Saturday 22 October 2016


مسعود بهنود  قصه ی شب ونکوور

سخنرانی مسعود بهنود: " گام زدن در مرز واقعیت و خیال "(*)

عکس و گزارش: مهین میلانی
برنامه ای ازSFU Iranian Club  

" واقعیت موقعی که حرکت نداشت بد بود
وقتی حرکت داره شبیه رؤیاست"
 
"چنین بودش که من در آغاز چهلمین سال عمر کشف کردم که نه هیچ تخیلی خالی از واقعیته نه هیچ واقعیتی خالی از تخیل هاست. دعوای بیخودی با هم دیگه می کنیم. دعوای ما یک جای دیگه است"
 
پوشِت قرمزش را در اولین دیدار من از ایشان در مجله ی آدینه بر روی جیب کت کماکان آراسته اش نداشت. ندیدم قلم خودنویس طلائی اش را از جیب بغل کت درآورد. دفترچه ی زرین یادداشت هم با خود نیاورده بود. از آن عطر خوش بوئی نیز که آن موقع در فضای سالن هیأت دبیریه ی آدینه می پیچید خبری نبود، اما به آن هیبت مسلط و اتکاء کامل به خود در آن موقع، مهر و متانت و افتادگی گذر زمانِ بی وفا افزوده شده بود که او را بیشتر دوست داشتنی می کرد.
قصه بود حضورش در این شب سخنرانی در باره ی " گام زدن در مرز واقعیت و خیال "
واقعی است این قصه ی زندگی این روزنامه نگار و تاریخ نویس که برای اولین بار در ونکوور آن را از زبان خودش می شنویم. انتظار هرنوع سخنرانی بود ولی قصه؟!! . قصه ی زمان بچگی های پدرش و چگونگی به دنیا آمدن خود اوست. به سوم شخص گفته می شود و به زبانی حرف می زند که گویاهنوز همان نوجوان رؤیاپرداز عاشق نوشتن است  که قصه می گوید. این انتخاب شنونده را با راوی ای روبرو می کند که از دور به خودش می نگرد و ما را به زمان هایی بس دور می برد. به زمان حاضر که نزدیک می شود مرز بین واقعیت و خیال را کشف می کند.
یک دوران کودکی غیرمعمول و شیرین دارد. بخصوص که اینهمه شیرین آنرا تعریف میکند: با مهر مادر بزرگی که او را با عشق بوجود آورد، با عشق بزرگ کرد و با عشق به جامعه تحویل داد.
و آنگاه زمانی که با واقعیت روزنامه نگاری که وقتش دست او نیست روبرو می شود، در زمان انقلاب که روزی 40 – 50 گزارش باید تهیه کند (چقدر اغراق است البته نمی دانم)، تفاوت بین رؤیافروشی آزاد خودسرانه اش را با واقعیت زنده و پرتحرک روزنامه نگاری حرفه ای ترسیم می نماید.
مثل همیشه در سخنرانی اش هیچ متن نوشته ای در مقابل ندارد. تسلط کامل
گزارش کامل قصه خوانی را در اینجا می آورم. با همان لحن قصه گویی خود او. هیچ دخل و تصرفی در آن نشده است تا روح و حال آن شب به یادماندنی را همانگونه منعکس کند. (*****)
در بخش سئوال و جواب اما، با اینکه مسعود بهنود در آغاز سعی کرد نشست در حوالی قصه گویی سیر کند تا روح قصه در هوا بماند، اما سئوالات بیشتر سیاسی - تاریخی بود.
 
سئوالات و جواب ها را در متنی دیگر گزارش خواهم کرد.
فردا مدرسه نمی ری...
سلام... من تو دام محمد علی  (**) نمی افتم.... اول براتون یک قصه می گم
مادر بزرگ گفتش که فردا مدرسه نمیری.
گفتش که چرا حالا خوب هزارتا کار و مسابقه و این حرف ها و...
گفت نه فردا مدرسه نیست. می خوایم بریم مریض خونه ی روس ها.
مریض خونه ی روس ها تو تهران خیلی اسم و رسم داشت. می گفتند که کارهای خیلی عجیب و غریبی شده. تو رؤیاهای همه ی خونواده ها بود می گفتند فلانی چشم نداشته چشم گذاشتند، پا نداشته پا گذاشتند. به هرحال یک چیز افسانه ای دور از دسترس بوده.
معلوم نبود مادر بزرگ چه کلکی زده بود که تو صف به اینها جا داده بودند. گفتند یک ساعتی بیشتر معطلمون نمی کنند. و اون رو (یک پسر 12 ساله) برد کشون کشون به مریض خونه.
یک صفی بود. صف رو طی کردند رفتند وارد اطاق شدند. یک آقای قد بلندی لپ های قرمز، چاق... و بوی عرق پیچیده بود تمام این اورژانس رو پر کرده بود. و یک خانم ارمنی هم بغل دستش بود که مترجمش بود. اون به کاغذه نگاه کرد. پروفسور یا دکتر روس و اومد نشست جلوی... شلوار کوتاه پاش بود این بچه. شروع کرد پای اون رو دست زد و گفت فقط همین پاته؟ اون خانمه ارمنی نگاه کرد به مادر بزرگش. مادر بزرگ گفت نه هردوپا. اون یکی پارو هم گرفت و هی بالانسش رو این ور اون ور کرد. بعد گفت کفشت رو بکَن. کفشش رو کند. جورابت رو در بیار... هر دو تا رو نگاه کرد. و گفت حالا باید عکس بگیرم. اون موقع مثل الان رادیولوژی و این چیزها نبود. با دوربین های معمولی عکس گرفت. بنابراین سعی کردن با دوربین معمولی عکس دوتا پا، جورابم نبود، جلوی چشم گرفت. زد به دیوار. نگاه کرد. همونطور که پشتش بود گفت .. به روسی یک چیز گفت. خانم ارمنیه گفت خانم شما کجا درس خوندید؟ گفت من هیچ جا درس نخوندم. گفت کجا بودی؟ گفت بلژیک بودم. گفت اونجا درس می خوندی؟ گفت نه من با شاه بلژیک بودم. خانم ارمنیه خودش از خودش گفتش که با شاه؟ کدوم شاه؟ گفت آقای احمد شاه. گفت خوب اونجا شما چی کار می کردی؟ کجا درس می خوندی؟ گفت نه درس نخوندم. برگشت گفت درس نخوندی؟ پس چه جوری فهمیدی اینجوریه؟ گفت همون وقت که به دنیا اومد. گفت همون وقت که به دنیا اومد فهمیدی پاش کجه؟ گفت آره. گفت هردوتا پات؟ گفت آره. گفت حالا به من نشون بده چه جوری کجه؟ گفت این پا کاملأ برعکس بود از اون ور. بچه یک هو فکر کرد تو خیالش یکی - دوتا تو مدرسه دیده از اینها. چقدر مشکل راه می رن؟ هردوتا پا رو به عقب. خیلی راه رفتن مشکله. در واقع راه نمی رفتن. گفت خوب اون وقت چه جوری بود؟ این ارمنیه پرسید. شرح بده برام. گفت هیچ چی وقتی به دنیا اومد، هردوتا پاش ازون طرف بود. پروفسور پرسید خوب شما چی کار کردین؟ گفت خوب نرم بود دیگه. من اینا رو برمی گردوندم این طوری. بعد با تخته سه لایی می بستم.
خانم ارمنیه دکتر رو ول کرد. دیگه شروع کرد از خودش سئوال کردن. گفت خانم تو چه جوری می کردی این کار رو؟ گفت همین کار رو می کردم دیگه. باز می کردم. گفت پس این چی می کرد. گفت خوب این گریه می کرد. سیاه می شد. گفت خوب شما چی کار می کردین؟ گفت من هم سیاه می شدم. گفت چه جوری تحمل کردی؟ گفت هنوز نمی دونم. بچه هه برگشت نیگاه کرد. نگفته بودی تا حالا. گفت گفتن نداشت مادر. حالا ببینیم آقای پروفسور چی می گن. پروفسور گفتش که خیلی کار مهمی کردی ها...چون اگر گذاشته بودی تا الان اومده بودی، که ناچار بودی بذاری بیاد - اونوقت باید - با دستش نشون داد - گفت هر ده سانتی رو می شکوندیم، بنابراین هرکدوم از لگارو  باید می شکوندیم تا این آروم آروم بچرخه و ساخته شه. که تازه بازم مثل سابق نمی شد.
وقتی از مطب اومد بیرون گفت این رو هیچ وقت نگفته بودی به من مادر. گفت آخه گفتن نداشت. خوب آدم رو اذیت می کنه. گفت خوب حالا که بدتر شد. گفت چرا بدتر شد تموم شد. حالا دیگه نه تو سیاه می شی. نه من گریه می کنم.
این قصه ی بچگی منه. چرا مادر بزرگ و نه مادر.
حالا بذار یک قصه ی دیگه بگم.
 
چاپچی ها  اهل خونسار     بناها   اهل گرمسار 
 آ رایشگران   گیلکی     آرایشگرانِ زنانه  ارمنی
ملا اسدالله یک مسجدی داشت در انزلی. کسانی که اهل انزلی اند، گیلک اند می شناسند. بهش می گفت شیطان محله. هشت تا بچه داشت. ببخشید هشت تا پسر داشت. و دوتا دختر. بنابراین ده تا بچه بود. تازه اینا زنده مونده بودن. لابد اونارویی که مرده بودن می شمردند بیشتر از این بودن. طبعأ اهل جفر بود. یه ذره عرفان سرش می شد. بنابراین جزء اون آدم هایی که بتونن پول دربیارن از کار آخوندی هم نبود. بنابراین معمولش این بود که بچه ها هشت نه ده سالشون که می شد می زدن بیرون. خودشون رو به یک سمت دنیا پرت می کردن. بیشترشون کمونیست می شدن. به عنوان شغل. این یکی بچه ی سوم بود. بچه ی سوم بلند شد با هشت نه زار پول اومد تهرون. تهران مسافرخونه یا هتل نداشت هنوز. تو محله ای که اسمش صابون پز خونه بود. صابون پز خونه اسمش تمیزه. محله اش از کثیف ترین محلات تهران بود. می تونید بفهمید چرا دیگه. اون موقع شیمیائی نبود بنابراین از پی حیوانات صابون می پختند. بنابراین فضولات همین طور که رها می شد در بستر خیابون تا می رفتش پائین بوی گند وحشتناکی می داد. بخصوص تابستون ها نمی شد جنوب تهران رفت اون منطقه. ولی این ناچار شد بره اونجا یه دونه اطاق اجاره کنه و چند شب تا بتونه کار پیدا کنه و لابد می دونید که توی تهران هم - بیشتر شهرهای بزرگ این طوری بود - هر حرفه ای مال یک منطقه ی کشور بود. هنوز هم کم و بیش وجود داره. چاپچی ها اهل خونسار بودن. هنوز هم همین طوره. خانواده ی "علمی" که سی و هفت هشت درصد انتشارات ایران دستشونه این خونساری بوده اصلشون. حاج اصغر . در زمان عباس؟؟؟؟سلطنه اومده ایران و حالا تخم و ترکه اش زیاد شدن. در حدود چهل -  پنجاه درصد نشر ایران از خانواده ی اونهان. همه ی بزرگان دیگری هم که اسمشون "علمی" نیست مثل "جعفری"، "زوار" و اینها همه فک و فامیل ها و دامادهای اینهان. یا مثلأ بناها همه شون مال گرمسارن. حدود گرمسار و مهاجران و اون جاها.  ازجمله کارگرای ساختمانی و اینا. و تو این تقسیم بندی رشتی ها بخصوص گیلک ها آرایشگر.. بیشترِآرایشگاه های تهرون را داشتند.  ولی فقط مردونه. زنونه  - مثلأ دو سه سال قبل از انقلاب - آرایشگاه های زنونه ی ایران دست ارمنی ها بود. مثل خیلی تخصص های دیگه. ما رقص رو از خانم لازاریان یاد گرفتیم و تنها کس دیگری هم که رقیب خانم لازاریان بود خانم ؟؟؟؟ بود که اون هم ؟؟؟؟  این تقسیم بندی...   بنابراین این بچه آخونده که اومده بود تهران، دنبال شغل می رفت بلکه یک کسی هم ولایتی پیدا کنه و آشنائی بده و بگه من بچه ی ملا اسدالله م و آشنا بشه و اینها.
روزگار گذشت و اومد پیش آقای دیارمند. آقای دیارمند رئیس اتحادیه ی آرایشگران ایران بود. آدم خیلی مهمی بود. سر آقای قوام السلطنه رو می زد. چند بار سر رضا شاه رو زده بود. به همین دلایل هم شده بود رئیس اتحادیه ی آرایشگران. خودش یک آرایشگر معروفی داشت - که قدیمی ها می دونند - به اسم شمشاد توی تهران خیابون اسلامبول کمی اونور تر از بازار میوه فروش ها ... یعنی جلوتر از سفارت ترکیه به طرف میدون مخبرالدوله و ده بیست تا دیگه هم مغازه داشت که در جاهای مختلف شهر بود و در اجاره اش بود و به اصطلاح داده بود به شاگرداش. اونهام تو جاهای مختلف شهر آرایشگاه درست کرده بودند. پرسون پرسون پرسیده بود  البته شیطان بود. از انزلی که اومده بود پرسیده بود سراغ دیارمند رو گرفته بود. حالا فهمیده بود که آقای دیارمند مغازه اش همونطور که عرض کردم تو خیابون اسلامبوله ولی خونه اش خیابون چراغ گازه، خیابون امیرتیموره. اون موقع در تهران رسم چنین بود که - داریم در زمان رضا شاه صحبت می کنیم - که آدم های متخصص می آمدند آدم های متشخص می اومدند بیرون در خونه شون می نشستند. نوکره آب می پاشید پیاده رو رو. یک چهار پایه می ذاشتن خود این ارباب می شست روش. یک چهارپایه ام عقب او نوکره نگه می داشت. آدم هایی که از تو خیابون رد می شدن سلام و تعارف می کردن. بعضی هاشون که آدم های محترمی بودن و باهم قصه داشتن بگن می گفت بفرمائید. به نوکره می گفت. نوکره چهارپایه رو میذاشت اونجا بشینه. یعنی حیات و پذیرائی کنار خیابون بود در حقیقت. این رفت با این ترتیب دیارمند رو پیدا کرد. آقای دیارمند کنار خیابون نشسته بود. خیلی متشخص کراوات زده بود و اینا، رئیس آرایشگاه  و بعد نوکرش هم کنارش وایساده بود و به همین ترتیبی که گفته بودم آدم های متشخصی می رسیدند  وزیر وکیل اینا سلام و علیک می کرد  چهار پایه می گذاشتند  می اومد می شست نوکره هم چایی... این هم هی دور می زد  می پلکید   هی می رفت این ور اون ور  پوله هم یکی دو قرونش بیشتر نمونده بود. در یک موقع حساسی آقای دیارمند چشمش افتاد و گفت جانم چیه پسر اینا. اونم اومد جلو و قصه اش رو گفت. آقای دیارمند به نوکره اشاره کرد و کاغذ آورد و رو کاغذ نوشت کوچه ی آبشور شماره ی 7 . گفت می ری اونجا پیش آقا تقی می گی من فرستادمت. اون رفتش خیابون ری کوچه ی آبشور شماره ی 7  یک آرایشگاه بود. رفت و گفت آقا تقی گفت بله. گفت آقای دیارمند معرفی کرده و گفت تا حالا سلمونی کار کردی؟ گفت نه. گفت چی کار کردی تا حالا گفت هیچ چی. 15-16 سالش بود. گفت خیلی خوب بیا اینجا باید مو جمع کنی. گفت باشه. گفت اونوقت خونت کجاست؟ گفت خونه که خونه ندارم. گفت شب کجا می خوابی؟ گفت یک جایی اونجا توی صابون پز خونه. گفت اونجا که خیلی دوره. می خوای همین جا بخوابی توی مغازه؟ گفت آره. خوابید.
سر هفته مالک این خونه،  مالک این ساختمون، مالک این ساختمون که مالک این ساختمون تنها هم نبود. پهلوی این ساختمون یک خرازی، پهلوی این ساختمون یک کلانتری. مالک این سه تا محل سرهفته  سوار درشکه ای بود. شازده خانوم. شازده خانونم مثلا چهل و یکی دوسال  خوشگل  اینا. میومد تو درشگه می شست. نوکرش پیاده می شد از این مغازه ها اجاره جمع می کرد. اجاره رو می ریخت توی تاسی می داد شازده خانوم. شازده خانوم هم می رفت.   
اولین هفته نه. هفته ی دومی که این بچه ی ملااسدالله اومده بود توی این خونه، آتقی رفت پیش شازده خانوم گفتش که فرموده بودید یک کسی بیاد خونه کمک بکنه تلمبه بزنه  تلمبه ی حیات رو که آب بیاد، یا آب حوض رو بکشه. یک بچه ای اومده از انزلی اینجا شبها می خوابه آدم بدی نیست. شازده خانوم گفت بیا ببینیم. اومدش. یک نگاهی کرد. گفت بیاد. هفته ای سه روز. آتقی بذرارینش بیاد. خوب باشه. رفت. رفت. دوبار که رفت گفت شبا کجایی تو. گفت تو مغازه می خوابم. تو مغازه می خوابی؟ گفت زیر سرت چی میذاری؟ گفت نه چیزی نیست بذارم. گفت زیر تنت چی می ذاری؟ گفت چیزی نیست. پتویی چیزی گفت نه. گفت هوا داره سرد می شه. گفت نه همینه. گفت خوب تو تو همین اطاق دم در بمون. بیا اینجا بخواب. ولی این روزهای اول بچه های من، پسرای من که میان خیلی با این کار راضی نیستن. بنابراین خودت رو زیاد به رخ اونا نکش. اونم گفت باشه چشب. بنابراین بیا بخواب و می گم شامت هم همون جا بدن. صبح زود هم کاری نداشته باش برو. گفت خیلی خوب رفت.
 
 

بچه ملا و دختر شازده
یک هفت هشت ماهی که از این قضیه گذشته بود شازده خانوم ازش پرسید سواد داری؟ گفت نه. گفت توچه طور بچه ملایی هستی که سواد نداری. خانوم گفت خوب بره اسمش رو بنویسه درسش رو بخونه. رفت درس خوند. حالا مثلأ یک سال دوسال گذشته. جنگ جهانی شروع شده بود. ولی هنوز به ایران نرسیده بود. متوجه شد که اگه بخواد بره سرکار باید بره سربازی. شازده خانم خواهرزاده اش یک تیمسار قدیمی ارتشی بود. به خواهرزاده هه گفتش و اینو بردند سربازی ولی یک جوری کردن که هم تهران بمونه و مصدر کسی باشه و اینا و بنابراین باشه جلو دست شازده خانوم. سربازی هم طی شد. کلاس ششم دبستان هم متفرقه امتحان داد گواهی گرفت. شازده خانوم اون رو برد دبیرستان.
 در یک روز تاریخی، چهار پنج سال گذشته بود. جنگ رسیده بود به ایران. رضا شاه رفته بود. و حوادثی اتفاق افتاد. شازده خانوم دو سه پسرها رو صدا کرد گفتش که بیخود سروصدا نکنین می خوام یک خبری بهتون بدم. خبر خوبی نیست. خبر مرگ من هم نیست. کسی تون هم نمرده اینا. ولی یک خبری می خوام بهتون بدم. گفت اون خبر چیه؟ گفت من می خوام خواهرتون رو بدم به این حسین. خواهر بدیم به حسین؟ بچه گدا؟ چرا؟ چه عیبی داره خواهرمون رو می خوای بدی. جنگ شد. جنگ جهانی سوم. افتخارات خانواده، عباس میرزای نائب السطلنه، جد ما چی می شه؟ مرحوم نعیم الدوله چه می شه؟ اینا همه مانعه. حالا چیکارش کنیم اینارو؟ ؟؟؟؟؟؟ شاید کارهایی هم کرده. از جمله ملک و املاکی هم به اسم این دو تا کرده. در حقیقت به بچه ها باج داده. به پسرها. و در یک روز تاریخی که اون دوتا رفتن سفر که اصلأ شاهد این صحنه ی نگین این خانواده نباشند، شازده خانوم تنها دخترش رو داد به یک بچه ی ملا. و اینا شدن زن و شوهر. بعد از یک سال هم بچه دار شدن. بچه که به دنیا اومد معلوم شد که اتفاقی این وسط افتاده. و اون اتفاق هم اینست که شازده خانوم که بیست و نه ساله بیوه شده بود، حالا هنوز جوون بود. حالا ببخشید خانوم هایی که اینجا نشسته اند. هنوز یائسه نشده بود. بنابراین دلش بچه می خواست. راه حلی نداشت جز اینکه همچین کاری بکنه. بنابراین معلوم شد با این حسینه معامله کرده. و قرار شده اینا اولین بچه شون رو بدن شازده خانوم. بنابراین وقتی اون به دنیا آمد در چند دقیقه ای توی کلینیک  دکتر؟؟؟؟؟؟ همون خیابون ری بچه به دنیا اومد. گفتن پسره و ؟؟؟؟؟؟؟ رفتش شازده خانوم. شازده خانوم یک خونه ای هم برای اینا اجاره کرده بود. بنابراین اینا تو یک خونه ی دیگه ای بودن. شازده خانوم هم با اون بچه رفت. مادرش هرروز میومد اونجا شیر بهش می داد. شیر می دوشید. می رفت. چون قرار بود خیلی مهر و محبتی بینشون برقرار نباشه. مدتی گذشته بود این بچه ی ملا اسدالله فضول به این نتیجه رسیده بود که نکنه به ما دروغ گفتند که این رو می برند پنهان می کنند و پسر نیست و دختره. هم چین عیب بزرگی ممکن بود که خاندان رو تهدید بکنه. بنابراین برای اینکه جلوی این خطر رو بگیرن راه حلش این بود که فضولی کنند قنداقش رو باز کنند ببینند هست یا نیست. قنداقش رو بازکردند دیدن چوب و... چوب و اینا چی کار می کنه اینجا؟ کشف شد.  کشف شد. شیر ما و فلان و این حرف ها و ..ولی مادر بزرگ استدلالش این بود که هرکسی تا اینجا آوردش بقیه ی راه رو هم می بره. معلوم شد به خونه فرستادن اونام به خاطر این بود که این جیغ ها و سیاه شدن بچه رو نبینند.
رؤیاباف بود. خیال پرداز بود
بچه ای که بدین ترتیب بزرگ شد، اون تایتل/تیتر (***) رو دارم بهش نزدیک می شم. این بچه ای که به این ترتیب بزرگ شد، مهمترین مشخصه اش نه اینکه قهرمان شنا بود، نه اینکه کوه می رفت، نه اینکه نجات غریق بود، (****)  هیچکدوم از اینا مشخصه اش نبود. مشخصه ی اصلیش این بود که رؤیاباف بود. خیال پرداز بود. و به طور غریبی خیال پرداز بود.
اینا تابستونا می رفتن مثل خونواده های اون موقع تهرون  می رفتن تابستون - چون اون موقع کولر و این حرف ها نبود که - بنابراین تابستون باید از تهرون می رفتن بیرون. می رفتن یک جایی باغ گل اسمشه. نزدیک فشمه. می رفتن اونجا. در اونجا مردا خوب پیدا بود. مثلأ پنج تا شیش تا  خانواده با هم دیگه می رفتن. مردا دور هم جمع می شدن  تریاک می کشیدن قماربازی می کردن با هم. خانوم هام اون بالا می شستن یا تدارک غذای فردا رو می چیدند یا باهم گاسیپ می کردن و حرف می زدن و تنها سرگرمی ام این بود که یک رادیوی خش خشی وارد صحنه می شد که با باطری کار می کرد و تو اون رادیو راه شب گوش می کردن. راه شب قصه ی شب بود و داستان هایی بود که   این تنها سرگرمی مردم بود که... تلویزیون هنوز نیومده بود یا همه گیر نشده بود. نه نیومده بود. بنابراین اونم چقدر بود. نیم ساعت بود. نیم ساعت میومدن مانی و پرویز بهادر و معمولأ عشق و عاشقی بودش و اینا... یک سئوال هایی هم در خانواده ها برانگیخته می شد. قصه هایی که نوشته می شد معمولأ این طوری بود که باد و بارون میومدش و اینا  دختر و پسر و اینا  تو باد و بارون با هم دیگه آشنا می شدن و صحنه ی بعدی این بود که بچه دار شدن. حالا چه جوری تو این باد و بارون و اینا و تو این هوا.
اما تو قسمت بچه ها، که بچه های مثل بین شیش هفت سال و هیفده سال اونجا بودن، قضیه یک جور دیگه بود. به خاطر اینکه  این بچه فسقلیه  این  رؤیا فروشی بلد بود. بنابراین قصه شروع می کرد برای اونا گفتن و قصه می گفت و اینا سرگرم می شدن. اولین باری که دستش لو رفت موقعی بودش که این فیلم تعریف می کرد. یعنی می گفتش که فیلم مثلأ ملکه مادر رو دیدین؟ بَه چه فیلمی. بچه ها می گفتن که خوب ندیدیم. ولی ظاهرأ به نظر می رسید که قصه کم آورد. چون انقدر فیلم رو ندیده بودند که. کم آورد شروع کرد قصه ساختن. بعد اینا رفتن برای ماماناشون تعریف کردن. از باباهه می پرسیدن این چه فیلمیه که این تعریف می کنه و یک سربازی و فلان و اینا. می گفت. معلوم شد دستش لو رفت و معلوم شد اینا رو می سازه اصلأ. و این شغلش شد رؤیابافی و رؤیا فروشی. یواش یواش هنوز وسط های مدرسه یواشکی بدون اینکه کسی خبردار شده باشه، رفته بود شده بود خبرنگار روزنامه های فلان مجانی. ولی اونجام رؤیا می فروخت. به خاطر اینکه اونجا هم یک قصه هایی می فروخت که اتفاق نیافتاده بود تو مدرسه. یک چیزهایی بود که الکی بود. شنیده بود یا مثلأ درست می کرد و اینا. اما کسی به کسی نبود. چاپ می کردن. ولی یواش یواش اسم و رسم پیدا کرده بود و اینا و  تو مدرسه هم همه بدبختی ها و جایی که  نمره نمی آورد و همه معاف بر این بود که روزنامه دیواری درست می کرد و خوش خط بود و اینا. بعد تو اونام باز همونطوری یک سری چاخان پاخان سرهم می کرد و از قول کامو و نمی دونم اینا قصه می نوشت. به اسامی مختلف ترجمه می کرد. این قصه ها مثلأ ترجمه است از اشتان سوانک... فکر می کنم چهل تا قصه به اسم سوانک نوشته باشه.
شبی رفت به تأتر. مادر بزرگ خیلی تأتر دوست داشت از موقعی که فرنگ رفته بود یاد گرفته بود. تآتر نمایشنامه ی کوکائین. محمد علی جعفری در تآتر پارس. مادر بزرگ نگاه کرد دیدش این وقتی تآتر داره پخش می شه این بغل ها یک چیزهایی می نویسه. سرش رو بلند می کرد نگاه می کرد. دوباره می نویسه. مادر بزرگ بهش گفته بود که فیلم یا تآتر وقتی که می ریم، همین طور نرین بخوابین یا حرف بزنین. نه. یک چند قدم راه برین  راجع به این حرف بزنین  تکلیف خودتون رو با این قصه هه روشن کنین  بعد اون جاش مشخص شه تو کله تون  بعد برین پی کارتون.  این درسی بود. از تآتر پارس که اومدن بیرون پیاده برای همین کار. به طرف میدون توپخونه می رفتن. مادر بزرگ بهش گفتش که مادر این چی بود می نوشتی؟ این چیه که نمی تونی صبر کنی تا آخر نمایش. آقای جعفری از اون بالا می بینه ناراحت نمی شه؟ ناراحت نمیشه که یک نفر به جای اینکه اون رو نگاه کنه نشسته چیز می نویسه؟ حالا چی هست این که انقدر وقتش دیر می شه نمی تونی صبرکنی تا پایان نمایش. چیه این؟ گفت خوب من وقتی می خوام یک چیز بنویسم باید یادداشت کنم یادم بمونه دیگه. گفت در باره ی چی می نویسی؟ گفت در باره ی این که دیدیم دیگه. گفت یعنی این چیزهایی که تو می نویسی بعد می خوای بری بدی روزنامه؟ گفت آره. گفت چاپ می کنند؟ گفت کردن دیگه. خوب بعد یعنی اینکه کارت میشه اینکه می ری تآتر، تآتر تماشا می کنی بعد میری می نویسی؟ همین؟ گفت نه نه فقط تآتر که نیستش که. من چیزهای دیگه هم می نویسم. گفت مثلأ چی می نویسی؟ گفت همه چی. من همه همه چی رو می نویسم. گفت از درد خانوم عظما هم می نویسی؟ خانوم عظما پاره عقل داشت. به قول قدیمی ها. یه ذره مشکلات روانی داشت. مادر بزرگ ازش پرسید درد هرمزخان  رو می نویسی؟ گفت خوب آره می نویسم. گفت از نبودن آقای تیمورتاش هم می نویسی؟ شوهرخاله اش. گفت بله. گفت می نویسی تیمور تاش رو چه جوری کشتن؟ گفت بله دیگه من می خوام همه ی اینا رو بنویسم. گفت این میشه کارت؟ گفت لا اله الله اله.
مجوز صادر شد
ولی مجوز صادر شده بود به خاطر اینکه یک هفته بعدش شنید که داییش داره با مادر صحبت می کنه و همین حرف رومی زنه. می گه حالا چرا این میره این همه چیز می نویسه. این چیزا چیه می خونه مادر. شما اصلأ  مواظبت هم نمی کنین معلوم نیست اخلاقش فاسد شه. هدایت نخونه خودکشی کنه ها. بخش نامه صادر شد.
مسعود تو دنبال کار خودت باش. به این کاری نداشته باش. می دونه چه کار می کنه. شنید. مجوز صادر شد. روزنامه نویش شد. روزنامه نویس شد همین طوری.
اولی که روزنامه نویس شده بودم، همون رؤیاهام رو می فروختم. می خریدند. یا به اسم این و اون یا به اسم خودم.  تا اینکه روزنامه ی آیندگان درست شد سال 49. ما رفتیم روزنامه. ما رفتیم روزنامه ی آیندگان. قضیه جدی بود. به من گفتند تو می شی خبرنگار نخست وزیری. نمی شد رؤیا فروخت. حالا دیگه برخورد کردیم به بن بست. یک بچه ای که فقط رؤیافروشی بلد بود، به یک مانع سخت برخورد. رؤیای تو رو نمی خرن. یک چیزی ازت می خوان اسمش حقیقته. فقط چیزی ازت می خرن که دو تا سورس (Source) ، دو تا منبع ثابت داشته باشه. بنابراین هی رفت تق خورد... این دبیره گفتش که این که گفتی از کجا اومد؟ نه نیومد. اینا رو ساخته. هی رفت با خودش جنگید. من اینکاره نمی شم. اینا صنعتشون واقعیته Reality  . من صنعت ذهنیم رؤیاست. من قصه می فروشم. از اول عمرم قصه می فروختم. اینا به من می گن ما قصه نمی خواهیم از تو. من چرا اومدم تو این شغل. برای چی اومدم؟ باید برم بیرون.
ولی خوب جاذبه داشت براش. بنابراین این تضاد دائمی شب نخوابیدن ها کم از اون  درد پا نداشت. سخت بود. شما دائمأ بین این دوتا سر می کنید. این با این بدبختی همین طور سعی کرد و تو اون روزنامه نویسی مثلأ حالا رشد کرد. رفت تلویزیون. رفت این ور اون ور و اینا. دیگه بالاخره روزنامه نویس معروفی شد و راه افتاد دور دنیا. برو با این مصاحبه کن   با تیتو مصاحبه کن  با انورسادات مصاحبه کن. این ور اون ور دنیا برو بچرخ و اینا  فلان و اینا. فیلم تهیه کن. از این چیزا. شیطونی کن و...
واقعیت موقعی که حرکت نداشت بد بود
وقتی حرکت داره شبیه رؤیاست
یه روزی خبردار شدیم که مردم تو خیابونند. یک شعارهایی می دن. معلوم شد که مردم زده زیر دلشون می خوان انقلاب کنند. حالا ما هم روزنامه نویس بودیم دیگه. بنابراین باید دنبال اینا راه می افتادیم ببینیم چه خبره. راه افتادیم. صبح اول صبح می رفتیم خونه ی آقای دکتر بهشتی، بعد از خونه ی دکتر بهشتی می رفتیم دفتر نخست وزیری پیش شاپور بختیار. بعد از اونجا می رفتیم پیش رئیس ستاد بزرگ ارتش دارن تیمسار عراقی، بعد از اونجا می رفتیم پیش مهندس بازرگان. ده تا دوازده شب جسد خونه بودیم. شب هم نصف شب پشت بون و بی بی سی و اینا. اِه... حقیقت   نه... جذابه. بیخود من فکر می کردم  بیخود من فکر می کردم. جذابه. اون موقعی که حرکت نداشت بد بود. وقتی حرکت داره شبیه رؤیاست. بنابراین عیبی نداره. می افتی توش. هی گزارش کنم. ما شروع کردیم خبرگزاری فرانس پرس. روزنامه ها بسته بودند. حکومت نظامی روزنامه ها رو...  در اعتصاب بودند. ما شروع کردیم با خبرگزاری های خارجی کار کردن. بنابراین حالا شروع کردیم رؤیاهای خیابونی رو فروختن. همین طور با همین سیر رفتیم رفتیم رفتیم تا صاحاب رؤیا اومد رفت اینجا. رفت تو مدرسه ی علوی نشست. ما رفتیم تو مدرسه ی علوی. برو بیا اینا. فلان اینا. هی این شعارها هی تند می شد هی. و کسی به این فکر نمی کرد که این سرو ته این قضیه کجا داره می ره. این هم که اصلأ وقت فکر کردن نداشت. انقدر حوادث تند شده بود که صبح ساعت هشت می زد بیرون. 40 تا حادثه رو می رفت کاور می کرد. بعد 50 تا باید گزارش می نوشت. همین طور جسدی ازش باقی می موند. تا برسه به شب. قرق بشه و الحمدالله کسی رو تو خیابون راه نمی دن. قرق بشه. اونوقت باید بشینی اینارو بنویسی. تا نصف شب و دوباره فردا صبح همین طور. همین طور زندگی داشت می رفت. انگار نه انگار این reality   که از مهمترین تفاوت هایی که با قصه داره اینه که فرمان زمانش دست شما نیست. یعنی برخلاف قصه که شما هروقت دلتون خواست نگهش می دارین ولی اونی که در بیرون اتفاق می افته فرمانش دست ما نیست. اون خودش تعیین می کنه که کی می ره  کی وای میسته کی تکون می خوره. کی مثلأ از تو مدرسه ی علوی می ری اونجا. بعد حوادث می رسه به 19 اسفند، 20 اسفند، 21 اسفند، 22 اسفند.
غروب روز 22 اسفند، به ماها آقای مهندس بازرگان گفتش که آقای قطب زاده بره به تلویزیون. به من هم گفتش که شما تلویزیونی هستین و اینجا تموم شده و اینا برین. ما رفتیم بالا. واقعأ به شما بگم. این بخش رؤیاش نیست. من تا این لحظه به این موضوع فکر نکرده بودم. ما رفتیم تلویزیون. نیم ساعت بعد باید برنامه شروع می شد. برنامه هم اون موقع 24 ساعت نبود. از ساعت 6-7 شب بود شروع می شد تا ساعت مثلأ 11. زودتر از ساعت 4 شروع می شد. داشتیم نزدیک زمان شروع تلویزیون می شدیم. دیدیم شلوغه. پائین و بالا و اینا. قطب زاده از اون بالا اومد پائین. گفتیم چه خبره. بچه ها می گفتند که آقائی که شما او رو فرستادین اومده می خواد به عنوان سرود شاهنشاهی برای شروع برنامه می خواد سرود "ای خمینی ای امام" پخش کنه. و بچه ها هم می گفتند نه آقا نمیشه. این سرود نیستشه و اینا و بعد هم خش داره و صداش هم خوب نیستش و توی حموم ضبظ شده و فلان و این حرف. این نمیشه. اونوقت اون هم می گفتش که خوب پس چی. می گفتن همین چیزی که تو اعتصاب ما بودش "ای ایران ای مرز پرگهر". اون هم می گفت نه نه نه این خاک داره و خاک اصلأ غلطه و دوره ی رضا شاه و از این حرف ها اوم داره. دعوا شده بود. این تلویزیونه هم مونده بود رو هوا. 10 دقیقه مونده بود به زمان پخش. هی بچه ها مونده بودند چه کار کنند و پخش نمی شه و فلان و این حرف ها و اینا. رؤیا پردازه پرید وسط و گفت آقا کاری نداره. رفت به قطب زاده گفتش راه حلش اینه که این صدایی که شما می گین مناسب برای پخش نیست اوم داره،  بذار همون "ای ایران" پخش شه بعد همین الان اعلام بکنین که باید متخصصین و موسیقی دان ها بیان سرود جدید برای مملکت درست بکنن. گفت هان خوبه. بعد این رؤیاسازی که رفته بود زیر فشار حقیقت، متوجه شد که اِه.. یک جا هایی هم می شه یک  اثر تاریخی پیدا کرد. تا حالا به این موضوع فکر نکرده بود. این رؤیا پردازی که تبدیل شده به تاجر به خیال خودش حقیقت این جور چیزها هم پیدا می شه توش.
این reality  که ما می دیدیم تو خیابون اتفاقأ تخیلی تر بود
ده روز بعد از انقلاب بود. برای اولین بار یک نفر تو خیابون بهش گفتش که خود فروشِ درباریِ پدر سوخته و اینها. تا حالا نگفته بودند بهش. معمولأ تو خیابون اتفاقا می شناختنش و اینا. دعوت می کردن حرف بزنه باهاشون. شعر بخونه و... ولی اینجا فضا تند شد. یک هو یک دختر جوونی اومد جلو بهش گفتش درباری ضد انقلاب و پدر سوخته و اینها. این هم که جای بحث وسط خیابون نبود و دو سه تا مرد کلفت بودن و یکیشون هم یک مشت زد و. محکم و این ترسید و یک ذره جمع و جور می کرد. داشت یک خبرهایی میومد از بیرون. انگار از دل واقعیت یک مشت اومده بود بیرون می زد تو چونه ی این بچه که حالا بزرگ شده بود. و بهش می گفتش که این دنیائه دنیای واقعیه. حقیقت نیست. شوخی نکن باهاش. یک ذره جدی باش. تو این زمان ناچار زیرزمینی شد. چون چند بار گرفتنش و دید خوب نمیشه می گیرن. بر اساس اینکه آشناست قیافه اش می گیرنش. به هرحال ناچار زیرزمینی شد. یهو زندگیِ پرتلاطمِ این ور و اون ور دنیا و توی یک   یک هفته دو بار می رفت به آمریکا و  مصاحبه با کیسیجر و اینا، یه هو تبدیل شد به یک زیرزمینی و در اون زیرزمین حتی یک 20 روزی هم هم خونه شد با مهندس سیحون که چند سال پیش فوت شدند، و این شد یک چیزی شبیه سلول انفرادی.
نه هیچ تخیلی خالی از واقعیته
نه هیچ واقعیتی خالی از تخیل هاست
تو سلول انفرادی آدم فکر زیاد می کنه. در اونجا یک فکری که به او دست داد این بود. که چرا من فکر می کردم که واقعیت با این خیال این همه اختلاف داره. و این ها دو  چیزند. و من چرا اون رو بلدم. اون رو بلد نیستم.  حالا که این رو بلد نیستم باید اون رو رها کنم. این طوری نیست. این reality  که ما می دیدیم تو خیابون اتفاقأ تخیلی تر بود. به خاطر اینکه به شعارهاشون دقت کنین. یک عده راه افتاده بودند می گفتند " تا فلانی کفن نشود این وطن وطن نشود". این یعنی چی؟ این آخه یعنی چه. یک عده دیگه راه افتاده بودند یک نفر رو گذاشته بودند رو ماه. چه جوریه؟ فقط تخیله. فقط تخیله که داره همین طوری با هم دیگه می جوشه. ولی در یک لحظه ی تاریخی تبدیل به حرکت شده. شروع کرده. می شکونه. ویران می کنه. اعدام می کنه. این چه جوریه. بنابراین یک سئوال براش پیدا شد در 32 سالگی. که این مرز این حقیقت و خیال چیه اصلأ؟ آیا واقعأ اینطورخ که ما فکر می کردیم؟ این حقیقت یک چیز مسلم قطعیست که ناگزیر باید در مقابلش تعظیم کرد؟ و تخیل یک چیز واقعأ تخیلیست؟ یعنی من قصه ای که نوشتم مثلأ فرض کنید در مورد قصه ی "امینه" که همین دیروز یک نفر به من ایمیل کرد دیشب. ایمیل کرده که من تو امریکا زندگی می کنم. بعد از چند سال رفتم ایران. رفتم گنبد قابوس و موندم اونجا فقط به خاطر اینکه قبر امینه رو پیدا کنم. حالا من رو راهنمائی کنید. حالا در کتاب اون اولش نوشته که قصه است. خوب اگر قصه ای را انقدر باور کردین حقیقت می شه. من 17 کتاب نوشتم ولی 8 تاش تاریخه. 10 تاش تخیلمه. الان با این نگاهی که دارم به شما می گم وقتی نگاه می کنم اصلأ مرزاش برام معلوم نیست. خودم وقتی که اینا رو می نوشتم، وقتی امینه تموم شد یک ماه  یک ماه حالم بد بود. گلوم گرفته بود. صدام در نمی اومد. من عاشقش شده بودم. نه از این عشقی که محمد علی به من داره. ولی مثلأ وقتی که این "سه زن" رو می نوشتم اون تاریخه. وقتی این "سه زن" رو می نوشتم این شخصیت ها  رفته بودم این ور اون ور. یکیشون فامیلم بود. اون یکی یک جور دیگه بودش و اینا. بنابراین نزدیک بودم باهاشون. می شناختمشون.
چنین بودش که من در آغاز چهلمین سال عمر کشف کردم که نه هیچ تخیلی خالی از واقعیته نه هیچ واقعیتی خالی از تخیل هاست. دعوای بیخودی با هم دیگه می کنیم. دعوای ما یک جای دیگه است. من الان نظر خودم رو نمی گم راجع به اینکه اونجای دیگه کجاست می ذارم شما اگه خواستین بپرسین.
سئوال و جواب های بعد از این گفتار نیز در جای خود حرف های جالب توجه و قابل تعمقی دارد. در متنی جداگانه به آن می پردازم
 
 
 
 
-------------------------------------------------------
(*) سخنرانی مسعود بهنود به دعوت SFU Iranian Club  و حمایت آقای فرهاد صوفی
(**) آقای محمد محمد علی نیز گفتاری قبل از ایشان داشتند و به طور عمده درباره ی چگونگی شدت عشق خود به ایشان صحبت کردند و اینکه چگونه با اینکه دو سال مسن تر از ایشان نیستند ولی خیلی جلوتر هستند در بسیاری زمینه ها
(***) تیتر سخنرانی که بر روی پرده گذاشته شده است: " گام زدن در مرز واقعیت و خیال"
(****)از مشخصاتی که محمد محمد علی شمرده بود در وصف مسعود بهنود
(*****) چند کلمه را هنگام پیاده کردن متن نتوانستم متوجه بشوم. جایش را با علامت سئوال می گذارم. اما نامشخص بودن این کلمات صدمه ای به فهم مطلب نمی کند
 
 


No comments:

Post a Comment