Thursday 27 August 2015

آیا چیزی مثل زندانی و زندانبان وجود دارد؟
 
 
آقایان علی نگهبان و نانام (حسین فاضلی)،
 
مطلبی که آقای علی نگهبان زیر نام "زندانیی که عاشق زندانبانش شد"، در شهروند بی سی منتشر کردند، مطلبی بود که خیلی بحث های اساسی را می تواند باز کند. مسئله ی صرف افطار تعدادی از هنرمندان کشور با رهبر پیش از این از جانب فرج سر کوهی نیز در فیس بوک او مطرح شده بود.  و تعدادی مخالف و موافق بر سر آن مباحثه کرده بودند. هم در آن زمان لرزش های نگارش مطلبی در این زمینه در من به تپش افتاد.
اما پاسخی که نانام به نوشته ی علی نگهبان می دهد، مرا در نهایت جلوی کامپیوتر می نشاند. نانام به دلیل صراحت کلام تکلیف تو را با خودش خیلی راحت تر روشن می کند. او یک پست مدرنیست است که به قول خودش می گوید فرق بین مدرنیست ها و پست مدرنیست ها اینست که مدرنیست ها خارکسته اند و نمی گویند ولی پست مدرنیست ها خارکسته اند و می گویند که خارکسته اند.
افکاری که این نوشته را سبب ساز می شوند تازه در من بوجود نیامده اند. سال ها پیش از این، زمانی که از اروپا به ایران بعد از انقلاب برمی گردم و با مردمی روبرو می شوم که حس بیگانگی را حتا در خانواده ی لائیک خودم بسیار شدید در وطنم در من ایجاد می کنند، به این نتایج می رسم.
و سپس یک روز فرزان گوران، سردبیر مجله ی دنیای سخن به من گفت: " ببین من و تو هیچ فرقی با خلخالی و زهرا رهنورد نداریم. فقط من عمامه ندارم تو هم چادر به سر نمی کنی. "
 
من معتقد نیستم چیزی مثل زندانی و زندانبان وجود داشته باشد. حاکم و محکوم، ظالم و مظلوم، رئیس و مرئوس همه از یک آبشخور آب خورده ایم. هیچ ربطی هم اساسا به اعتقادات مذهبی ندارد. اگر چه تشدیدش کرده است. فقط اینکه در کدام موقعیت قراربگیریم، یکی از این دو نقش را بازی می کنیم. نگاه کنیم به اطرافیانمان ببینید چگونه با زن و بچه و شوهر و خواهر و برادر و پدر و مادر و دوستان و اطرافیان  خود برخورد می کنند. نگاه کنید هیچ آیا دو نفری را دیده اید که شرکای خوبی با هم باشند، که وقتی حرف می زنند، عمیقأ به حرف طرف مقابل احترام بگذارند ، که از قبل پیش داوری نداشته باشند و از قبل گارد نگرفته باشند که یک چیزی بگویند که طرف را "خیط" کنند؟
آیا دیده اید که دو نفرسیاسی، ادیب، هنرمند شروع به بحث بکنند به هم انگ نزنند یا به هم ببخشید "پارس" نکنند؟ یا خیلی بخواهند ظاهر قضیه را حفظ کنند وقتی که از هم جدا شدند، در ته ذهنشان طرف را به کل از روی زمین حذف نکنند؟
آقای نگهبان صرف نظر از توهمی که به مبارزات برخی هنرمندان ما دارد - حال بگذریم که اصولأ ما اگر الان بخواهیم مبارزه را معنی کنیم چه معنایی برای آن داریم، و دیدگاه ما در 40-50 سال پیش از این و حالا چه تفاوت هایی باید داشته باشد - راه حلی در پیش پای هنرمندان برای چاپ آثارشان می گذارد که در واقع امروز با پیشرفت تکنولوژی رسانه ای همه به آن دسترسی دارند و احتیاجی نمی بیند که برای گرفتن جواز دست بوس زندانبان بروند. و این امر را درغالب یک گفت و گوی سالم پیش می برد. بگذریم که ما نمی دانیم که آیا این هنرمندان آیا برای گرفتن جواز اثر خود سر سفره ی رهبر می نشیند یا مسئله می تواند پیچیده تر از این باشد.
 
مسئله ی سانسور و گرفتن جواز مختص درون ایران نیست. در خارج از کشور کسانی که درگیر کارِ حرفه ای با سردبیران روزنامه های ایرانی بوده باشند، و بخصوص با مسائل خاصی درگیر بشوند، می بینند که طرز تفکر و نحوه ی عمل هیچ فرقی با آنچه درایران می گذرد وجود ندارد.
مثالی بزنم از خودم به عنوان یک روزنامه نگار حرفه ای: شایدعده ای به خاطر داشته باشند چند سال پیش از این که هنوز فیس بوک نقش رسانه ی خبررسانی جهانی را پیدا نکرده بود، گزارشی از سخنرانی آقای براهنی در ونکوور نوشتم و در روزنامه ی شهروند تورنتو به چاپ رسید. این گزارش را نشریات دیگر از جمله اخبار روز نیز به چاپ رساندند. آقای براهنی از این امر رضایت نداشت و در تخطئه ی من نامه ای به روزنامه ی شهروند نوشت.  من در جواب ایشان نامه ای نوشتم. ولی چاپ نکردند. تحت تأثیر نفوذی که اسم و رسم و شهرت آقای براهنی داشت. می دانید که روزنامه ها از دیدگاه قانونی وعرفی موظف هستند که اگر پاسخی به نامه ی چاپ شده برسد، آن را منتشر کنند.
من معطل نکردم و این نامه را در بلاگ خودم نوشتم که آن زمان خواننده های زیادی داشت و سپس به روزنامه های دیگر فرستادم و تعداد زیادی از نشریات اینترنتی نیز جوابیه ی مرا منتشر کردند. و این نامه بیش از آنچه که آقای براهنی و سردبیران نشریه ی شهروند در تورنتو و ونکوور تصورش را می کردند خوانده شد.
از این مثال ها بسیار دارم به دنبال تجربیات کاری.
و به عبارتی به گفته ی آقای نگهبان امروز می توان صدای خود را به شکل های مختلف به گوش دیگران رساند.
 
این مثال را از این جهت می زنم که توهم است اگر گمان کنیم بین مخالفین رژیم کنونی ایران و حاکمان امور به لحاظ شکل تفکر و اساس و ریشه ی آن تفاوت اساسی وجود داشته باشد حتی اگر به میزان 37 سال دوری از انقلاب و دو اقیانوس فاصله افتاده باشد. همه ی حرف ها بیشتر در سطح است. و بی دلیل نیست. ما قرن ها با زور و کلیشه و قوانین اجباری عرفی و شرعی و قانونی غیر انسانی و غیر طبیعی زیسته ایم. پدران و مادران و برادران و رؤسا و مدیر مدرسه و معلم و همه ما را در منگنه نگه داشته اند. ما را تحقیر کرده اند اگر حرف دیگری زده ایم، اگر رفتار دیگری داشته ایم. همیشه به ما حس گناه داده اند  و ما را واداشته اند که همیشه گارد بگیریم، همیشه جبهه گیری کنیم.
حال وقتی نانام می گوید: " باید سوفیستیکه باشی، باید الگانس فکری داشته باشی، باید اشرافیت روحی داشته باشی و مهمتر از همه باید همتی بلند داشته باشی که حرف غیر خود و ضد خودت را به بهترین وجهی تحمل کنی"، اما نام چند تا نویسنده را می شمارد و می گوید که " بسیاری از این ها یک عده چپولِ به لحاظ فکری چاقوکش بودند، با حرف های باسمه ای، پوپولیستی و نشخوار شده "، یعنی به عبارتی هیچ گونه تحملی حتی در کمترین وجهش در اینجا دیده نمی شود.
 
وقتی می گوئیم تحمل کنیم، یعنی احترام بگذاریم به آنچه آنها می گویند، هر آنچه که باشد. هیچ چیز مطلق نیست و چه بسا آنچه ما الان می اندیشیم به زودی خلاف آن به ما ثابت شود.  در این زمینه ما مثال های فراوان بخصوص در زمینه ی انقلاب های اجتماعی کشورمان داریم. به جز اینکه همواره باید شرایط تاریخی و حد و حدود تفکر و اندیشه و آزاد اندیشی هر دوره در هرجایی را مد نظر داشت.
 
احترام به دیگران به معنای پذیرش حرف وعمل آنها نیست. چرا که اگر خیلی حرف و عمل آنها اهمیت داشته است در دگرگونی تاریخ اجتماعی ما، می شود برخوردی علمی ولی محترمانه با هدف گفت و گو برای رشد خرد جمعی پیش کشید. محمد مختاری را فراموش نکنیم. او یک فیلسوف بی نظیر بود.  
نوع برخورد خصمانه ی نانام هیچ جایی برای گفت و گو که سهل  است حتی برای یک سلام و علیک دوباره باز نمی گذارد.
ما اگر نمی توانیم برخورد محترمانه و آشتی جویانه با کسانی که دست کم آنها را در جبهه ی حاکمیت نمی شناسیم، داشته باشیم، باید مشکل را در نوع بینش خود به حرکت ها برای رشد جامعه ببینیم.
 
خانم سان سوچی رهبر حرکت های مردمی برمه، حتی یک بار دشنام به حکومت غدار پلیسی برمه نداد. تنها صفتی که برای حکمرانان می شمرد "احمق" بود.
و خشونت و ظلم حکومت پلیسی برمه بر هیچکس ناآشنا نیست.  حکومتی که ایدز در آن بیداد می کرد، و تجاوز به بچه های خردسال و میزان کارگران خردسال آن جزء آمار اولین کشورهاست.
 
صرف افطار با رهبر آری یا نه؟
 
من معتقدم نه تنها با رهبر می توان شام افطاری خورد بلکه می توان با او و دیگر سردمداران نشست و گفت و گو کرد. در تاریخ مبارزات جهان ما نمونه هایی بسیار از این نوع داریم.
جنایت هایی که این آقایان مرتکب شدند، در تاریخ مشابه نداشته است. اما مگر استالین کمونیست نیز چنین نکرد؟ آنها که در تشکیلات های سیاسی مخفی ایران نقشی داشته اند، دیکتاتوری هیرارشیک و اولیگارشیک این تشکیلات را خوب تجربه کرده اند.                  
خیلی جنبه ها را باید بررسی کرد. برادر 17 ساله ی من با اعتقاد راسخ به خدا، فقط به خدای خود با دست یک بار فلج شده در جنگ باز رفت و در عوض استخوان های شاید یک عراقی را در کیسه برای مادر نگون بخت من آوردند. آن بچه سال چریک فدایی نیز با اعتقادی به همین میزان راسخ سیانور زیر زبانش می گذاشت و در عملیات چریکی شرکت می کرد. بسیاری از افراد که در آن زمان چپ ها را دشمن می پنداشتند، دیرتر تجدید نظر کرده اند. دیو صفتی و فرشته سیرتی بشر دو سوی شمشیرند. فراموش نکنیم. همه ی ما از "موهبت" هر دو سو برخورداریم.
و تاریخ با اتفاقاتی که کنار هم می افتد کارهایی می کند عجیب و غریب.
منی که این حرف ها را می زنم، فقط در ده سال اول انقلاب 15 نفر از عزیر ترین کسانم را با این انقلاب از دست داده ام.  من زندگی و همه چیزم را از دست داده ام. این را می گویم که سوء تفاهم نشود نفسم از جای گرمی بلند می شود. آزاد زیسته ام و خواهم زیست. بینش های غلطم را در کتابم "تهران کوه کمر شکن" به صراحت باز گفته ام.  
انسان ها پیچیده تر از آنند که با سیاه و سفید کارش را انجام دهی. خاکستریِ میان این دو رنگ طیفی دارد به وسعت زندگی بشریت.
 
 معتقدم که چپ رویِ نیروهای چپ ما از آغاز انقلاب دنباله ی همان بینش های غلطی بود (علیرغم تمام انگیزه های عدالت خواهی بسیار قوی که در تک تک مبارزین آن زمان قائل هستم) که از جنبه هایی در سپرد ن کشورمان به دیکتاتوری و توتالیتاریسم تا حدودی نقش داشته است؛ که این نیز جدا از آن آموزش های غلطی که از دوران کودکی در خانواده و جامعه گرفته بود نیست.  
من اعتقاد دارم چپ ایران نسبت به بختیار مواضع غلطی داشت، نسبت به بازرگان، نسبت به بنی صدر، نسبت به خاتمی، نسبت به موسوی و کروبی و هم الان نسبت به روحانی.
چپ ما نسبت به شاه ایران نیز دیدگاه درستی نداشت. چپ ایران جامعه را نمی شناخت. چپ ایران بی سواد به معنای خاص کلمه بود. چپ ایران در بست دیدگاه های کمونیستی را از غرب بدون توجه به شرایط خاص ایران پذیرفته بود آنهم فقط از دیدگاه بسیار سطحی فلسفی. چپ های ایران شیعه های کمونیست بودند.
 
امروزه دوره ی انقلاب به شکل انقلاب بورژوازی فرانسه یا انقلاب اکتبر به سر آمده است.  می بایست راهکارهای مناسب تری یافت. زمان البته خود این راهیافت ها را بهتر نشان خواهد داد.
و از راه دور بهتر است نسخه برای داخل نپیچیم.
بودن در ایران خود صبر ایوب می خواهد و دست و پنجه نرم کردن با همه کس در هر زمینه چالشی است بس دشوار.
 
 
 
 
 
 
 
 
 

Sunday 23 August 2015

 
دلبستگی و "چه کنم"
 در باره ی "نیمه ی غایب" نوشته ی حسین سناپور
برنده ی جایزه ی "مهرگان" به عنوان بهترین رمان سال 1378
مهین میلانی
VANCOUVER BIDAR ونکوور بیدار
" نمی توانست بایستد یا روبرگرداند. کوچه باغ ها تند از کنارش می گذشتند و کسی خیلی جلوتر از او، با موهای بلندِ تاب خور، پیراهن گلدار بلند، می رفت و مدام پشت هر پیچ پنهان می شد. هراس داشت اما کنجکاوی یا چیزی دیگر پیش می بردش. یا او نمی رفت و کوچه های باریکِ پیچ در پیچ می آمدند و می گذشتند. غورغور با طنینش انگار برخاسته از اعماق دهلیز یا غاری، همان طور او را به خود می خواند. رو برنمی گرداند. نمی توانست. ناگهان دیدش؛ پشت یک پیچ ایستاده بود. صورت سفید و مات، انگار صورتک زده بود، دست ها دراز کرده بود سویش. خودش بود؛ غریبه و ترسناک." (سطور اول کتاب نیمه ی غائب)
aum was published by the University of Illinois Press in March 2003. Mehrnaz is an award winner filmmaker. Her films A Tajik Woman, Saless far from Home, and Ruins Within have been shown in many international film festivals. Her recent film A Different Moon was shown in several European film festivals in 2009 and has been picked up for distribution by European Spiritual Film Festival in France. Mehrnaz has been the Artistic Consultant of the Festival of Films from Iran, at the Gene Siskel Film Center, Chicago since 1989.aum was published by the University of Illinois Press in March 2003. Mehrnaz is an award winner filmmaker. Her films A Tajik Woman, Saless far from Home, and Ruins Within have been shown in many international film festivals. Her recent film A Different Moon was shown in several European film festivals in 2009 and has been picked up for distribution by European Spiritual Film Festival in France. Mehrnaz has been the Artistic Consultant of the Festival of Films from Iran, at the Gene Siskel Film Center, Chicago since 1989.به ناروا تهمتی به فرهاد، دانشجوی معماری، روا می دارند. تعهد نمی دهد و از دانشگاه اخراجش می کنند. سپس به مدت یک سال و نیم از خانه ی پدری بیرون می آید و مستقل زندگی می کند. زمانی که پدر در بستر بیماریست او را پیدا می کنند و او به پدر قول می دهد که ازدواج کند. و فکر می کند " کاش فکر نبود و غرور و قدرتِ تحمل و اختیار نبود، و پا نابه خود دنبالش می رفت و زبان می گفت هرچه که بود و بی تفاوتی را نقاب نمی کرد تا بتواند بگوید ،باشد، " (43) و به سراغ دختری می رود که دوستش می داشت. اما دختر نگران مادریست که از پدرش جدا شده و به آمریکا رفته است.  
فرهاد رفته بود چون " برای به دست آوردن چیزی تازه است که راه می افتد و می رود، حتا اگر آن چیز تازه، چیزی جز مرگ نباشد...از بی اسم و رسم بودن و درست نخوردن و نخوابیدن" شکایت نکرده بود، "از وسط همه چیز و همه کس رد شده و رفته" بود. "ولی حالا چه؟ " (171)
و وقتی برای فرح دانشجوی رشته ی بازیگری شوهر پیدا می کنند، او از بیژن دوست پسرش که قرار است با هم ازدواج کنند می خواهد که این کار را سرعت بخشند. اما پسر نمی خواهد با دست خالی به هچل بیافتند.
صفحه ی اول کتاب تو را می نشاند در مقابل داستانی که گمان می کنی یک ریز آن را شب تا صبح می خوانی، ولی صفحات بعد در بخش اول چندان چنگی به دل نمی زنند،  در حالی که بخش های دوم و سوم (مراسم خواستگاری و مراسم قربان) بخش های قابل توجه کتاب اند. و خوب بود نویسنده در پایان بخش سوم کتاب را به پایان می رساند و خواننده را رها می کرد که در تو درتوی حوادث سرنوشت شخصیت های داستان گم شود و در این میان خود را پیدا کند و ببیند که حتی اگر در شرایط انقلاب فرهنگی و جنگ و دگر اندیشه ستیزی و رعایت حجاب بعد از انقلاب زندگی نکند، او نیز و هم اطرافیانش سرنوشت هایی مشابه دارند، حتی اگر در مکانی و زمانی دیگر بزیند. بدین معنا که من یا شما خواسته هایی داریم. این خواسته ها به علت دلبستگی به خانواده است، یا تحت تأثیر اطرافیانی چون همکاران، رفقا، کل جامعه، رسانه ها، و ... ولی خواسته ایست که ما را درگیر می کند. و این خواسته همواره با خواسته ی دیگران و بخصوص آن کس که دوستش می داریم هماهنگ نمی شود. زیرا او نیز خواسته های خود را دارد و ذهن و فکرش در پی آنست. آنگاه آن نیمه ی غایب دور از دسترس باقی می ماند.
 
اما آن شرایطی را که نویسنده از آن در سی سال پیش مطرح می کند، هنوز کماکان در فرهنگ جامعه ی ما وجود دارد. جامعه ای که والدین نگرانند که فرزندانشان ( اگر چه عاقل و بالغ و مستقل) ازدواج کنند و سروسامانی بگیرند. و اگر زمان آن بگذرد دست به کار می شوند تا وصلتی به هر صورت صورت دهند. هم چنین پدر فرهاد از بیم حرف های سر و همسایه راضی نیست که پسرش خانه ی پدری را رها کرده و مستقل زندگی کند.
زندگی مستقل فرح، دانشجوی هنرهای نمایشی نیز در تهران چندان با رضایت والدین او در شهرستان نبوده است. و زمانی که برایش شوهر پیدا می کنند اتوریته ی پدر آنقدر زیاد است که اگر به زودی دست به کار نشود و با کسی پیمان عقد نبندد به سرنوشتی دچار خواهد شد که پدر برای او رقم زده است.
"دیگر نمی تواند سکوت و خلوتی باغ  پرتقال را تحمل کند که درخت های سبز تیره مدام از او می خواهند که حرف بزند و حرف بزند واز خالی هم خالی تر شود، وخودشان هیچ چیز نگویند و فقط طلب کارانه تماشا کنند. نمی تواند آن قدر جلو بوقلمون های غُرغُرو دانه بپاشد و پرتقال توی کاغذ بپیچد تا یک روز بنشیند روی صندلی و کف دستش حنا بگذارند و او سرش را پائین نگه دارد تا روی دست او هم (عباس) حنا بگذارند و زن ها بالای سر آن ها، که روی دو تا صندلی سردِ فلزیِ ارج نشسته اند، کِل بکشند. با بیژن فرقی نمی کند چه طور انجام بشود، حتا اگر فقط خودشان دو نفر بروند محضر. کار از کار گذشته است." (148)
سیمین دخت، دختری که فرهاد او را دوست می دارد، بدون مادر زیسته است، چون پدر در ایران حق دارد بچه را از مادر جدا نگهدارد. و پدر به این علت که مادر نخواسته با او زندگی کند، دختر و مادر را از دیدار یکدیگر محروم می سازد و دختر، درگیر این محرومیت در سال های کودکی و نوجوانی، همه چیز تحت الشعاع آن قرار می گیرد. و او تنهائی و سکوت را ترجیح می دهد. " با سیگار کشیدن و کارهای دیگرش، از تخت چوبی اش برای خودش تخته سنگی وسط دریای سکوت درست کرده است. چرا می خواهد در آن جزیره بی شریک باشد و او هم مثل غریبه ها از جزیره اش دور باشد؟" (192)
کتاب "نیمه ی غایب" در روز 20 آگوست در جلسه ی کتابخوانی "کافه راوی" در ونکوور
به نقد و بررسی گذاشته می شود
نرم نرمک با پرش های جهشی
اما روشی که نویسنده برای شخصیت پردازی و معرفی شخصیت هایش، و هم صحنه هایش به کار می گیرد جالب توجه است. نرم نرمک تو را با آن ها آشنا می کند درحالی که پرش های جهشی زیاد دارد از صحنه ای به صحنه ی دیگر، از فکری به فکر دیگر، از آدمی به آدمی دیگر، و با فلاش بک های فراوان و رفت و برگشت به گذشته.
گاه در مقام اول شخص و گاه سوم شخص سخن می گوید. دو سه ماجرا متناوبأ توی هم می روند. اینست که گاهی خواننده گیج می شود کجا قرار دارد. اما این ابهام و پرسش برانگیزی بر جذابیت داستان می افزاید. و این جابجا شدن ها به صورت طبیعی صورت می گیرد. همانگونه که ذهن هرکدام از ما. پرش های واقعیت موجود و خیال وقایع گذشته و چند حادثه یا ماجرا که با هم پیش می روند و در هم پیچیدگی ما در زندگی روزمره واقعی است. و داستان جاریست با همه ی این درهم پیچیدگی ها.
و نویسنده گویی طنابی به دست ما گره زده و ما را به دنبال کلمات که به سرعت باد جاری می شود، می کشاند و تو می شوی "صدای فیر فیرِ لاستیک روی آسفالت" یا "هواپیمای ساقط شده".
"دایره ی سیاهِ فرمان در دست های راننده چرخ می خورد و می ایستد و دوباره از طرفی دیگر می چرخد و همه را با خودش روی صدای مداومِ فیرفیرِ آسفالت پایین و پایین تر می برد و هر علامت سبز و قرمزی که می بیند - پشت خود روها باشد یا روی میله های راهنمایی، فرقی نمی کند - از طرف همه به آن جواب می گوید و می رود و می ماند و می پیچد و مواظب پل هست وقتی از کنارش پایین می آید و آسفالت و شیبَش با مسیر آن یکی می شود. این طوری است که راهِ طولانی و پیچ پیچ، با چپ و راست و باریک و پهن شدن هاش، و با سکوت و نگفته هایی با بیژن و باز گفتن های خیالی و پیشاپیش با سیما، به آخر می رسد." (177)
داستان تشبیهات جالب توجهی دارد. " دستش مثل پروانه ای باریک و سفید تا روی پیش دستی می رود، بعد بر می گردد رو به جیب کوچک کتش. به نوک پنجه های هر دو دست دستمال را طوری روی دهانش می کشد انگار قلم مو روی پرده می کشد یا مجسمه ای را نقر می کند." (138) صحنه پردازی گاه چون یک نمایشنامه جزئیات را مو به مو با شتاب حرکات ردیف می کند تا خواننده را  با همان هول و هوای شخصیت داستان ببرد به آن حادثه ای که می خواهد سکانس بعدی باشد. در اینجا پیش درآمدی را که برای آماده کردن خواننده برای خبر تلگراف می دهد می خوانیم:
"آبی فیروزه ای، آشنا، بسته؛ در روبه روش است؛ اما دست و بالش آزاد نیست. زیربغلِ عرق کرده اش را باز می کند و کلاسور وتخته ی طراحی را با بازو نگه می دارد. چهار انگشت دست راستش را از توی دسته یِ برنده ی کیسه ی پلاستیکی رد می کند و دستگیره را با همان دست می گیرد. دماغش دو بندِانگشت با در فاصله دارد. اگر کوچک تر بود، شاید دو ونیم بندِ انگشت فاصله داشت. حالا مواظبِ دماغ و کلاسور و تخته ی طراحی و کیسه ی پلاستیک و تماس دندانه های کلید و قفل است...پاکت کاغذی با باز شدن در، افتاده جلوِ پاش - برش که می دارد کلاسور می افتد. در را با شانه هول می دهد و می بندد..." (130)
افکار درهم ذهن، پخش در فضای داستان
نگرانی و اضطراب روح عمومی نهفته در داستان است. نگرانی و افکار درهمِ ذهن از آدم ها و فضای داستان جدا نیست. شاید تنها صحنه ای که کمی امید به دل راه می دهد زمانیست که
"حالا تن بی گوشت بیژن و زین سفت موتور با تن او یکی شده و روی خیابان ناپیدا، شیئی است سخت که در زمان سیلان می کند و پیش می رود و همه چیز را پشت سر می گذارد و نمی گذارد ساختمان های شیشه ای و آجری، روشن و تاریک، با ماشین ها و عابران، باقی بمانند. فقط نسیم است که همراه آن ها می آید. بیژن حرف می زند و نواری بی قطع از چهره ها و اتفاقات را پشت هم ردیف می کند؛ کسانی که درست با اوتا نکرده اند و اتفاقاتی که در آن ها حقی از او ضایع شده است. تا نواری می خواهد به آخر برسد فرح چانه اش را از پشت او بر می دارد و با سئوالی تازه، سرِ نوار دیگری را به دست او می دهد و دوباره چانه به کتف او می گذارد و چشمِ به اشک افتاده اش از باد سرد را می بندد و دوباره باز می کند تا مبادا نسیم غیبش بزند." (169)
این قطعه با تمثیل هایی که به کار می گیرد اشیاء را همراه با دو موتور سوار در متن زنده می کند ؛ ولی در صحنه ای که بیژن فرح را وسط بزرگراه ول می کند و می رود، دوباره لحن و روح داستان به همان اضطراب و نگرانی باز می گردد.
" صدای در توی سرش کوبیده می شود. پله ها تند وتند چرخ می خورند و از زیر پایش بالا می روند و طنین بازتاب تَق و تَق شان در میان هم می دود و گره می خورد و زنجیری می شود با دانه هایی بزرگ و کوچک که تا بالاترین جای سقفِ کاسه ی سر، بی قطع ادامه دارد. توی تاریکی و خلوت کوچه می ایستد تا پای لرزانش هم بایستد."(175)
و پروسه ی این لرزش تا هق هق گریه قطعه ایست درخشان از "سکوتی که ذره ذره عطر چای رانوشیده بود".
" همان طور در میان سکوت می نشیند و مدّ سکوت را نگاه می کند که چه طور آرام و بی وقفه بالا و بالاتر می آید و از سینه و گردن و از سرش می گذرد، و بعد لبالب و آرام، بی هیچ موجِ کوتاه یا بلندی، در انتظاری طولانی بی تاب می شود، تا وقتی که هق و هقِ او مثل حباب هایی بالا می آید و می ترکد. انگار که ترانه ای را با خودش نجوا کند موج صدایش نرم نرم بیرون می ریزد، قطع می شود، و دوباره بیرون می ریزد. در اعماق انگار پیوسته چیزی می جوشد که جباب ها بزرگ و بزرگ تر بالا می آیند تا بر سطح لب ها بترکند." (179)
خواسته بود که جای دیگری قرار بگذارند
"جایی همین نزدیکی ها، که بشود از پس این زمانی که مثل قطاری پرشتاب از دور به آدم نزدیک می شود، برآمد...بیست دقیقه نه، یک ربع هم نه، ده دقیقه ی دیگر. نمی داند حالا هر دقیقه و ثانیه چه طور مثل بمبی توی سرش می ترکد و لرزه ی ستون های تنش تا دورترین جاده ها و آرزوهای نوجوانی اش ادامه می یابد." (208)  
و خود باختگی در فرهاد، در آن شرایطی که برایش درست کرده اند، گاهی آنقدر اوج می گیرد که داشتن فضیلت و نداشتن آن را در نهایت فرسودگی می بیند و نگه داشتن زندگی را "به اندازه ی رنگ باختنِ چند تار مو" ارزش نمی گذارد و آن را افتادن از حلقه ای به حلقه ی دیگر ترسیم می نماید.
"باز هم یک چیز پنهان. احساس توپ بودن وسط یک بازی چند نفره. حرف هایی را که به تو می گویند و خودشان هم جواب می دهند، بی این که بخواهند تو هم بفهمی. این طوری است که همه می دانند موضوع چیست جز تو. اما لااقل این را می توانی بفهمی که یک چیز غیر از این حرف ها وجود دارد، جاری به همان سمتی که از یک جاش به بعد، یعنی از همان جایی که تو تازه نوع بازی را فهمیده ای، توی سیرِ بی برگشتِ خودش افتاده، و تو باز هم دیر فهمیده ای و فهمیده ای که از همان لحظه که بازی شروع شده بوده، تو بی این که حتا از بازیکن بودن ات با خبر باشی، به عنوان بازنده انتخاب شده بوده ای." (30)
و " چشم ها که می گذشتند، غریب ترین دنیاها بودند در فضایی خالی و بی انتها با فاصله ای بعید و دست نیافتنی، که گذشته بودند و رفته بودند و نمی شد ایستاد و خوب نگاه شان کرد و فهمید زندگی درشان بوده یا نه." (116)
 
داستان با پایانی خوش تمام می شود. به عبارتی نیمه می تواند گاهی غایب باشد و اضطراب و نگرانی نیز مقطعی است. و این داستان مانند هر داستان دیگری، مانند زندگی، داستان زندگی هایی است در یک مقطع خاص.