نجف دریابندری، خودرأی و
خودساخته ی رئالیست ...
چرا "همینگوی"، چرا "محمد قاضی"، چرا "کسروی"؟ ...
مهین میلانی
به بهانه ی کتاب "نجف
دریابندری؛ حلوای انگشت پیچ" نوشته ی سیروس علی نژاد
"حقیقت این بود که
همینگوی به معجزه ای توفیق یافته بود؛ او توانسته بود خودجوشی و خودرویی طبع را با
انضباط همراه سازد."
... "آدم های او نمایش نمی دهند، بلکه زندگی می کنند. این
است که برای خاطر خواننده حرف نمی زنند، بلکه سرشان به کار خودشان گرم است."
" قاضی
یک زبانی برای دن کیشوت پیدا کرده که دقیقاً همانی است که باید باشد" ...
" یعنی
برای هر کاری آدم باید بگردد و زبان آن را پیدا کند."
"یک چیزی درش بود که آن خودِ کسروی بود. این را هرکسی نمی دید. من خیال می کنم من آن چیز خاص را که در نثر کسروی بود دیدم."
1)
معلم به نجف دریابندری در کلاس سوم دبیرستان می گوید از کلاس برو بیرون
چون تکلیفت را انجام نداده ای. و او می رود و دیگر هیچ گاه به مدرسه برنمی
گردد. و اما از کودکی که پدرش یک سال سنش را زیاد گرفته بود تا زودتر به مدرسه قدم
بگذارد، با ادبیات و با مطالعه عجین می شود و شرایط زیست محیطی در آبادان با وجود
شرکت نفت و امکان دیدن فیلم و محاوره به زبان انگلیسی او را در جایی می گذارد که
ادبیات به زبان فارسی و انگلیسی را توأمان، دربرنامه ی روزانه، زندگی می کند. در
هرکار دیگری علی رغم توانائیش در زبان انگلیسی سستی نشان می دهد تا این که شغل
نگارش و ترجمه را به او محول می کنند و او جای خود را می یابد. به صورتی که در سن
23 سالگی کتاب "وداع با اسلحه" ی همینگوی را به فارسی برمی گرداند. و چه
برگردانی... و از این کار باز نمی ایستد بخصوص در بعد از انقلاب به صورتی که لیستی
بلند بالا از ترجمه ی بهترین کتاب های دنیا را در کارنامه ی خود ثبت می نماید. هم
از نویسندگان شرق ترجمه می کند و هم از نویسندگان غرب. هم به فلسفه می پردازد و هم
به هنر. هم اوپنهایمر که امسال (2024) فیلمش بیشترین جوایز اسکار را برد برای او
جذابیت دارد و هم رگتایمِ دکتروف. هم نمایشنامه ترجمه می کند و هم تاریخ
سوسیالیسم. خیلی فرق
می کند که تو از روی اجبار، چون کار دیگری از دستت بر نمی آید به حرفه ای مشغول
شوی، یا که توانائی انجام خیلی کارها را داری و می توانی پست های خوبی بگیری و
پیشرفت هایی با معیارهای معمول داشته باشی، اما فقط به آن کاری می پردازی که خودت
می خواهی. و آن کار را بدون این که حتی دانشگاه رفته باشی یا در خارجه زندگی کرده
باشی به بهترین نحوی به جاهای والا برسانی. و در حد واندازه ای باشی که بزرگان آن
رشته را که از قضا از آن ها بسی تأثیر گرفته ای به باد انتقاد بگیری و دانش و
قدرتش را داشته باشی که مو را از ماست بیرون بکشی: "گلستان، مبتلا
به لقوه ی زبانی، آل احمد دچار سکسکه، بوف کور منحط، امّا شوهر آهو
خانم… !" (مجلّه ی آدینه، شمارهٔ ۳۷، ص. ۱۳).
اگرچه در مورد شوهر آهو خانم هم تکیه بر تنه ی درختی که محمد افغانی درست کرده
دارد و برشاخ و برگ هایش ایراد وارد می کند. حس کنجکاوی اش در کسب اطلاعات و دانش او را به چشم اندازهای
گوناگون جذب می نماید. و اما یک امر مشترک در همه ی این گزینه ها با موضوعات
متفاوت وجود دارد: انسان. انسان با پارادوکس هایش. انسان با عقاید مذهبی و باورهای
اسطوره ایش. انسان در معرض هرروز حوادث مترقبه اش. انسان و پلیدی هایش. انسان و
محدودیت های اجتماعیش. و انسان، انسانی که تا بیاید خودش را بشناسد و دنیا را، و بفهمد
که باید همه چیز را ساده بیانگارد خیلی زود دیر می شود. اما نجف دریابندری با
مطالعه و ترجمه ی آثار با موضوعات گوناگون و اشراف به جوانبِ پارادوکسالِ انسانی
خیلی زود به این مهم دست می یابد و تا قبل از سکته ی مغزی زندگی پربار، دلخواه و
آسان گیری را پیش می گیرد حتی زمانی که در زندان به سر می برد. محمود دولت آبادی
توصیف می کند یک روز در جمع با دریابندری یکی از مدعوین حرف از برشت می آورد:
"آن که می خندد خبر هولناک را نشنیده است." و اما دریابندری با دوسه نفر
دیگر آن چنان قهقهه می زنند که اطاق گنجایشش را ندارد... دریابندری یک زندگی
دیوزینوسی داشته است، کسی که می گوید در هرحال باید شاد زیست مانند نیچه با حکمت
شادمانی اش که اخلاق بردگی یعنی نگرانی و غم مسیحیت را نفی می کند و اخلاق سروری
یعنی اخلاق شادمانی را تمجید. و زندگی دلخواه، یعنی ترجمه ی کتاب هایی که دوست
دارد، معاش زندگی اش را نیز خوب تأمین می کند به گفته ی علی نژاد. انسان، انسان
چند وجهی، برایش جذابیت داشت و انسان و جایگاهش در عدالت و برابری و آزادگی، یعنی
همانگونه که خودش زیست. زیستی مسئولانه که با واقعیت التذاذِ خود هم آوا بود. عضو
حزب توده شد چون معتقد بود که در آغاز حزبی بود مترقی اما بعد از انشعاب آن را گراینده
به کمونیسم و عامل شوروی می دانست و اگر چه گاهی مقالاتی در ارگان حزب توده می
نوشت اما سوی نگاه و فعالیتش ادبیات بود. وقتی دید که رهبران حزب توده علاقه ای به
ادبیات غیر از ادبیات ویژه ی کمونیست ها نشان نمی دهند گفته بود که باید چیزی
بلنگد. و وقتی داستان کوتاه و چندلایه ی "گربه در باران" را ترجمه می
کند، به آذین گفته بوده که این ها
ادبیات نیستند. زیر و بم حرکت این رهبران را در مصاحبه با علی نژاد بیرون می
ریزد. و گفته های دریابندری در باره ی حزب توده بسیار معتبرند چرا که رابطه ای
نزدیک با آنها داشته و از تمام خصوصیات و رفتارهایشان آگاه بوده است. خاطرات نجف دریابندری
به ما خاطرنشان می سازدم چگونه اعضاء و هواداران احزاب در آن زمان و بعد از آن تا
انقلاب 57 چه مذهبی و چه غیرمذهبی صِرفِ ترقی خواهی و دفاع از عدالت با آن احزاب
همراه می شدند اما در عمل و یا پس از فروپاشی این احزاب در می یابند این آن چیزی
نبوده است که می باید و یا بر انتخاب و راهی که در پیش گرفته بودند شک و تردید و
یا انتقادی شدید وارد کرده اند. سردمداران
حزب توده با چنین ادبیاتی خوانائی نداشتند. گروه های سیاسی بعد از آن نیز به جز
کتاب های گورگی و فیلم های آیزنشتاین و نظریات مارکس و لنین و مائو به منابع دیگری
در ادبیات و هنر و فلسفه توجه نشان نمی دادند. جزمیت در نبود زندگی در روح و
روانشان بی چون و چرا بود. یک زندگی خطی برای "عدالت" که در آن باید همه
چیز را یعنی زندگی را فنا کرد و از جامعه هم همین را خواست. هیچ فرقی با هر دین
دیگری ندارد. کاملن ایدئولوژیک و بی چون و چرا. سفید و سیاهی مطلق. به چکیده ی حرف
های دریابندری با علی نژاد در باره ی حزب توده نگاه کنید: "آن
موقع که حزب درست شد، ... یک حزب مترقی بود که طبعن طرف دار شوروی هم بود. ولی کیانوری و کامبخش و دوسه نفر دیگرعضو
دستگاه جاسوسی شوروی بودند و این ها بودند که حزب توده را به کلی دگرگون کردند.
بعد از انشعاب بود که حزب توده یکهو چرخید و به صورت حزب کمونیست درآمد، درحالی که
قبل از انشعاب کمونیست نبود، یک حزب ترقی خواه بود. کسانی که توی حزب بودند به اصطلاح
اصطکاک داشتند. ازجمله ی این ها طبری بود، منتها او آدم خاصی درآمد؛ یعنی حساب کرد
که حزب دست شوروی هاست. بنابراین، اگر بخواهد به جایی برسد، برخلاف میل شوروی ها
نمی رسد. این مربوط به دوره ی استالین است. اما بعد که استالین رفت، داستان ادامه
پیدا کرد. یعنی عوامل کی جی بی (کاگ ب) در حزب توده بودند، تا اینکه در آخرین
انتخابات در ایام انقلاب که کیانوری دبیرکل شد، دیگر به کلی حزب را تصرف کردند. مثلن
وقتی اسکندری دبیرکل حزب بود همه جور همکاری با شوروی ها می کرد، اما عضو کی جی بی
نبود. آن موقع هم که در حزب توده انشعاب شد، انشعابیون با کی جی بی ارتباطی
نداشتند. خلیل ملکی، شد، دیگر به کلی حزب را تصرف کردن. خلیل ملکی، آل احمد و انور
خامه ای و دیگران." دریابندری نیز با اینکه راهش را از حزب توده جدا می
کند و به ادبیات متصل می شود و همین سبب ساز روحیه ی متعادلی در او، اما درمواردی
می بینیم که برخی مشکلات فرهنگی هنوز در او خانه دارد. در مورد صدوقی می گوید:
"صدوقی برای من خیلی جالب بود و من رابطه ام را با او حفظ کردم،
ولی بعدها صدوقی گرفتاری پیدا کرد. یعنی از حزب توده که برید، آمد تهران و رفت به
حزب فروهر (پان ایرانیست) پیوست. این برای من خیلی عجیب بود، چون من پان ایرانیستی
که توده ای بشود دیده بودم، اما توده ای که پان ایرانیست بشود ندیده بودم." سئوالِ
من خواننده در این جا می تواند این باشد که چرا نه؟ می شود که عضویت در حزبی را
داشت، اما بعد با آگاهی بیشتر یا بینشی متفاوت فهمید که آن حزب چیزی نبوده است که
تصور می شد. و این هم ممکن که به دیدگاهی کاملن عکس اعتقاد پیدا کرد. یعنی که
واقعیت خیلی اوقات فقط توی ذهن ماست. حتی اگربشدت ما را درگیر خود کند. اما می شود
که بشکند. در زندگی روزمره چنین است. در حوادث اجتماعی و تاریخی نیز. بسیاری از
کسانی که در انقلاب 57 شرکت فعال داشتند، بعدن پشیمانند از این که خواستشان انقلاب
بوده است.
2) خودسرانگی، یا بهتر بگوئیم خودآموزشی و خودبرگزیدگیِ زندگی و مشغولیاتِ نجف دریابندری را ما می توانیم در یک شخصیتِ دیگرِ بی نظیر در سینما ببینیم. اویی که اصلن اهل تحصیل در مدرسه نبود علیرغم خواست والدین، اویی که به نظر می رسید در هیچ کاری موفق نمی شود. و اویی که اما با سماجت و اعتماد به خود به خواست هایش می رسید. اویی که از قضا یک آدم منزوی بود، خجالتی و کم رو. و اما اویی که بخصوص رانش قوی در آن چه دل رهنمود می ساخت وی را در جایی بی نظیر در تاریخ سینما می نشاند که "سِر آنتونی هاپکینز" خطابش می کنند. و البته فراموش نمی کنیم شهریارِ بلندآوازه ی دیار تبریز که دانشکده ی پزشکی دانشگاهِ تهران را برای شاعری ترک می کند تا ما با اشعار بی غل و غش و پراز حس او تا ابد درذهنمان حک بشود "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا". نجف دریابندری بارها گفته بود نقشه ی از پیش طراحیشدهای برای زندگی ندارد و زیبایی زندگی در سیّال بودن آن است. "وقتی هدف خاصی را تعیین میکنی و به آن نمیرسی، افسرده میشوی اما هنگامی که در زندگی شناوریم هیچ اتفاقی را شگفتآور نمیدانیم. چه زندان باشد چه منصبی گرفتن. چه ازدواج چه طلاق. چه شهرت چه خانهنشینی." نجف دریابندری خودش را در مطالعه و ترجمه غرق می کند. کار ترجمه ی کتاب ها و فیلم های خوب دنیای غرب و شرق به او بینشی متحول و نسبتن چندوجهی می دهد. ببینید در مورد تقی زاده در مصاحبه با علی نژاد چه می گوید: "خانه ی سید حسن تقی زاده یک خانه ی قدیمی کلنگی بود. اشیا هم همه کهنه و فرسوده بود. معلوم بود این آدم اهل دنیا نیست. اگر می خواست خیلی پول می توانست دربیاورد. سِمَت ها ی مهم داشت. روزی که من به ملاقاتش رفتم، چیزی به پایان عمرش باقی نمانده بود. روی ویلچر می نشست. راجع به تقی زاده من خیلی چیزها خوانده بودم، به خصوص نظریات کسروی را درباره ی او. به کسروی خیلی اعتقاد داشتم و دارم. منتها بعد متوجه شدم که او گاهی به شدت افراط می کرد. وقتی با یک کسی بد می شد، دیگر پدرش را در می آورد. در تاریخ مشروطه ی ایرانِ کسروی آمده است که وقتی مشروطه را تعطیل کردند، تقی زاده پناهنده شد به سفارت انگلیس و از آنجا رفت به اروپا. این موضوع گویا به کسروی خیلی گران آمده بود. به نظر من، هر عملی را باید در زمان خودش سنجید. گمان می کنم کسروی درست قضاوت نکرده باشد. اصلن همه ی مشروطه خواهان به سفارت انگلیس رفته بودند. تقی زاده هم وقتی اوضاع را ناجور دید، جایی نداشت برود. خب، رفته بود آنجا و نجات پیدا کرده بود. بعدها من به این نتیجه رسیدم که حرف کسروی درست نیست، اما ازآنجا که با او بد است، به همه چیزش ایراد گرفته است." در عین حال دریابندری کسروی را بسیار دوست دارد. در مصاحبه با علی نژاد می گوید: "یکی از کسانی که نثرش روی من تأثیر داشت احتمالن احمد کسروی بود. کسروی خودش نثر خیلی بدی می نوشت و نثری داشت که تقریباً همه ی سبک های مختلف فرهنگ فارسی در آن بود، ولی علاوه براین ها یک چیزی درش بود که آن خودِ کسروی بود. این را هرکسی نمی دید. من خیال می کنم من آن چیز خاص را که در نثر کسروی بود دیدم. من حتی وقتی در مدرسه هم بودم خواننده ی کسروی بودم. در کلاس که انشا می نوشتم به همان سبک کسروی می نوشتم و چون غالب شاگردها و معلم ها کسروی نخوانده بودند این کار من خیلی می گرفت." (ص. 87) به اعتقاد من آنچه در کسروی دریابندری را جلب کرده بود بیان واقعیت های اجتماعی از دل مردم، از درون قشرهای مختلف پائین دست و بالادست بود و حضور کسروی در اغلب واقعیت هایی که قلمی می کرد. در مورد همینگوی و فاکنر و مارک تواین نیز چنین ویژگی دریابندری را جذب آنها می کرد. چندان با استعاره و آیرونی و سوررئالیسم میانه نداشت. شاید در واقعیت پدیده هایی را شاهد بود که از هرسوررئالیسم ماوراء تر بودند. به جز کسروی، چوبک، فریدون کار، و تعدادی مقاله های اولیه ی طبری در نگارش وی تآثیر داشته اند. گلستان را بیشتر از این که راهنمای خوبی برای پیشبرد کارهایش بوده است مؤثر می داند. کتاب وداع با اسلحه را به پیشنهاد گلستان ترجمه می کند. و نقدی که به سنگ صبور می نویسد به گفته ی سیروس علی نژاد برای همیشه چوب چوبک را می زند. تیغ تیزش ملاحظه ی هیچ کس را ندارد. و با قدرت می نویسد. قدرت دانش و معلومات و فضیلت و نگاهی با میدان دیدی وسیع. از تقدیر نیز دریغ نمی نماید آنجا که لازم. ببینید در مورد همینگوی و عقب گرد او بعد از جنگ دوم چه می گوید: "این واپس رفتن قابل فهم است. باید به یاد داشته باشیم که پس از پایان جنگ جهانی دوم کمابیش بیدرنگ دوران جنگ سرد و تعرض امپریالیسم آمریکا آغاز میشود که در جبهه ی مقابل با اوج سکتاریسم و فردپرستی استالینی همراه است. این دوران حتی نویسندگانی مانند دوس پاسوس و اشتاین بک که دارای وجدان اجتماعی بسیار تندی هستند هم نمیتوانند در جبهه ی چپ باقی بمانند و سرانجام از مواضع راست سردرمیآورند. همینگوی که در آخرین رمان خود به دشواری درجهای از آگاهی به دست آورده بود، در این دوران نه تنها نمیتواند این آگاهی را پرورش دهد یا نگه دارد بلکه آن را رها میکند زیرا که از همه چیز گذشته، در این زمانه آگاهی اجتماعی دارایی خطرناکی است." دریابندری در عین حال در همین مقدمه ای که برای "وداع با اسلحه" می نویسد می گوید "سبک همینگوی به وجود آمد، اما مکتب همینگوی هرگز به وجود نیامد" و "حقیقت این بود که همینگوی به معجزه ای توفیق یافته بود؛ او توانسته بود خودجوشی و خودرویی طبع را با انضباط همراه سازد." و چنین توصیف زیبایی می کند از نثر همینگوی و شخصیتی که پشت آنست: "وی در ابتدای کار خود چند صباحی شعر می گفت. از روزهای شاعری یک چیز را همیشه به یاد داشت، و آن این بود که در نثر نیز چون شعر کلمه را در جای خود و برای ایجاد اثر خاص خود به کار برد. اشتباه نشود که نثر او به هیچ وجه شاعرانه، لااقل به معنای متداول کلمه، نیست، خیالبافی و بلندپروازی شاعرانه در او دیده نمی شود. به زندگی با چشم تازه ای، چشمی که هنوز رنگ ها را تشخیص می دهد، می نگرد. نگاه او مانند نگاه کودکی است که تازه چشم به جهان گشوده است. به همین جهت چیزهایی را می بیند که چشم های پیر و خسته از دیدن آنها ناتوانند. همینگوی گوشی تیز، شامه ای تند، پوستی حساس، و ذائقه ای قوی دارد. صدای لغزیدن یخ را درون سطل نقره ای که شیشه شرابی در آن نهاده اند، از پشت در اتاق هتل می شنود، بوی سنگفرش مرمرکی بیمارستان را می شنود؛ با پوست خود از لباس شسته و پاکیزه لذت می برد؛ مزه ی شراب و بادام نمک سود و میگوی خشک را خوب احساس می کند. دنیا را از راه دو حس قوی خود می نوشد و می بلعد. می کوشد دم را دریابد، با حادثه ای شگرف به زندگی رنگ و معنی بدهد، این است که به میدان های گاو بازی، و شکارگاه های افریقا و میدان های جنگ و لجه های اقیانوس کشانده می شود. هر یک از آثار او سوغات یکی از این سفرهاست... هر یک از داستانهای او برشی از زندگی در حال جریان است. آدمهای او ذاتن زنده ومتحرک اند، نمایش نمی دهند، بلکه زندگی می کنند. این است که برای خاطر خواننده حرف نمی زنند، بلکه سرشان به کار خودشان گرم است. خواننده باید چشم و گوش نیز داشته باشد تا از حرکات اتفاقی و حرفهای جسته گریخته آنها سر در بیاورد." در مورد سرژ استپانیان ارمنی، مترجم کتاب "بچه های آربات" که دو تن از رفقای حزب را به قتل می رساند دریابندری می گوید سرژ در حزب توده کار می کرد و در جنگ بین دولت و حزب همواره این نوع مسائل هست. و سیروس علی نژاد می گوید من این را نمی توانم بپذیرم. و واقعیتی بود که در تمام سازمان ها و گروه های چپ دیده شده است. انشعاب می شود. انشعابیون تعدادی از قبلی ها را سرنگون می کنند. یا رهبری، سکتاریستی را که می خواهد جدا شود از بین می برد. این فرهنگ حذف بالا و پائین نمی شناسد. همه سرتاپا یک کرباسیم. یا با منی یا حذف می شوی. سیروس علی نژاد نوشت در باره ی دریابندری "هم توده ای، هم لیبرال". من می نویسم رئالیست اما با برخی پس مانده های فرهنگ سفید و سیاهی.
3)
اما آن چه جایگاه نجف
دربابندری را بسیار برجسته می کند پیش درآمدهایی است که برای هرترجمه اش می نویسد،
و نقدهایش برنویسندگان و صدالبته ترجمه ی این همه کتاب. هم آن زبان خاصی که باید به کار گیرد در ترجمه ی هر اثر و هم تعدد ترجمه هایی
که کرده، هم کتاب های بی همتایی را که برگزیده برای ترجمه و هم تنوعی که در انتخاب ترجمه ها دارد دریابندری
را در جایگاهی بی نظیر در تاریخ ترجمه ی ما می نشاند. او قبل از انقلاب ۱۴ کتاب ترجمه داشت و بعد
از انقلاب حدود ۲۱ کتاب که
تالیف و ترجمه است. نجف دریابندری به مناسبت ترجمه ی آثار
ادبی آمریکا موفق به دریافت جایزه ی تورنتون وایلدر از دانشگاه کلمبیا در آمریکا
شد. سازمان میراث فرهنگی ایران در
سال ۱۳۹۶ دریابندری را به عنوان گنجینه ی زنده ی بشری ثبت
کرد. لوح کتیبه ی فرمان
حفر کانال سوئز به دست ایرانیها توسط داریوش طی مراسمی از سوی انجمن صنفی
دریانوردان تجاری ایران و با همکاری ماهنامه ی سینما تئاتر و انجمن مستندسازان
سینمای ایران به وی اهدا شد. یک نمونه از بازار وانفسای ترجمه
در ایران را نجف دریابندی در مصاحبه با علی نژاد چنین توصیف می کند: "یک جا در نمایشنامه ی "دست آخر"
(یا "آخر بازی")، بکت می نویسد یک نفر از خیاطش پرسید چرا شلوار مرا
حاضر نکرده ای و خیاط جواب می دهد چون (می بخشید) خشتکش را خراب کرده بودم. مترجم
این عبارت آخری را ترجمه کرده است "با صندلی آش پخته بودم". در ایران
"تئاتر یاوه" تبدیل شده به تئاتر یاوه سرایی و نه تنها مترجم ها بلکه
نویسندگان یاوه سرا هم پیدا شده اند، یعنی کسانی که نمایشنامه نویسی را از روی
ترجمه ها یی از نوع "از صندلی آش پختن" یاد گرفته بودند و تظاهر این حرف
ها را توی دهن آدم های نمایش می گذاشتند و نمایشنامه های به کلی بی سَروتَه را به
عنوان نمونه های هنر مدرن عرضه می کردند. واقعیت این است که نمایشنامه های بکت نه
تنها یاوه سرایی نیستند، بلکه سرشار از معنی هستند و نه تنها بی سَروتَه نیستند،
بلکه ساختمان های بسیار دقیق و بسیار پیچیده ای دارند." بهزاد وفاخواه در
سایت "وینش" در معرفی کتاب "درعین حال" {مجموعهای ازمقالات
(مقدمهها، سفرنامه و گزارش) و نقدهای (فیلم، تئاتر و کتاب) نجف دریابندری در دهه ی
چهل شمسی که در مطبوعات آن زمان به چاپ رسانده} می گوید دریابندری "هرچه
درباره ی اوضاع ترجمه ی زمان خود میگوید امروز هم مصداق دارد، حتی بیشتر از آن
روز. از مغلقنویسی گرفته تا افراط در محاوره نویسی و مشخص نبودن تکلیف مترجم در
مواجهه با برگرداندن متون لهجهدار".
بهزاد وفاخواه از سخنرانی دریابندری برای مخاطبین افغانستان نقل قولی از این کتاب می
آورد که می توان آن را به نوعی مانیفست کار ترجمه دانست: "مترجم باید معنی را
از صورت جدا کند و در صورت جدیدی در زبان فارسی بریزد، طوری که در زبان مقصد همان
معنی، به همان سبک و البته به سیاق صحبت فارسیزبانان منتقل شود." و این همان
شیوه در کار محمد قاضی است که دریابندری شیفته اش شده بود. دریابندری می گوید
مترجم وقتی کارش قابل اعتناست که بتواند اثری را در زبان خودش از نوبیافریند، این
آفرینش ناچار محتاج آزادی است. دریابندری به گفته ی سیروس علی نژاد "در این
زمینه استاد بود. به همین دلیل از میان چندین ترجمه از کتاب ‘پیامبر’
خلیل جبران، ترجمه ی دریابندری رساتر و شیواتر و موفق تر از بقیه است."
دریابندری احاطه ی کامل به زبان فارسی داشت با نثری زنده و روان. با زبان فاخر سازگار
نبود. از منظر دریابندری "زبان فاخر در بسیاری موارد چیزی نیست جز همان زبان
مندرس روزنامه ها که مقداری زر و زیور و خرمهره و این جور چیزها به آن آویزان کرده
اند، یا نوعی لحاف چل تکه است که از متون کهن سرهم کرده اند." او بوف کور
صادق هدایت را اثری منحط می داند: "واقعیت این است که فارسی هدایت گاهی لنگ می زد. این را
هرکس نگاهی به نوشته های هدایت بیندازد می بیند. گاهی فعلش ناقص است. گاهی ارکان
جمله سرجای خودشان نیستند، گاهی ساختمان جمله شکل فرنگی دارد." گمان من بر اینست که تکیه ی دریابندری بیشتر
برروی "شلختگی" های زبانی است در صادق هدایت. من ندیدم که درباره ی
محتوای کتاب های او تا کنون حرفی زده باشد. از قضا در مصاحبه با سیروس علی نژاد می
گوید که صادق هدایت از کسانی بوده که بر روی او تأثیر گذاشته اند. به صورتی
که به آب و آتش می زند تا او را ملاقات کند و یک روز در صف اتوبوس او را می بیند و
بلیط اتوبوسش را می خرد. و دوستیِ آنها از همانجا آغاز می شود. ولیکن چه بسا فقط
زبان به کار گرفته شده در کارهای هدایت یا به طور مشخص در بوف کور نیست که
دریابندری چندان به موضوعات داستانی هدایت نمی پردازد. دریابندری به متونی جذب می
شود که واقعیت زنده و عریان را بیان می کند. استعاره و سوررئالیسم را متعلق به یک
زمان خاصی در اروپا می داند و یعنی که چندان علاقه ای به این شیوه ی کار ندارد. به
هرحال این محمد قاضی است که بیشترین تأثیر را برروی دریابندری می گذارد. "قاضی
کتابی از آناتول فرانس ترجمه کرده بود به اسم جزیره ی پنگوئن ها. من آن کتاب را
خواندم و خیلی حظ کردم و متوجه شدم که یک آدمی با یک استعداد خاصی در کار ترجمه
پیدا شده است. و قاضی یک زبانی برای دن کیشوت پیدا کرده که دقیقاً همانی است که
باید باشد." و این آن اصلی است در ترجمه که متفاوت می کند یک ترجمه ی
خوب را از بد یعنی پیدا کردن زبان خاص هرمتن. در مورد ترجمه ی "دن كيشوتِ"
محمد قاضی می گوید: "فهميدم با آدم صاحب قريحهاي سروكار دارم كه قريحه ی خودش
را در ادبيات فارسي و زبان داستانسرايی، و در زبان كوچه و خيابان ورزش مفصلی داده
و حالا ميتواند قلم را با اقتدار روي كاغذ بگذارد. اين اقتدار، اين وسعت دامنه ی لغات
و تنوع زير و بم و گرمي لحن كلام براي من مسحور كننده بود. چون كه از اين جهات
خودم را ضعيف می ديدم." (يك گفتوگو: ناصر حريري با نجف دريابندري، ص 31،
كارنامه، 1376) و در مصاحبه ای دیگر گفته است: "دیدم یک آدمی داستانی را ترجمه کرده ولی
گشته و یک زبانی پیدا کرده و این زبان را دستکاری کرده و ساخته است. این برای من
خیلی درس مهمی بود و فکر کردم در ترجمه باید همین کار را کرد. یعنی برای هر کاری
آدم باید بگردد و زبان آن را پیدا کند." صد البته که فهم درست متن خود اصل کلیدی است. شاهرخ گلستان متن ترجمه ای از
آقای امامی برای نجف دریابندری می فرستد و می گوید خیلی عالی ترجمه کرده است. و دریابندری:
"این اصلن باطل است. اصلن
استنباطش از شعر خیام درست نیست. شعرها را به اصطلاح درست نخوانده، معنی رباعی ها
را نفهمیده.
آنوقت بود که فهمیدم آقای امامی
ادبیات فارسی نمی داند. درنتیجه، این ها را غلط خوانده، مثل اینکه یک آدم عامی
نشسته باشد خوانده باشد و ترجمه کرده باشد. آن چیزی که خوانده ترجمه کرده، اما غلط
فهمیده. بنابراین، مقاله ای در جهان کتاب نوشتم و نمونه ها ی رباعی ها را
آوردم." امری که در عین حال نشان می دهد اِشراف دریابندری به شعر را. و ناگفته
نماند که دریابندری در شعر نیز رسالتی با کیفیت سیاسی و اجتماعی می شناسد و در
اخوان است که او می گوید "رسالت اخوان این بود که با کیفیت سیاسی و اجتماعی
شعرش تکلیف شعر نو را یکسره کند." و دریابندری نیما یوشیج را "پیرمرد
مازندرانی خل وضعی با اسم عوضی" می خواند و شاگردانش را "یک مشت جوان آس
و پاس جویای نام" که "در میزان سواد ادبی و صلاحیت و حرمت اجتماعی شان
جای حرف بود". از قضا خانلری نیز در مصاحبه با صدرالدین الهی گفته بود که
نیما یک شاعر الکن است اگر چه پرچمدار شعر نو بوده است. دریابندری معتقد است
"یکی از بهترین دوره های شعر نو دوره ی بعد از شکست ۲۸ مرداد است. ۲۸ مرداد برای
روشنفکران ایران، برای جبهه ها ی ملی و چپ، شکست وحشتناکی بود. لازم به گفتن نیست
که بهترین استعدادهای شعری به این جبهه ها تعلق داشتند. این است که می بینیم
شاعران ما تا سال ها این شکست را مثل زهر غرغره می کنند. البته می دانید نظریه ای
هست که می گوید شکست جزو ذات شعر و شاعر است. اعتراض هم طبعاً ملازم با شکست است.
آدم شکست خورده اگر به شکست خودش و به شرایطی که برایش فراهم شده اعتراضی نداشته
باشد، دیگر جزو شکست خورده ها محسوب نمی شود، جزو کسانی است که با وضع موجود ساخته
اند و دیر یا زود ناچار خواهند شد از این وضع دفاع هم بکنند." افلاطون می گفت شاعران را باید بیرون
انداخت. چرا که واقعیت ها را مطرح می کردند. و می گفت که ما برای سازندگی درست
گاردین هایمان (جنگجویانمان) لزومی ندارد که همه ی وقایع را بگوئیم. باید مسائلی
را برای آنها مطرح کنیم که به آنها انرژی بدهد. نظریه ای که امروز نمی تواند بدین
صورت مدون مورد پذیرش قرار بگیرد. و این اولین بار است که من می شنوم کسی از شکست
ذاتی شعر و شاعر سخن بگوید. چرا که معتقدم شعر چیزی مانند وحی است و نازل می شود و
به یکباره بر روی کاغذ می آید. بدون دست کاریِ چندانی. قصد پیروزی بر چیزی را
ندارد. فقط بیرون می ریزد. مثل ناله های دل است یا قهقهه از شادمانی. و شعر می تواند
که در هرزمینه ای گفته شود. از طبیعت، تا عشق به هرچیزی و یا برعکس نفرت، فریاد،
اضطراب، نگرانی. براهنی می گفت شعر صدای خداست. من آنقدر شورش نمی کنم. اما
صدائیست واقعی که هیچ ناخالصی در آن نیست. و این که اگر کسی اعتراض نکند بخواهیم
او را سازشکار با وضع موجود بدانیم و این که یک روز آن آدم از آن وضعیت هم دفاع خواهد کرد، کماکان یک نگاه سیاه و سفیدی
است و خیلی راحت کسی یا کسانی را اوت می کند علیرغم تلاش دریابندری برای تعادل و
دوری از این نگاه. باری، ترجمه مانند نگارش نیاز به دانش چندوجهی دارد. و دریابندری
در پی خواست دلش جذب می شده است به انواع ادبیات و هنر از نقاشی تا فیلم و شعر و
نمایش و...و حتی آشپزی... از همان کودکی در سینما آبادان مدام فیلم های خارجی می
دید و بعد در شبکه ی دوی تلویزیون این فیلم ها و تئاترهایی که فیلم شده بودند را
ترجمه می کرد. در مصاحبه با علی نژاد: "یک سری فیلم ها ی اسکار وایلد ترجمه
شد. من یک بار دیگر آن ها را ترجمه کردم: ‘اهمیت
ارنست بودن’، ‘بادبزن
خانم ویندرمیر’. یا فیلم ها ی برگمن که آن ها را هم خودم
ترجمه کردم. یا یک فیلم مستند که درباره ی جنگ سبب شد که کار ما خیلی گل کرد.
اتفاقن این کار مصادف شده بود با اینکه خود شبکه ی ۲ هم یک مقدار فیلم های اساسی آورده بود.
خیلی از تئاترها هم بود که فیلم شده بود؛ مثل آثار چخوف، ایبسن، استریندبرگ،
دیکنز، و همه مال بی بی سی." و در مصاحبه با فرد دیگری: "ترجمه كردن برای
من هميشه نوعی تفريح و تفنن بوده است، ... وسيلهای براي انصراف خاطر از زحمتهايی
كه در زندگی پيش میآيد و آدم از آنها گريزی ندارد." و چه خوب که تفریح آدمی
وظایف مهم یک آدم مسئول را نیز بجا آورد. به این می گویند اصل لذت به گفته ی
فروید.
مقایسه ی نمونه ای از ترجمه ی نجف دریابندری و احمد اخوت از کتاب
"As I Lay Dying" (آنگاه که جان می دادم) ویلیام فاکنر
که با نام "گور به گور" در ایران چاپ شده است. متاسفانه نام کسی که زحمت کشیده و این مقایسه را انجام
داده است را ثبت نکردم. کتاب به طورعمده محاوره است. و نجف دریابندری خیلی خوب
محاوره را همانطور که باید و متفاوت از گفتار مکتوب ترجمه کرده است.
ترجمه ی نجف دریابندری
– نشر چشمه (صفحه 23)
جوئل:
آخه همهش همون بیرون زیر پنجره
وایساده هی داره ارّه میکشه هی میخ به اون جعبه صاحب مرده میکوبه. درست زیر چشم
اَدی، یک جایی که هر نفسی که ادی میکشه پر از صدای ارّه و چکش اوست، یک جایی که
ادی او رو میبینه که بهش میگه ببین. ببین چه چیز خوبی دارم برات میسازم. بهش
گفتم برو یک جای دیگه. گفتم اکّه هِی، هنوز هیچی نشده میخوای بخوابونیش اون تو.
عین اون روزی ست که همین کَش بچه بود، ادی گفت اگه یک ذره کود داشتم چند تا گُل میکاشتم،
که کش هم لُوَک نون رو ورداشت برد تو انبار پُر پهن کرد آورد.
ترجمه ی احمد اخوت –
نشر افق (صفحه 25)
جول:
برای این است که آنجا جا خوش
کرده و درست زیر پنجره دارد به آن صندوق نکبتی اره میکشد و میخ میکوبد. از جایی
که او بتواند ببیندش، جایی که هر نفسی که میکشد انباشته از صدای کوبیدن و ارّه
کشیدن است. از نقطهای که او بتواند ببیندش که میگوید ببین. ببین چه چیز خوبی
دارم برایت درست میکنم. به کش گفتم بساطش را جای دیگری ببرد. گفتم تو را به اون
خدا! انگار میخواهی هر چه زودتر بفرستیش توی اون صندوق. مثل آن وقتها که پسر
کوچولویی بود و مادر به او میگفت اگر کود دم دستش بود، میتوانست کمی گُل پرورش
بدهد و کش فوراً لاوک را برمیداشت و آن را از توی طویله پر از سرگین میکرد و
برایش میآورد.
بخش پایانی از نقد دریابندری بر
"سنگ صبور" چوبک:
"اما چیزی که در همان
قدمهای اول خواننده را کلافه میکند اشتغال فکر قهرمانان کتاب - یا درحقیقت
نویسندۀ کتاب - با آلات تناسلی و محتویات مثانه و رودۀ انسانی است. قابل توجه است
که این حتی خود نویسنده را ناراحت کردهاست، به طوری که در چند جای کتاب کوشیدهاست
نوعی جواب تقدیری به اعتراض های احتمالی خوانندگان - یا شاید به خودش - بدهد. مثلا
احمدآقا، که گفتیم در حقیقت سخنگوی نویسندهاست، این طور با خودش حرف میزند: «آخه
این چه نوشتنی داره؛ تو میدونی برای نوشتن زندگی آلوده و چرک این چند نفر آدم
ناچاره چه لغات و کلمات طرد شدهای روی کاغذ بیاره؟... آخه شاش و گه و چرک و خون و
فحش بده آدم روی کاغذ بیاره. اینا بده، مهوعه. آدم دلش آشوب میفته. حیف نیس؛..."
البته
ریشخندی که نویسنده کوشیدهاست در این عبارات درج کند از خوانندگان پنهان نیست. در
حقیقت آقای چوبک میخواهد بگوید که من میدانم عدهای اخ و پیف خواهند کرد که این
حرفها بد است و بیتربیتی است، ولی من چون نویسندۀ جسور و قیدشکنی هستم از اخ و
پیف این آدمها نمیترسم و آنچه را باید بگویم میگویم.
اشکال درست
همینجاست. اگر جریان داستانی که نویسنده نقل میکند او را به جایی بکشاند که
ناچار از گفتن حرفهای نگفتنی بشود، جایی برای اعتراض باقی نخواهدبود. خود آقای
چوبک در "خیمه شب بازی" این کار را کردهاست. اما اگر نویسنده به علت
تمایل غیرقابل توضیحی صرفاً خوش داشتهباشد با کثافت بازی کند، من خیال میکنم
خواننده حق خواهدداشت که با اشمئاز رویش را از نویسنده برگرداند. درست است که ما
همه هنرمندان متجدد عظیمالشأنی هستیم که با کمال افتخار در کثافت غوطه میخوریم،
ولی بالاخره کثافت واقعاً چیز مطبوعی نیست. من خیال میکنم که واقعاً اسباب
سرشکستگی نیست اگر آدم در مواقعی که حاجت خاصی نباشد فکرش را به این چیزها کمتر
مشغول کند.
مقصود من
البته این نیست که از عالم واقع فرار کنیم. همچنین مقصودم این نیست که در علم واقع
بدبختی و کثافت و جهل و قساوت وجود ندارد، یا اینکه نویسنده نباید به سراغ همچو
موضوعاتی برود. وضع بشر، یا حداقل قسمی از بشریت، حتی از آنچه صادق چوبک هم میخواهد
بگوید مسلماً بسی بدتر است. اما اگر نویسندهای بخواهد به این مسائل بپردازد باید
بتواند واقعیت را واقعاً مطالعه کند. آنچه تحویل خواننده میدهد باید یا به اعتبار
واقعیت خارجی یا دستکم به اعتبار نوعی واقعیت خاص خود دارای نوعی هویت باشد. به
عبارت ساده، اگر آقای چوبک اصرار داشته باشد که جهان سلطان آدمی را در متن واقعیت
توصیف کند یا اینکه حتی در علم خیال خود چنین موجودی بسازد، حداقل انتظاری که از
او میرود این است که تصویرش از این آدم تا حدی قانع کننده باشد. اگر این تصویر
منحصر باشد به چند خط ناشیانه از اسافل اعضا و چند کلمه از نوعی که معمولا روی
دیوار مستراح های عمومی دیده میشود، هر کسی حق دارد بگوید که این تصویر نشد. به
نظر من آنچه از این باب در "سنگ صبور" آمدهاست ربطی به واقعیت ندارد،
بلکه بیشتر شبیه به خیالبافی های آدمی است که دچار اختلال روانی "مدفوع دوستی"(coprophilia)
باشد. از این حیث شاید "سنگ
صبور" بتواند برای روانشناسان سند جالبی به شمار رود.
اما مسئلۀ "سنگ
صبور" به جریان ذهنی سطحی و بازی کردن با کلمات و تصورات کثیف ختم نمیشود.
آقای چوبک گمان کردهاست که در این کتاب مجال همه جور شیرین کاری برایش فراهم
شده، و به این قصد وارد میدان شده است که علاوه بر نمایش جسارت، مهارت وحشتناک
خود را هم در انواع شیوههای نویسندگی به معرض ملاحظه ی ناقد و خواننده بگذارد.
دراین قضیه هم جیمز جویس فقید، البته، بیتقصیر نیست. حالا یک چشمه از تردستی آقای
چوبک را درکار نویسندگی ملاحظه میکنیم: "من باید دربارۀ دخاتیر پساتین رگ
کرده و جوانین شریف و اصیل شواشیش کف کرده و بساتین پر زهر و عندلیب و بساتیر نرم
و اغاشیش گرم و عطریت سکرآور و راز و نیاز عشاق معطره و پولمند غلتان در پرقو و از
اغذیه و اشربه واقضبه مقوی و مشهی و مبهی و ناز و نعمت مالمندان و ابواس با حلاوت
دوشیزگان باردار و نوامیس غیر مکشوفۀ دست نخورده و فراجین متعینه و بضاعین مستوره،
که اتفاقاً آفتاب تنشانرا برهنه ندیده، اما شبهای تاریک از بستر حلالشوی خویش
پاورچین پاورچین نزد مهتر، به سر طویله میگریزند و در تاریکی تفویض بضع میکنند
بنویسم."(ص77).
خوانندگان
توجه دارند که آقای چوبک در این قطعه چه شاهکاری کردهاست - یا خواسته است بکند.
اولا با نیش قلم پدری از طبقۀ "متعین" و "پولمند" درآورده است
که خودشان حظ کردهاند. (تا آنها باشند و دفعۀ دیگر دنبال تعین و پول نروند.)
ثانیاً، گوشمالی ای به طایفه ی مقرمط نویسها دادهاست که برای هفت پشتشان کافی
است. ثالثا - و این نکته خیلی مهم است - در عین حال مهارت خود را در مقرمط نویسی
به نمایش گذاشته است تا ابنای زمانه ببینند که نویسنده ی "سنگ صبور"
آنچنان نویسندهای است که اگر اراده کند قادر است که حتی شاش را در قالب جمع
مکسرعربی بریزد و از این بابت ذرهای واهمه نکند. رابعاً، البته فوران قریحه ی هزل
و طنز نویسنده در این قطعه چیزی نبودهاست که بشود جلوش را گرفت، و از این حیث،
چون به کلی بیاختیار بودهاست، هیچ ایرادی به ایشان وارد نیست.
این نوع
هنرنمایی چنان به مذاق نویسنده خوش میآید که بارها فرصت را غنیمت میشمارد و از
این بازی ها درمیآورد. اما حقیقت این است که متأسفانه آقای چوبک هیچ آمادگی برای
این قبیل بازیها ندارد، تا حدی که "رذائل" را "رزایل" (ص78) و
"تنقیح را "تنقیه" (ص83) مینویسد.
شاید لازم
باشد این نکته را فوراً تأکید کنم که اگر "سنگ صبور" وجود خود را از
جهات دیگر به نحوی توجیه میکرد، این گونه غلطهای املایی حقیقتاً اهمیتی نمیداشت.
ولی با وضع فعلی من ناچارم این ایراد را بگیرم که با این مایه ی بضاعت صلاح نیست
انسان به جنگ فضلای ریش و سبیلدار برود و بهتر است این کار را، اگر هم لازم باشد،
به کسانی واگذار کنیم که استطاعتش را دارند. (این نکته هم ناگفته نماند که بعید
نیست در جواب این ایراد گفتهشود که "رزایل" غلط چاپی است و از "تنقیه"
هم همان عمل استعلاجی معروف منظور بودهاست. در این صورت بنده در ضمن پس گرفتن
ایراد خود آرزو میکنم که در سایر موارد نیز فرشته ی بخت یاری خود را از نویسندۀ "سنگ
صبور" دریغ ندارد.)
از اینها
که بگذریم، اصرار صادق چوبک دراین کتاب (و چند کتاب اخیرش) برای آوردن تشبیهات و
تعبیرات غلیظ و شدیدی که گمان میکند جبران کنندۀ فقر و ورشکستگی مضمون فکری و
عاطفی نوشتۀ او خواهدبود، شگفت انگیز است. در سراسر "خیمه شب بازی" که
در دوره ی خود تأثیرش چنان قوی و عمیق بود، شاید همه ی تشبیهات و تعبیرات را با
انگشتان دست بتوان شمرد.
در آثار
اخیر چوبک در هر صفحهای بیش از این تعداد از این گونه تشبیهات دیدهمیشود. آدم ها
ناگهان دچار احوال وحشتناکی شدهاند. مرتب اقشان مینشیند، موهاشان سیخ میشود، ته
گلویشان خشک میشود، مغزشان زقزق میکند، چشمشان سیاهی میرود یا از کاسه درمیآید،
شکمشان به پیچ و تاب میافتد، سیخ توی دلشان فرومیرود،..."