داستانهای او برشی از زندگی در حال جریان است. آدمهای او ذاتن زنده ومتحرک اند، نمایش نمی دهند، بلکه زندگی می کنند. این است که برای خاطر خواننده حرف نمی زنند، بلکه سرشان به کار خودشان گرم است. خواننده باید چشم و گوش نیز داشته باشد تا از حرکات اتفاقی و حرفهای جسته گریخته آنها سر در بیاورد." در مورد سرژ استپانیان ارمنی، مترجم کتاب "بچه های آربات" که دو تن از رفقای حزب را به قتل می رساند دریابندری می گوید سرژ در حزب توده کار می کرد و در جنگ بین دولت و حزب همواره این نوع مسائل هست. و سیروس علی نژاد می گوید من این را نمی توانم بپذیرم. و واقعیتی بود که در تمام سازمان ها و گروه های چپ دیده شده است. انشعاب می شود. انشعابیون تعدادی از قبلی ها را سرنگون می کنند. یا رهبری، سکتاریستی را که می خواهد جدا شود از بین می برد. این فرهنگ حذف بالا و پائین نمی شناسد. همه سرتاپا یک کرباسیم. یا با منی یا حذف می شوی. سیروس علی نژاد نوشت در باره ی دریابندری "هم توده ای، هم لیبرال". من می نویسم رئالیست اما با برخی پس مانده های فرهنگ سفید و سیاهی.




3)   اما آن چه جایگاه نجف دربابندری را بسیار برجسته می کند پیش درآمدهایی است که برای هرترجمه اش می نویسد، و نقدهایش برنویسندگان و صدالبته ترجمه ی این همه کتاب. هم آن زبان خاصی که باید به کار گیرد در ترجمه ی هر اثر و هم تعدد ترجمه هایی که کرده، هم کتاب های بی همتایی را که برگزیده برای ترجمه و هم تنوعی که در انتخاب ترجمه ها دارد دریابندری را در جایگاهی بی نظیر در تاریخ ترجمه ی ما می نشاند. او قبل از انقلاب ۱۴ کتاب ترجمه داشت و بعد از انقلاب حدود ۲۱ کتاب که تالیف و ترجمه است. نجف دریابندری به مناسبت ترجمه‌ ی آثار ادبی آمریکا موفق به دریافت جایزه‌ ی تورنتون وایلدر از دانشگاه کلمبیا در آمریکا شد. سازمان میراث فرهنگی ایران در سال ۱۳۹۶ دریابندری را به عنوان گنجینه ی زنده ی بشری ثبت کرد. لوح کتیبه ی فرمان حفر کانال سوئز به دست ایرانی‌ها توسط داریوش طی مراسمی از سوی انجمن صنفی دریانوردان تجاری ایران و با همکاری ماهنامه ی سینما تئاتر و انجمن مستندسازان سینمای ایران به وی اهدا شد. یک نمونه از بازار وانفسای ترجمه در ایران را نجف دریابندی در مصاحبه با علی نژاد چنین توصیف می کند: "یک جا در نمایشنامه ی "دست آخر" (یا "آخر بازی")، بکت می نویسد یک نفر از خیاطش پرسید چرا شلوار مرا حاضر نکرده ای و خیاط جواب می دهد چون (می بخشید) خشتکش را خراب کرده بودم. مترجم این عبارت آخری را ترجمه کرده است "با صندلی آش پخته بودم". در ایران "تئاتر یاوه" تبدیل شده به تئاتر یاوه سرایی و نه تنها مترجم ها بلکه نویسندگان یاوه سرا هم پیدا شده اند، یعنی کسانی که نمایشنامه نویسی را از روی ترجمه ها یی از نوع "از صندلی آش پختن" یاد گرفته بودند و تظاهر این حرف ها را توی دهن آدم های نمایش می گذاشتند و نمایشنامه های به کلی بی سَروتَه را به عنوان نمونه های هنر مدرن عرضه می کردند. واقعیت این است که نمایشنامه های بکت نه تنها یاوه سرایی نیستند، بلکه سرشار از معنی هستند و نه تنها بی سَروتَه نیستند، بلکه ساختمان های بسیار دقیق و بسیار پیچیده ای دارند." بهزاد وفاخواه در سایت "وینش" در معرفی کتاب "درعین حال" {مجموعه‌ای ازمقالات (مقدمه‌ها، سفرنامه و گزارش) و نقدهای (فیلم، تئاتر و کتاب) نجف دریابندری در دهه ی چهل شمسی که در مطبوعات آن زمان به چاپ رسانده} می گوید دریابندری "هرچه درباره ی اوضاع ترجمه ی زمان خود می‌گوید امروز هم مصداق دارد، حتی بیشتر از آن روز. از مغلق‌نویسی گرفته تا افراط در محاوره ‌نویسی و مشخص نبودن تکلیف مترجم در مواجهه با برگرداندن متون لهجه‌دار". بهزاد وفاخواه از سخنرانی دریابندری برای مخاطبین افغانستان نقل قولی از این کتاب می آورد که می توان آن را به نوعی مانیفست کار ترجمه دانست: "مترجم باید معنی را از صورت جدا کند و در صورت جدیدی در زبان فارسی بریزد، طوری که در زبان مقصد همان معنی، به همان سبک و البته به سیاق صحبت فارسی‌زبانان منتقل شود." و این همان شیوه در کار محمد قاضی است که دریابندری شیفته اش شده بود. دریابندری می گوید مترجم وقتی کارش قابل اعتناست که بتواند اثری را در زبان خودش از نوبیافریند، این آفرینش ناچار محتاج آزادی است. دریابندری به گفته ی سیروس علی نژاد "در این زمینه استاد بود. به همین دلیل از میان چندین ترجمه  از کتاب پیامبر خلیل جبران، ترجمه ی دریابندری رساتر و شیواتر و موفق تر از بقیه است." دریابندری احاطه ی کامل به زبان فارسی داشت با نثری زنده و روان. با زبان فاخر سازگار نبود. از منظر دریابندری "زبان فاخر در بسیاری موارد چیزی نیست جز همان زبان مندرس روزنامه ها که مقداری زر و زیور و خرمهره و این جور چیزها به آن آویزان کرده اند، یا نوعی لحاف چل تکه است که از متون کهن سرهم کرده اند." او بوف کور صادق هدایت را اثری منحط می داند: "واقعیت این است که فارسی هدایت گاهی لنگ می زد. این را هرکس نگاهی به نوشته های هدایت بیندازد می بیند. گاهی فعلش ناقص است. گاهی ارکان جمله سرجای خودشان نیستند، گاهی ساختمان جمله شکل فرنگی دارد." گمان من بر اینست که تکیه ی دریابندری بیشتر برروی "شلختگی" های زبانی است در صادق هدایت. من ندیدم که درباره ی محتوای کتاب های او تا کنون حرفی زده باشد. از قضا در مصاحبه با سیروس علی نژاد می گوید که صادق هدایت از کسانی بوده که بر روی او تأثیر گذاشته اند. به صورتی که به آب و آتش می زند تا او را ملاقات کند و یک روز در صف اتوبوس او را می بیند و بلیط اتوبوسش را می خرد. و دوستیِ آنها از همانجا آغاز می شود. ولیکن چه بسا فقط زبان به کار گرفته شده در کارهای هدایت یا به طور مشخص در بوف کور نیست که دریابندری چندان به موضوعات داستانی هدایت نمی پردازد. دریابندری به متونی جذب می شود که واقعیت زنده و عریان را بیان می کند. استعاره و سوررئالیسم را متعلق به یک زمان خاصی در اروپا می داند و یعنی که چندان علاقه ای به این شیوه ی کار ندارد. به هرحال این محمد قاضی است که بیشترین تأثیر را برروی دریابندری می گذارد. "قاضی کتابی از آناتول فرانس ترجمه کرده بود به اسم جزیره ی پنگوئن ها. من آن کتاب را خواندم و خیلی حظ کردم و متوجه شدم که یک آدمی با یک استعداد خاصی در کار ترجمه پیدا شده است. و قاضی یک زبانی برای دن کیشوت پیدا کرده که دقیقاً همانی است که باید باشد." و این آن اصلی است در ترجمه که متفاوت می کند یک ترجمه ی خوب را از بد یعنی پیدا کردن زبان خاص هرمتن. در مورد ترجمه ی "دن كيشوتِ" محمد قاضی می گوید: "فهميدم با آدم صاحب قريحه‌اي سروكار دارم كه قريحه ی خودش را در ادبيات فارسي و زبان داستان‌سرايی، و در زبان كوچه و خيابان ورزش مفصلی داده و حالا مي‌تواند قلم را با اقتدار روي كاغذ بگذارد. اين اقتدار، اين وسعت دامنه ی لغات و تنوع زير و بم و گرمي لحن كلام براي من مسحور كننده بود. چون كه از اين جهات خودم را ضعيف می ‌ديدم." (يك گفت‌و‌گو: ناصر حريري با نجف دريابندري، ص 31، كارنامه، 1376) و در مصاحبه ای دیگر گفته است: "دیدم یک آدمی داستانی را ترجمه کرده ولی گشته و یک زبانی پیدا کرده و این زبان را دستکاری کرده و ساخته است. این برای من خیلی درس مهمی بود و فکر کردم در ترجمه باید همین کار را کرد. یعنی برای هر کاری آدم باید بگردد و زبان آن را پیدا کند." صد البته که فهم درست متن خود اصل کلیدی است. شاهرخ گلستان متن ترجمه ای از آقای امامی برای نجف دریابندری می فرستد و می گوید خیلی عالی ترجمه کرده است. و دریابندری: "این اصلن باطل است. اصلن استنباطش از شعر خیام درست نیست. شعرها را به اصطلاح درست نخوانده، معنی رباعی ها را نفهمیده. آنوقت بود که فهمیدم آقای امامی ادبیات فارسی نمی داند. درنتیجه، این ها را غلط خوانده، مثل اینکه یک آدم عامی نشسته باشد خوانده باشد و ترجمه کرده باشد. آن چیزی که خوانده ترجمه کرده، اما غلط فهمیده. بنابراین، مقاله ای در جهان کتاب نوشتم و نمونه ها ی رباعی ها را آوردم." امری که در عین حال نشان می دهد اِشراف دریابندری به شعر را. و ناگفته نماند که دریابندری در شعر نیز رسالتی با کیفیت سیاسی و اجتماعی می شناسد و در اخوان است که او می گوید "رسالت اخوان این بود که با کیفیت سیاسی و اجتماعی شعرش تکلیف شعر نو را یکسره کند." و دریابندری نیما یوشیج را "پیرمرد مازندرانی خل وضعی با اسم عوضی" می خواند و شاگردانش را "یک مشت جوان آس و پاس جویای نام" که "در میزان سواد ادبی و صلاحیت و حرمت اجتماعی شان جای حرف بود". از قضا خانلری نیز در مصاحبه با صدرالدین الهی گفته بود که نیما یک شاعر الکن است اگر چه پرچمدار شعر نو بوده است. دریابندری معتقد است "یکی از بهترین دوره های شعر نو دوره ی بعد از شکست ۲۸ مرداد است. ۲۸ مرداد برای روشنفکران ایران، برای جبهه ها ی ملی و چپ، شکست وحشتناکی بود. لازم به گفتن نیست که بهترین استعدادهای شعری به این جبهه ها تعلق داشتند. این است که می بینیم شاعران ما تا سال ها این شکست را مثل زهر غرغره می کنند. البته می دانید نظریه ای هست که می گوید شکست جزو ذات شعر و شاعر است. اعتراض هم طبعاً ملازم با شکست است. آدم شکست خورده اگر به شکست خودش و به شرایطی که برایش فراهم شده اعتراضی نداشته باشد، دیگر جزو شکست خورده ها محسوب نمی شود، جزو کسانی است که با وضع موجود ساخته اند و دیر یا زود ناچار خواهند شد از این وضع دفاع هم بکنند." افلاطون می گفت شاعران را باید بیرون انداخت. چرا که واقعیت ها را مطرح می کردند. و می گفت که ما برای سازندگی درست گاردین هایمان (جنگجویانمان) لزومی ندارد که همه ی وقایع را بگوئیم. باید مسائلی را برای آنها مطرح کنیم که به آنها انرژی بدهد. نظریه ای که امروز نمی تواند بدین صورت مدون مورد پذیرش قرار بگیرد. و این اولین بار است که من می شنوم کسی از شکست ذاتی شعر و شاعر سخن بگوید. چرا که معتقدم شعر چیزی مانند وحی است و نازل می شود و به یکباره بر روی کاغذ می آید. بدون دست کاریِ چندانی. قصد پیروزی بر چیزی را ندارد. فقط بیرون می ریزد. مثل ناله های دل است یا قهقهه از شادمانی. و شعر می تواند که در هرزمینه ای گفته شود. از طبیعت، تا عشق به هرچیزی و یا برعکس نفرت، فریاد، اضطراب، نگرانی. براهنی می گفت شعر صدای خداست. من آنقدر شورش نمی کنم. اما صدائیست واقعی که هیچ ناخالصی در آن نیست. و این که اگر کسی اعتراض نکند بخواهیم او را سازشکار با وضع موجود بدانیم و این که یک روز آن آدم  از آن وضعیت هم دفاع خواهد کرد، کماکان یک نگاه سیاه و سفیدی است و خیلی راحت کسی یا کسانی را اوت می کند علیرغم تلاش دریابندری برای تعادل و دوری از این نگاه. باری، ترجمه مانند نگارش نیاز به دانش چندوجهی دارد. و دریابندری در پی خواست دلش جذب می شده است به انواع ادبیات و هنر از نقاشی تا فیلم و شعر و نمایش و...و حتی آشپزی... از همان کودکی در سینما آبادان مدام فیلم های خارجی می دید و بعد در شبکه ی دوی تلویزیون این فیلم ها و تئاترهایی که فیلم شده بودند را ترجمه می کرد. در مصاحبه با علی نژاد: "یک سری فیلم ها ی اسکار وایلد ترجمه شد. من یک بار دیگر آن ها را ترجمه کردم: اهمیت ارنست بودن، بادبزن خانم ویندرمیر. یا فیلم ها ی برگمن که آن ها را هم خودم ترجمه کردم. یا یک فیلم مستند که درباره ی جنگ سبب شد که کار ما خیلی گل کرد. اتفاقن این کار مصادف شده بود با اینکه خود شبکه ی ۲ هم یک مقدار فیلم های اساسی آورده بود. خیلی از تئاترها هم بود که فیلم شده بود؛ مثل آثار چخوف، ایبسن، استریندبرگ، دیکنز، و همه مال بی بی سی." و در مصاحبه با فرد دیگری: "ترجمه كردن برای من هميشه نوعی تفريح و تفنن بوده است، ... وسيله‌ای براي انصراف خاطر از زحمت‌هايی كه در زندگی پيش می‌آيد و آدم از آنها گريزی ندارد." و چه خوب که تفریح آدمی وظایف مهم یک آدم مسئول را نیز بجا آورد. به این می گویند اصل لذت به گفته ی فروید.

 


مقایسه ی نمونه ای از  ترجمه ی نجف دریابندری و احمد اخوت از کتاب
 "
As I Lay Dying" (آنگاه که جان می دادم) ویلیام فاکنر که با نام "گور به گور" در ایران چاپ شده است. متاسفانه نام کسی که زحمت کشیده و این مقایسه را انجام داده است را ثبت نکردم. کتاب به طورعمده محاوره است. و نجف دریابندری خیلی خوب محاوره را همانطور که باید و متفاوت از گفتار مکتوب ترجمه کرده است. 

ترجمه ی نجف دریابندری – نشر چشمه (صفحه 23)

جوئل:
آخه همه‌ش همون بیرون زیر پنجره وایساده هی داره ارّه می‌کشه هی میخ به اون جعبه صاحب مرده می‌کوبه. درست زیر چشم اَدی، یک جایی که هر نفسی که ادی می‌کشه پر از صدای ارّه و چکش اوست، یک جایی که ادی او رو می‌بینه که به‌ش می‌گه ببین. ببین چه چیز خوبی دارم برات می‌سازم. به‌ش گفتم برو یک جای دیگه. گفتم اکّه هِی، هنوز هیچی نشده می‌خوای بخوابونیش اون تو. عین اون روزی ست که همین کَش بچه بود، ادی گفت اگه یک ذره کود داشتم چند تا گُل می‌کاشتم، که کش هم لُوَک نون رو ورداشت برد تو انبار پُر پهن کرد آورد.

 

ترجمه ی احمد اخوت – نشر افق (صفحه 25)

جول:
برای این است که آنجا جا خوش کرده و درست زیر پنجره دارد به آن صندوق نکبتی اره می‌کشد و میخ می‌کوبد. از جایی که او بتواند ببیندش، جایی که هر نفسی که می‌کشد انباشته از صدای کوبیدن و ارّه کشیدن است. از نقطه‌ای که او بتواند ببیندش که می‌گوید ببین. ببین چه چیز خوبی دارم برایت درست می‌کنم. به کش گفتم بساطش را جای دیگری ببرد. گفتم تو را به اون خدا! انگار می‌خواهی هر چه زودتر بفرستیش توی اون صندوق. مثل آن وقت‌ها که پسر کوچولویی بود و مادر به او می‌گفت اگر کود دم دستش بود، می‌توانست کمی گُل پرورش بدهد و کش فوراً لاوک را برمی‌داشت و آن را از توی طویله پر از سرگین می‌کرد و برایش می‌آورد.

 

بخش پایانی از نقد دریابندری بر "سنگ صبور" چوبک:

"اما چیزی که در همان قدمهای اول خواننده را کلافه می‌کند اشتغال فکر قهرمانان کتاب - یا درحقیقت نویسندۀ کتاب - با آلات تناسلی و محتویات مثانه و رودۀ انسانی است. قابل توجه است که این حتی خود نویسنده را ناراحت کرده‌است، به طوری که در چند جای کتاب کوشیده‌است نوعی جواب تقدیری به اعتراض های احتمالی خوانندگان - یا شاید به خودش - بدهد. مثلا احمدآقا، که گفتیم در حقیقت سخنگوی نویسنده‌است، این طور با خودش حرف می‌زند: «آخه این چه نوشتنی داره؛ تو میدونی برای نوشتن زندگی آلوده و چرک این چند نفر آدم ناچاره چه لغات و کلمات طرد شده‌ای روی کاغذ بیاره؟... آخه شاش و گه و چرک و خون و فحش بده آدم روی کاغذ بیاره. اینا بده، مهوعه. آدم دلش آشوب میفته. حیف نیس؛..."
البته ریشخندی که نویسنده کوشیده‌است در این عبارات درج کند از خوانندگان پنهان نیست. در حقیقت آقای چوبک می‌خواهد بگوید که من می‌دانم عده‌ای اخ و پیف خواهند کرد که این حرفها بد است و بی‌تربیتی است، ولی من چون نویسندۀ جسور و قیدشکنی هستم از اخ و پیف این آدمها نمی‌ترسم و آنچه را باید بگویم می‌گویم.
اشکال درست همین‌جاست. اگر جریان داستانی که نویسنده نقل می‌کند او را به جایی بکشاند که ناچار از گفتن حرفهای نگفتنی بشود، جایی برای اعتراض باقی نخواهدبود. خود آقای چوبک در "خیمه شب بازی" این کار را کرده‌است. اما اگر نویسنده به علت تمایل غیرقابل توضیحی صرفاً خوش داشته‌باشد با کثافت بازی کند، من خیال می‌کنم خواننده حق خواهدداشت که با اشمئاز رویش را از نویسنده برگرداند. درست است که ما همه هنرمندان متجدد عظیم‌الشأنی هستیم که با کمال افتخار در کثافت غوطه می‌خوریم، ولی بالاخره کثافت واقعاً چیز مطبوعی نیست. من خیال می‌کنم که واقعاً اسباب سرشکستگی نیست اگر آدم در مواقعی که حاجت خاصی نباشد فکرش را به این چیزها کمتر مشغول کند.
مقصود من البته این نیست که از عالم واقع فرار کنیم. همچنین مقصودم این نیست که در علم واقع بدبختی و کثافت و جهل و قساوت وجود ندارد، یا اینکه نویسنده نباید به سراغ همچو موضوعاتی برود. وضع بشر، یا حداقل قسمی از بشریت، حتی از آنچه صادق چوبک هم می‌خواهد بگوید مسلماً بسی بدتر است. اما اگر نویسنده‌ای بخواهد به این مسائل بپردازد باید بتواند واقعیت را واقعاً مطالعه کند. آنچه تحویل خواننده می‌دهد باید یا به اعتبار واقعیت خارجی یا دست‌کم به اعتبار نوعی واقعیت خاص خود دارای نوعی هویت باشد. به عبارت ساده، اگر آقای چوبک اصرار داشته ‌باشد که جهان سلطان آدمی را در متن واقعیت توصیف کند یا اینکه حتی در علم خیال خود چنین موجودی بسازد، حداقل انتظاری که از او می‌رود این است که تصویرش از این آدم تا حدی قانع کننده ‌باشد. اگر این تصویر منحصر باشد به چند خط ناشیانه از اسافل اعضا و چند کلمه از نوعی که معمولا روی دیوار مستراح های عمومی دیده‌ می‌شود، هر کسی حق دارد بگوید که این تصویر نشد. به نظر من آنچه از این باب در "سنگ صبور" آمده‌است ربطی به واقعیت ندارد، بلکه بیشتر شبیه به خیالبافی های آدمی است که دچار اختلال روانی "مدفوع دوستی"(coprophilia)   باشد. از این حیث شاید "سنگ صبور" بتواند برای روانشناسان سند جالبی به شمار رود.
اما مسئلۀ "سنگ صبور" به جریان ذهنی سطحی و بازی کردن با کلمات و تصورات کثیف ختم نمی‌شود. آقای چوبک گمان‌ کرده‌است که در این کتاب مجال همه جور شیرین کاری برایش فراهم شده، و به این قصد وارد میدان شده‌ است که علاوه بر نمایش جسارت، مهارت وحشتناک خود را هم در انواع شیوه‌های نویسندگی به معرض ملاحظه ی ناقد و خواننده بگذارد. دراین قضیه هم جیمز جویس فقید، البته، بی‌تقصیر نیست. حالا یک چشمه از تردستی آقای چوبک را درکار نویسندگی ملاحظه می‌کنیم: "من باید دربارۀ دخاتیر پساتین رگ کرده و جوانین شریف و اصیل شواشیش کف کرده و بساتین پر زهر و عندلیب و بساتیر نرم و اغاشیش گرم و عطریت سکرآور و راز و نیاز عشاق معطره و پولمند غلتان در پرقو و از اغذیه و اشربه واقضبه مقوی و مشهی و مبهی و ناز و نعمت مالمندان و ابواس با حلاوت دوشیزگان باردار و نوامیس غیر مکشوفۀ دست نخورده و فراجین متعینه و بضاعین مستوره، که اتفاقاً آفتاب تنشانرا برهنه ندیده، اما شبهای تاریک از بستر حلال‌شوی خویش پاورچین پاورچین نزد مهتر، به سر طویله میگریزند و در تاریکی تفویض بضع میکنند بنویسم."(ص77).
خوانندگان توجه دارند که آقای چوبک در این قطعه چه شاهکاری کرده‌است - یا خواسته است بکند. اولا با نیش قلم پدری از طبقۀ "متعین" و "پولمند" درآورده ‌است که خودشان حظ کرده‌اند. (تا آنها باشند و دفعۀ دیگر دنبال تعین و پول نروند.) ثانیاً، گوشمالی ای به طایفه ی مقرمط نویسها داده‌است که برای هفت پشتشان کافی است. ثالثا - و این نکته خیلی مهم است - در عین حال مهارت خود را در مقرمط‌ ‌نویسی به نمایش گذاشته است تا ابنای زمانه ببینند که نویسنده ی "سنگ صبور" آنچنان نویسنده‌ای است که اگر اراده کند قادر است که حتی شاش را در قالب جمع مکسرعربی بریزد و از این بابت ذره‌ای واهمه نکند. رابعاً، البته فوران قریحه ی هزل و طنز نویسنده در این قطعه چیزی نبوده‌است که بشود جلوش را گرفت، و از این حیث، چون به کلی بی‌اختیار بوده‌است، هیچ ایرادی به ایشان وارد نیست.
این نوع هنرنمایی چنان به مذاق نویسنده خوش می‌آید که بارها فرصت را غنیمت می‌شمارد و از این بازی ها درمی‌آورد. اما حقیقت این است که متأسفانه آقای چوبک هیچ آمادگی برای این قبیل بازیها ندارد، تا حدی که "رذائل" را "رزایل" (ص78) و "تنقیح را "تنقیه" (ص83) می‌نویسد.
شاید لازم باشد این نکته را فوراً تأکید کنم که اگر "سنگ صبور" وجود خود را از جهات دیگر به نحوی توجیه می‌کرد، این گونه غلطهای املایی حقیقتاً اهمیتی نمی‌داشت. ولی با وضع فعلی من ناچارم این ایراد را بگیرم که با این مایه ی بضاعت صلاح نیست انسان به جنگ فضلای ریش و سبیل‌دار برود و بهتر است این کار را، اگر هم لازم باشد، به کسانی واگذار کنیم که استطاعتش را دارند. (این نکته هم ناگفته نماند که بعید نیست در جواب این ایراد گفته‌شود که "رزایل" غلط چاپی است و از "تنقیه" هم همان عمل استعلاجی معروف منظور بوده‌است. در این صورت بنده در ضمن پس گرفتن ایراد خود آرزو می‌کنم که در سایر موارد نیز فرشته ی بخت یاری خود را از نویسندۀ "سنگ صبور" دریغ ندارد.)
از اینها که بگذریم، اصرار صادق چوبک دراین کتاب (و چند کتاب اخیرش) برای آوردن تشبیهات و تعبیرات غلیظ و شدیدی که گمان می‌کند جبران کنندۀ فقر و ورشکستگی مضمون فکری و عاطفی نوشتۀ او خواهدبود، شگفت ‌انگیز است. در سراسر "خیمه شب بازی" که در دوره ی خود تأثیرش چنان قوی و عمیق بود، شاید همه ی تشبیهات و تعبیرات را با انگشتان دست بتوان شمرد.
در آثار اخیر چوبک در هر صفحه‌ای بیش از این تعداد از این گونه تشبیهات دیده‌می‌شود. آدم ها ناگهان دچار احوال وحشتناکی شده‌اند. مرتب اقشان می‌نشیند، موهاشان سیخ می‌شود، ته گلویشان خشک می‌شود، مغزشان زق‌زق می‌کند، چشمشان سیاهی می‌رود یا از کاسه درمی‌آید، شکمشان به پیچ و تاب می‌افتد، سیخ توی دلشان فرومی‌رود،..."

 

 

 

 

 

 


Monday, 21 December 2020

 

"کنسرت" اما در "پایان پائیز"

در دادگاه دموکراتیک مجازی

 

مهین میلانی

کتاب "کنسرت در پایان زمستان" از اسماعیل کاداره که من 25 سال پیش آن را در تهران ترجمه کردم و نشر مرکز منتشر ساخت، کاشف به عمل آمد که اخیرن به نام نویسنده ی دیگری هم نام من (مهین میلانی) اما با پس آمدِ "افسر کشمیری" در کتابخانه ی ملی ایران ثبت شده است. این امر سبب شد فردی به نام سیامند زندی در ونکوور (مترجم و مدافع حقوق بشر) با کشف این "مهم"، بدون کوچکترین پرسش و تحقیق اولیه، و تنها با دیدن برگه ای از کتابخانه  و بدون تحقیق در باب صحت و سقم آن در فیس بوک خودش و فیس بوک "کارگاه نویسندگی ونکوور" اعلام کند که من، مهین میلانی، شیادی هستم که کتاب فرد دیگری را به نام خود جا زده ام. و متنی حقارت آمیز، محکوم کننده و بسیار زننده در فیس بوک پست کند و تگ بزند به سردبیران و فرهنگیان شهر تا چه بسا متن را درنشریه هایشان بازنشر کنند. متنی که فقط مشابهش را من در لحن مأموران امر به معروف ونهی از منکر دیده بودم و در لحن آن پاسدار کمیته ای که سه دهه و اندی قبل به در خانه ی پدری در روز "عید فطر" آمد که مرا با خود ببرد. ماجرایش را در کتابم "تهران کوه کمر شکن" نشر زریابِ کابل نوشته ام. و حالا یک بار دیگر پیروز بیرون آمدم. اما این بار با قدرت تمام در شبکه ی مجازی فیس بوک و با همکاری و پشتیبانی چند تن از کاربران مسئول و آگاه. کنسرتی یعنی یک همکاری جمعی در فیس بوک در پایان پائیز 2020 جهت نجات "کنسرت در پایان زمستان" و مترجمش که من باشم یعنی (مهین میلانی) مقیم ونکوور جایی که سیامند زندی قصد برباد دادن حیثیت فرهنگی و ترور شخصیت او را داشت.

چگونه این اتهام و افترا تف سربالایی گردید و برگشت به عامل این حرکت که در نهایت مجبورشود در فیسبوک خود عذرخواهی کند؟ در پی هواسِ جمع و سرعتِ عمل و پشتکار و پیگیری خودِ من و اخطارهایم به این آقا در پیگیری و شکایت از این اتهام، و پافشاری دوتن از کاربران ناشرِ نویسنده و آگاه فیس بوک، خانم سرور کسمائی و آقای آزاد عندلیبی، و هم چنین کامنت ها و توصیه ها و پست های فیس بوکی از دیگر دوستان از پاریس و فرانکفورت و برلن و ایران. این عذر خواهی اگر چه بسیار آبکی بود بدون این که صحبتی از این کند که مرا بدون تحقیق و با دیدن یک برگه محکوم به شیادی کرده است، اما همین نیز فعلن کافیست تا من نخواهم او را پیگرد قانونی کنم. که در این صورت همه می دانند چه عواقبی برای ایشان می توانست داشته باشد. اما ماجرا به چه صورت بود؟

ساعت 12 شب  29 نوامبر 2020 بود که برای چک کردن ایمیلم پشت کامپیوتر نشستم و پستی را در صفحه ی "کارگاه نویسندگی ونکوور" دیدم از جانب سیامند زندی. (این پست و کامنت های من و پاسخ های زندی و دیگر کامنت ها در پست فیس بوک را اگر نیاز بود منتشر می کنم. هم عکس دارم و هم کپی نوشتاری). در کامنتم نوشتم که چنین نیست تحقیق کنید. اما ایشان با لحن تهدید کننده مانند یک بازجو می خواست که مرا سرجایم بنشاند. من باز و باز نوشتم. و گفتم که اگر تجدید نظر نکند بد می بیند و من پیگیر مسئله می شوم. اما او هم چنان قاطعانه برروی حرفش بود به طوری که گویا از پیش، از سال ها پیش منتظر یک چنین چیزی بوده است که مرا به زیر اتوبوس بکشاند. من به او گفتم که با نشر مرکز تماس بگیرد. گفتم که با کاظم کردوانی که خیلی به من در ترجمه کمک کرد و بخش کوچکی از آن را ویرایش کرد تماس بگیرد. گفتم جعفر پوینده نیز خیلی مرا راهنمائی کرد. یادم رفت بگویم آن عزیز، رضا سید حسینی مترجم کتاب "ضد خاطرات" آندره مالرو هم بسیار یاری نمود و عبدالله توکل ویرایش کامل کتاب را در دست گرفت. درپاسخ به ارائه ی این همه رفرانس در پاسخ گفت که پوینده که مرده است....

صبح فردای آن شب دیدم زندی در صفحه ی خودش باز این مطلب را نشر کرده است. و کامنت گذاران به جز یک نفر که تأیید کامل داشت بر افتراهای او و خواهان محاکمه و مجازات من شد، دیگران با تردید به مسئله نگاه کردند که یعنی این خانم میلانی یک چیز دیگریست که نمی دانستیم؟ یک نفر نوشته بود مهین میلانی کتاب "تهران کوه کمر شکن" را نوشته شاید این کتاب را هم ترجمه کرده است. و خانم سرور کسمائی کامنت نوشته بود: "جناب زندی، چون نام مرا شاهد گرفته‌اید، کامنتی را که در صفحه کارگاه داستان نویسی ونکوور نوشتم را اینجا هم می‌گذارم: اقای زندی عزیز، گاه تشابه اسمی سوء تفاهم‌های عجیب و غریبی پیش می‌آورد. در مورد پدر من مثلا اشتباه همان کتابخانه ملی که شما به آن استناد می‌کنید باعث شد که عده‌ای او را با میرزا حسین خان کسمایی، مبارز جنیش جنگل، یکی بدانند. حال آنکه میرزا حسین خان وقتی در گذشت که پدر من بچه بود. من این مطلب را پیگیری کردم، به کتابخانه ملی نامه نوشتم و اشتباهات شان را گوشزدکردم. تعدادی ناشر فرصت‌طلب هم در ایران با استناد به تاریخ فوت آن یکی و اشتباهات کتابخانه ملی، ترجمه‌های بابا را نشر و بازنشر کردند. و صدای خانواده هنوز هم که هنوز است به جایی نرسیده است." و "در مورد خانم مهین میلانی، باید بگویم که من ایشان را از دور می‌شناسم و رمان «تهران کوه کمرشکن» را هم خوانده ام. هم چنین چند نقد و مصاحبه از جمله نقدی در مورد کتاب خود من «گورستان شیشه‌ای.». "جناب زندی گرامی، این چه راه و روشی است، دوست عزیز؟ شما هم پیش از این‌که نام و حیثیت کسی را زیر پا بیاندازید، باید اجازه می دادید تا کتابخانه ملی (که همانطور که بالاتر اشاره کردم کم اشتباه ندارد) اعلام کند اشتباه شده یا نشده. از صبح که این پست را گذاشته اید راستش بیش از هر واژه فرانسوی دیگر واژه لنشاژ برایم تداعی می‌شود.( Lynchage)

Bottom of Form

سیامند زندی زیربار نرفته بود و توجیهات بیشتر تحویل می داد. من زیر کامنت همه ی آنها کامنت گذاشتم که این جعلی است. و نوشتم که پیگیرش هستم. شکایت می کنم و سیامند زندی بی شک خیلی بد خواهد دید. در این جا ورق برمی گردد. آقای آزاد عندلیبی همت می کند و با نشر مرکز و آن خانم مهین میلانی (افسر کشمیری) ساکن تهران ومترجمِ عمدتن کتاب های روانشناسی نیز تماس می گیرد و نتیجه ی پیگیری خود را به سیامند زندی اعلان می کند و زندی در یک کامنت حرف های او را منتقل می نماید:

"دقايقی پيش از جانب يکی از دوستان مقيم ايران، و در تماس با خانم ميلانی مقيم تهران، مطلع شدم که مترجم کتاب اسماعيل کاداره خانم مهين ميلانی (افسر کشميری) نيستند، و اشتباه در کتابخانه ملی صورت گرفته است.

"آقای زندی عزیز،

مترجم کتاب کاداره خانم میلانی تهران‌نشین نیستند. از قرار معلوم، کتابخانهٔ ملی در ثبت اطلاعات اشتباه کرده و بعد هم اصلاح نکرده است. بی‌سابقه نیست. خیال می‌کنم لازم است که عمومی در این مورد جبران مافات بفرمایید. خانم برات‌زاده، دبیر تحریریهٔ نشر مرکز، هم در گروه تشریف دارند و اگر لازم باشد توضیح خواهند داد. ولی طبق اطلاع بنده و آقای موحد، مترجم این کتاب خانم میلانیِ تهران‌نشین نیستند‌."

زنده باشید«

 لحن گفتمان سیامند تغییر می کند اما کما کان سعی در توجیه دارد. از طرف دیگر بهروز عارفی با سیامند زندی تماس می گیرد و می گوید که کاظم کردوانی بخشی از کتاب مهین میلانی (ونکوور) را ویرایش کرده است. باز زندی وقعی نمی گذارد. لذا بهروز عارفی کامنت می نویسد: "جناب زندی، من در یک جای دیگری هم به شما دوستانه گوشزد کردم که اشتباه بزرگی مرتکب شده اید و باید ابتدا از مهین میلانی (ساکن وانکوور) و سپس خوانندگان عذرخواهی بکنید. ولی شما در خطای تان پافشاری کردید که شایسته شما نیست. به خاطر اشتباه یک کتابخانه ، به جای رفع ابهام، مترجم واقعی کتاب را متهم به «شیادی» کردید، بین ایرانیان دو مترجم داریم با نام یکسان. در فرانسه هم چندین «فراری» داریم ولی همدیگر را به شیادی متهم نمی کنند. من به نوشته های مهین میلانی گرامی وانکوور منتقد بودم و به خودش هم گفتم ولی این کار را با احترام به نویسنده باید انجام داد نه تهمت و افترا. به شما هم گفتم که بخش هائی از کتاب ایشان را کاظم کردوانی ویراستاری کرده، بازهم قانع نشدید... واقعا که..."

بالاخره  با کامنت های متعددی که خانم کسمائی و آقای عابدینی می گذارند و پیگیری و جدیت متداوم من و ارسال پست های جدید در بسترِ پیشرویِ ماجرا در فیس بوک "کارگاه نویسندگی ونکوور" و در فیس بوک خودم، سیامند خود را مجبور می بیند با کاظم کردوانی هم صحبت کند. کاظم کردوانی می گوید: "سلام، آقای زندی عزیز. خواهش می‌کنم. اینکه کسانی ترجمه دیگرانی را به اسم خود منتشر می‌کنند متأسفانه در مملکت کم نیستند. و در این مورد شما درست می‌فرمایید. اما، این خانم میلانی مترجم کتاب اسماعیل کاداره همین خانم میلانی است که در شهر شما، ونکوور، زندگی می‌کند. خانم مهین میلانی. من این خانم را از پیش از انقلاب و از پاریس می‌شناسم. کسی نیست که دست به چنین تقلب‌هایی بزند. همان موقع ترجمه‌یِ این کتاب، در ایران، به من رجوع می‌کرد برای پاره‌ای از مشکل‌ها و فکر می‌کنم یک بخش‌هایی از آن را من ویرایش کردم. شاد و موفق باشید. «

 

و در این بین داریوش برادری نیز متن تندی برعلیه این حرکت در فیس بوکش می نویسد. "

"خنده دار و دردناک است که وقتی «خانم مهین میلانی» عزیز، که قدرت نویسندگی و ترجمه ها یا مقالات نقادانه اش برای علاقه مندان به مباحث فرهنگی و غیره آشنا است، اول در سایتی از ایرانیان مقیم کانادا به نام « کارگاه نویسندگی وونکور» به خاطر انتشار یک داستان کوتاه اروتیک و تراژیک/کمدی از یک نویسنده ی افغانستانی مورد سرزنش قرار می گیرد که این سایت جای این حرفها نیست. و وقتی که او و دیگران به این سانسور یک ژانر هنری در یک کارگاه نویسندگی اعتراض می کنند، حال گام بعدی را کس دیگری بر می دارد و اصلا می خواهند «وجود هنری و حقوقی» مهین میلانی را زیر سوال ببرند و بگویند که این خانم میلانی که خودش می شناسد و ما می شناسیم، اصلا آن خانم میلانی نیست و ایشان اثری از دیگران را دزیده و به اسم خودش و به اسم ترجمه بیرون داده است. آنهم بی هیچ مدرک درست و مشخصی. آیا این «ترور شخصیت» نیست؟

آیا اینان نباید از خودشان و از قوانین مدنی کانادا خجالت بکشند که اول تاب تحمل یک داستان اروتیکی ساده را ندارند و بعد هم می خواهند اصلا وجود یک آدم و تاریخ و قدرتها و فعالیتش را نفی بکنند. چه چیزی می توان گفت، جز اینکه سر تکان داد و گفت نمی دانم بهتان بخندیم و یا به حالتان و به وضعیت فرهنگی و هنریمان گریه بکنیم. یا شاید باید خندید اما خنده ایی که می گوید که کارم از گریه گذشته است به آن می خندم. اما ما راهی دیگر می رویم و با خنده می گوییم، بیشتر خودتان را لو ندهید و این کثافتی را که براه انداخته اید، بیشتر بهم نزنید، چون بویش بیشتر بلند می شود و بیشتر مورد خنده ی همگانی می شوید. اینکه نتیجه ی صفحه ی کارگاه نویسندگی با روحیات و ذایقه های سنتی همین می شود که تا بحث اروتیک می شود، رگ گردنشان بلند می شود (و طبیعتا و در اصل جاهای دیگرشان که نمی خواهند لو بدهند) و بعد هم دیگرانی می خواهند آبروی طرف را ببرند تا رسواییشان بیشتر برملا نشود که بدبختانه یا خوشبختانه بیشتر برملا می شود.

از نفی خانم «مهین میلانی» دست بردارید. این تف سربالاست.

در "کارگاه نویسندگی ونکوور" نتوانستم کامنتی بگذارم چون عضو صفحه نیستم، خوشبختانه، وگرنه با حرفهای رادیکال من نیز مطمئنا تا حالا گفته بودند که من اصلا وجود خارجی ندارم و من نیز جای یک دیگری گمشده ایی را گرفته ام. "

وقتی که زندی حرف های آقای عابدینی را در فیس بوک منتقل می کند، خانم کسمایی خطاب به زندی می نویسد: "پس شما که می‌گفتید تحقیق کرده‌اید؟ معلوم شد بدون تحقیق حیثیت یک نویسنده را به بازی گرفتید. واقعا برای شما متاسفم". و وقتی که باز هم زندی سعی درتوجیه خود دارد واین که می خواسته است جامعه ی ایرانی را در خارج از کشور در امان نگه دارد و می خواهد مسئله را به شکل دیگری بچرخاند خانم کسمائی با لحنی ناراحت و اخطارگونه می گوید: "جناب زندی، شما پیش از اینکه بخواهید جامعه «ما ایرانیان در تبعید» را اصلاح کنید، راه و روش خودتان را بازبینی کنید که یادآور متدهای جمهوری اسلامی است: اول افترا و اتهام، بعد ببخشید، اشتباه شده. اگر براستی از کار خود متنبه شده اید یک پست مستقل بگذارید و از خانم میلانی و همه مخاطبان صفحه‌تان و شاهدان این پست رسما عذرخواهی کنید."

 

حروف نیز مانند سر گیج می روند و کج ومج می شوند...

 

تجربه ای بود بسیار تکینه در عرض کمتر از 24 ساعت. اگر چه وقتی من از پشت کامپیوتر بعد از ساعت ها بلند شدم و راضی از نتایج کار، اما سنگینی بدنم چون سرب نای راه رفتن را از من می گرفت. این حادثه مفاهیمی ژرف و بسیار حجیم و دردناک با خود داشت. در این بیست سال زندگی در ونکوورانواع رفتارها از این نوع را به صورت های گوناگون در سطوح مختلف شاهد بوده ام اما این آخری سنگ تمام گذاشت. ما درست بشو نیستیم. دو اقیانوس فاصله با وطن هیچ معیاری برای دوری از فرهنگ حاکمیت شرع و اقتدارگرایانه نیست. همه از یک آخور می خوریم و همان را هم پس می دهیم. خرانی هستیم که به قبرس آمده ایم. اما این تجربه کنسرتی بود از هماهنگی و همراهی چند تن از افراد آگاه و مطلع و پیگیر. کنسرتی، یک هم صدایی که ضربه ای محکم زد به دهان کسی که می خواست حیثیت من ونویسندگی ام را به باد بدهد. یک نوع دادگاه از آن نوع که در یونانِ قدیم مرسوم بوده است. لکن مجازی. اگر در آن دادگاه ها مردم در یک محل عمومی جمع می شدند و حرف می زدند و محکومیت را ارزیابی می کردند، حال آدم ها از گوشه های مختلف دنیا در این جهان مجازی به کمک یکدیگر یک محکومیت را ارزیابی کردند، به سرانجام رساندند و سیامند زندی را علیرغم میل خود وادار کردند که در فیس بوکش معذرت خواهی کند. اگر چه یک معذرت خواهی آبکی اما اعتراف از فردی هم چون پاسداران امر به معروف و نهی از منکر عذابش همانقدر آزار دهنده است که فرار من از دست پاسداران کمیته از درِ پشتیِ خانه.

معذرت خواهی فقط در فیس بوک خود سیامند زندی پست شده است و نه در "کارگاه نویسندگان ونکوور" جایی که اتهام "شیادی" مرا اول بار در آن ادعا اعلان کرده بود و همه ی اعضای گروه آن را خوانده بودند. و البته جالب توجه است که هیچ گاه جرأت استفاده از کلمه ی "شیادی" را نکرده بود به فارسی بلکه به زبان فرانسه: Imposture. و بلافاصله بعداز این پست عذرخواهی با وقاحت تمام پست هایی می گذارد هم چون آواز "خون ارغوان ها" ترانه ای از یک شعر سلطان پور، بیانیه ی کانون نویسندگان در 13 آذر یعنی خبر سه ماه پیش از این، و پست دوباره ی یک یادداشت دوسال قبل در مورد "بهمن امینی، حامی بی هیاهوی اهل قلم، صدای رسای بندیان و جان باختگان این سالها". و باز پست هایی از 4 -5 سال پیش. با این هدف که این پست عذر خواهی در میان آن ها گم شود. نشانه هایی از لرزش دستان؟ مانند آن شخصیت داستان در "کنسرت پایان زمستان" که وقتی همه ی راز برملا می شود و تمامی حیل عیان، دستانش به لرزه می افتند و حروف را دیگر نمی توانند روی کاغذ به کلمه تبدیل کنند. حروف نیز مانند سر خودش گیج می روند و کج ومج می شوند. و پستی از لوموند که در 30 نوامبر 2018 منتشر کرده بود چنین می خواند:  

« Si j’arrête les hommes, alors j’en ai la responsabilité. Et s’ils s’enfuient, j’ai le droit de leur tirer dessus. Tant pis pour eux ! »

مفهوم این جمله ی فرانسوی در لوموند چنین است: "من اگر جلوی دیگران را می گیرم به این سبب است که احساس مسئولیت می کنم. اگر آن ها از زیرش در می روند، من حق دارم که آن ها را پائین بکشم. بدا به حال آنها!". مایه ی شرمساری است. کسی که می بایست به گفته ی خانم کسمائی خودش را جمع و جور کند که مانند جمهوری اسلامی اول افترا و تهمت نزند و دیگری را شیاد نخواند و بعد که همه چیز عیان شد بگوید ببخشید، حالا از "خون ارغوان" سعید سلطانپور حرف می زند، بیانیه ی کانون نویسندگان را بازچاپ می کند و مدعی مسئولیت برای توقف دیگران از بدکرداری و "Imposture" می شود.....

 

در این جا باید از پیمان پارسا نیز یاد کنم که در آن ساعت های پر تلاش من برای افشای یک افترا، سعی می کرد در کامپیوتر تا می تواند به چگونگی ماجرا دست یابد. و مدارکی به دست آورد که خیلی مفید بود. و در پاسخ به یک کامنت سیامند زندی نوشت:

تف سر بالا به این میگن! سیامند زندی نوشته بود که یک مهین میلانی دیگه با اسم دوم (افسر کشمیری) در ونکوور کتاب "کنسرت در پایان زمستان" رو امضا میکنه و به دیگران میده! حالا خود این خانم گفته که این کتاب مال ایشون نیست. شرم از این بالا تر که سیامند زندی مترجم، یک دروغ آشکار رو به عنوان تحقیق بخورد مردم میده و بعد هم میگه بخاطر دو اشتباه تایپی در مقاله های مهین میلانی به این نتیجه رسیده که این کتاب 570 صفحه ای نمی تونه کار مهین باشه! حسادت آدمی رو به کجا ها میکشونه! در هر حال من خودم نمیدونستم که مهین میلانی یک کتاب 570 صفحه ای رو ترجمه کرده که هنوز هم بعد از گذشت بیش از بیست و پنج سال در لیست یکی از ترجمه های سرشناس قرار داره و زیر چاپه. مرسی از سیامند که خود روسیا شد ولی ما رو بیشتر با دستآوردهای ادبی مهین میلانی آشنا کرد.

 

محسن هرندی آخرین کسی است که بعد از پایان یافتن ماجرا مطلع می شود و کامنتی چنین می نویسد:

"با در نظرگرفتن کمالاتی که در زندگی ِدو زیستی "این" و "آن" ور ِ"آب" کسب کرده ایم، سر آخر می رسیم به شناخت از خود. "من کیم"؟

پرسشی که پاسخ آن را همیشه به بعد از مرگ موکول کرده ایم آن هم از قلم و زبان دیگران !

ترسی در وجود "من" نهفته است که شناخت از خود را به ورطه سرکوب و سانسور می کشاند. مهم نیست "این" ور "آب" یا "آن" ور "آب". این کلمه ها را برای یک جهش تکاملی چند هزار ساله داخل گیومه گذاشته ام. آب دو بار معنی در این کامنت کوتاه حمل می کند. HO2 منشاء انواع و یکی هم مهاجرت به این ور "آب"، شورت کات ِتاریخی رنسانس و تحول تجربیِ طی کردن چند کلاس در یک کلاس و نهایتٱ پدیده ای به نام روشنفکر ، شاعر ، نویسنده و .. !

یعنی همین "ما" گذشته از سن، تحصیل ، مطالعه، تجربه، زندگی ِ این ور یا آن ور آب، تعداد کتاب، ترجمه، عضو این یا آن "کانون".

سرکوب و سانسوری که در درون ما نهفته است و برای پنهان نگه داشتن آن دیکتاتور برونی را بهانهُ فرار از شناخت خود قرار داده ایم .

"دشمن ما همین جاست بیخود میگن امریکاست". این شعار به گوش آشنا نیست؟

چقدر شبیه به همین "آزادی" و "دیکتاتوری" است که در کالبد "ما" زندگی می کند، مهم نیست در کجای روند تاریخ ِجسم و ذهن خود سیر می کنیم، واهمه و ترس شناختِ "من کیم" را همواره سانسور و سرکوب می کنیم ."

 

"من کیمِ" آدم ها اما یک جایی می زند بیرون. دیر یا زود. و حرکت این آقا شد تف سربالایی که به تمام موجودیت تهوع آور خودش برگشت. تمام رفتارها و باورهایشان را از ایران با خود آورده اند این ور آب. فرقی نمی کند. دریغ از یک تسلیت در روزنامه های ونکوور از مرگ سینا سرکانی شاعری بی نظیر و تکینه در ونکوور با آن "خانه ی ایران"ی که ایجاد کرد و جامعه ی ایرانی را یک جا جمع، و نه کوچکترین واکنشی از اهل قلم یا از سردبیران روزنامه هایی که من به عنوان اگرنه تنها بلکه ازمعدود روزنامه نگاران حرفه ای موجود در شهر، شاگرد صدرالدین الهی، همکار سیروسی علی نژاد در آدینه، تحصیل کرده در پاریس که 20 سال برایشان قلم زدم، و از آنان که مدعی دفاع از حقوق بشر و فعالیت اجتماعیِ مخالفت با نظام ایران. کسی برنخاست بگوید "زندی" بشین سرجات. اول تحقیق کن بعد تهمت بزن. پس از آن نیز هیچ کس کوچکترین واکنشی به این مسئله نشان نداده است. اما این "کنسرت در پایان پائیز" نشان داد در فضای مجازی که هنوز افراد مسئول، موظف وآگاه وجود دارند که می دانند این نه یک امر فردی بلکه بسیار اجتماعی و سیاسی است. در این کنسرت هرکس به فراخور خودش کارش را انجام داد و دادگاه مردمی مجازی موفق بیرون آمد. مطلبی در نیویورکر خواندم با عنوان: " اگر ترامپ از کار اخراج شد به این علت بود که دیگران کار خودشان را خوب انجام دادند". فارغ از این که ما موافق یا مخالف ترامپ باشیم اما از یک واقعیتی مردمی و دموکراتیک صحبت می کند که ما دراین 24 ساعت در فضای مجازی عملن پیاده اش کردیم. و از قضا کتاب "کنسرت در پایان زمستان" کاداره که من آن را ترجمه کردم و در سال 2005 من بوکر پرایز را از آن اسماعیل کاداره نویسنده ی آلبانیائی آن کرد از همین نوع آدم ها حرف می زند. از همان بحرانی که من با ترجمه ی این کتاب بود که توانستم از آن بیرون آیم.  و دقیقن برای گذر از بحران بود که این کتاب را ترجمه کردم.

 

از شهر هم که بیرون روی

کتاب 25 سال پیشت ازپستو برون کشند

تا با آن چوبه ی دار مهیا سازند.

 

درها را نیز که ببندی

از زیر زمین نقب می زنند

تا کینه های قرن ها پیش را،

تا عقده های خفته ی حقارتشان را

بیرقی سازند

برای آوار حضورت

در دنیایی که فقط از آن توست.

 

آن دیگری روادارِ مُداراست

اما وای اگر نشانی اندک از "کج روی"!

برسرت می کوبد

"آزادی بی قید وشرط" را.

 

حاشا که حاکمان شرع در این شهر جمع اند

خایه های هم را می لیسند

برای یکدیگر جانماز باز می کنند

هوای یکدیگر را دارند

برهم می زنند زندگی ات را

از بیم آن که "خوابشان" به هم ریزد

"آرامش" حافظ سنت های دیرین را

 

مهین میلانی

اول دسامبر 2020