Saturday 10 November 2018


خبری نیست

داستانی کوتاه نوشته شده در سال 2003

مهین میلانی


ساعت چهارِ روز بیست وهشتم ماه قرار بود بیاید. معمولا سروقت می آید. منظم است. ولی گاهی یکی دوساعت تاخیر دارد.بعضی وقت ها یک نصفه روز و گاهی حتی زودتر می آید و بعضی وقت ها هم چند روز زودتر. زودتر که می آید اگر چه گاهی اذیت هم می کند ولی بابودن او خوشحال هستم. تمام بدنم لخت می شود. دوست دارم یک جایی بیافتم. دراز شم. هیچ کاری نکنم. جایی نروم. غذای چرب و چیلی ام آماده باشد .تلویزیون نگاه کنم. کتاب بخونم. چیزبنویسم. موزیک خوب گوش کنم. ولی هروقت در راه

است هرچه کار سخت است پیش می آید. بدو بدوی توی خیابون، کارهای پیش بینی نشده، نگرانی های کهنه، مشکلات جدید، اضطراب های غیرمنتطره. جایی برای آرامش نمی ماند تاحضورش بهانه ای شود و اندکی از دیگر مشغله ها جدا بیافتی، کمتر چرخ دنده ی حیات بچرخاندت. ولی با همه ی این حرف ها وقتی هست همه چیز هست همه چیز حل است. اگر چه مشکل باشد. وقتی می دانی که هست خیالت راحت است، فکرت خوب کار می کند، برای همه کارت برنامه داری. اگر چه ترجیح می دهی زیاد انرژی به خرج ندهی ... ولی طبق برنامه ات کارها را می بری جلو. اگر چه کمی رنگ پریده ای ولی زیبائی خاصی چهره ات رافراگرفته است. آب زیر پوستت می افتد. خون در رگهایت به بهترین شکل جریان می یابد. به همین دلیل مدام هوس آب خوردن می کنی و آب خود بر سلامتی می افزاید. چون انرژی ات را خرج می کنی قند بدنت کم می شود دلت شیرینی می خواهد و بیشتر از هرموقع دلت هوای عشق بازی می کند. حالا از سه چهار روز پیش منتظرشی. دوست داری کمر درد شدیدی داشته باشی، درد زیر دلت امان از تو ببرد، پاهایت، ران ها، عضلات پشت ساق پا از درد تیر بکشند. دوست داری مثل بعضی وقت ها در این روزها سردرد بگیری. مرتب پستان هایت را فشار می دهی ببینی درد می کنند! نوک پستان هایت حساس نشده اند، تند وتند به دستشوئی می روی شاید شورتت را خونی ببینی. هی انگشتت را می کنی توش شاید اثر از چند قطره خون ببینی آیا زهدانت متورم شده است؟ جلوی آینه به شکمت نگاه می کنی. این روزها اشتها زیاد می شود و شکم برآمده. سعی می کنی چیزهای سنگین بلند کنی. می روی خرید پیاده 20-10 کیلو بار تا خانه می آوری. از سر بالائی ها پیاده روی می کنی. مدام در حالت رقصیدن هستی. نرمش های سنگین می کنی. گاهی فکر می کنی زیر دلت و کمرت درد می کند خوشحال می شوی. ولی وقتی خبری نیست از هرچه عشق است بیزار می شوی. از هرچه مرد است متتفر می شوی. سقط جنین ممنوع است. در واقع فلج شده ای. بچه نمی خواهی. چیزی هم نیست که بخواهی برای کسی توضیح بدهی. مشکل خودت است. باید خودت حلش کنی. خودت را گم کرده ای. کیف پولت را توی اتوبوس جا می گذاری، کلیدت را روی در خانه. از درس استاد چیزی نمی فهمی. باهم شاگردی ها سردی. کم اشتها شدی. منتظری اتفاقی بیافتد وگرنه زندگی پیش نمی رود. آینده ات وابسته به آن است. اگر نیاید زندانی چیزی هست که برتوت حمیل شده است. در یک سلول یک نفره. نه پشتیبانی، نه همفکری. بارت راخودت بایدببری. تمام شد هر جا که بخوابی، هرچه که بخوری. قاطی مرغ ها شدی وتمام. خودت را تصور میکنی باشکم برآمده با یک بچه ی ناخواسته. از هم الان ازش متنفرم. هزار تا آرزو دارم. هزار تانقشه و طرح برای زندگیم دارم. اصلن من اهل بچه داری و زندگی واین حرف ها نیستم. حتی نخواستم برم آزمایش خونی بگیرم. برایم قطعی بود که خبری هست. از زن بودنم متنفر شده بودم. مردها فقط می کنند توش و تمام. بقیه اش می ماند که زن خودش چه خاکی به سرش بریزد. اگر نخواهیش چه طور تو این شرایط ممنوعیت بچه راسقط کنی. به ازدواج تحمیلی تن بدهی؟ وگرنه با شکم برآمده وبچه ی بی پدر باید خیلی سگ جون باشی تا سر پا بایستی. دوست داری صبح بادرد زیر شکم بیدار بشی. پاهات تیر بکشند.بدنت لخت بشه. به خودت تلقین می کنی دارد می آید. سریع می ری دستشویی یک پوشک می ذاری به امید اینکه بیاید ولی خبری نیست.



شش روز انتظار می کشی ولی باید بیست روز بگذرد تا آزمایش ادرار جواب بدهد. ولی نتیجه ی آزمایش خون را فوری می دهند. با این حال می گویم یک هفته هم صبر می کنم. نباید بشود . نباید می شد. روی حساب خودم از وقت تخمک گذاری گذشته بود. توی دوره ی آزاد بودم. مدت ها بود این طور عمل می کردم. اما یادم نمی آید این ماه ترشح دیده باشم. وقتی وضعیت روحی تغییر می کند همه چیز می ریزد به هم. بازهم صبر می کنم ولی نمی تونم همین طوری دست روی دست بگذارم واین موجود بی گناه کوچولو توی دلم رشد کند. اگر چه جاش امنه. توی یک کیسه ی آب مثل یک ماهی کوچولو شناوره. غذاش رو از خون من تامین می کنه. من چه بخورم و چه نخورم او تامینه. ولی قطعن نگرانی واضطراب من تاثیر زیادی روی او می گذاره. ازحالا شخصیتش رو شکل می ده .قدیمی ها می گن مادرکه غمگینه، عصبانیه، نگران و مضطربه، بهتره به بچه اش شیر نده و علما می گویند جنین از همان آغاز شکل گیری از روحیات مادر تاثیر می گیرد. اما چه وقت نگرانی برای این چیز هاست. بهتره نگران حال خودم باشم و قبل از اینکه جنین یک شکل انسانی به خود بگیرد هم خودم و هم او را نجات بدهم. پس از تحقیقات فراوان یک گروه دانشجو پیدا می کنم که مخفیانه بچه را سقط می کنند. می گویند هرچی می خوای بده. یکی دو روز قبل از عمل هم باید هنگام عملیات سقط جنین کس دیگری شرکت کنم و از نزدیک کارعمل جراحی را ببینم و بعد اگر خواست به این کار دست بزنم. خوشحالم که به هر حال یک جایی پیداکردم مسئله راحل کنم. یک پولی تهیه میکنم و در انتظار آن روز می مانم. هر طور شده باید از شرش خلاص شوم. ولی دل توی دلم نیست. چه بلایی می خواهند سرم بیاورند. از همه چیز زده شدم. نه قراری نه دیداری همه چیز وهمه کس را پس می زنم. از کارو زندگی افتادم. نه از کتاب خواندن لذت میبرم نه از موزیک. گاهی اوقات چیزهایی می نویسم وخودم رو خالی میکنم ولی موقتی است. هرلحظه به یاد می آورم موجودی در دلم پرورانده می شود. نمی خواهمش . عمل آیا موفق خواهد بود؟ نکند ناقصش کنند و تا آخرعمر روی دستم بگذارندش. چه کسی، چه جوری، با چه وسایلی می خواهند عمل کنند؟ دوروز قبل از عمل در محل حاضر می شوم. یک اطاق بزرگ غیر مبله است با یک میز دو متری در وسط. دختری را به پشت روی آن خوابانده اند. دو پایش رااز زانو خم و باز کرده و دو سه نفردختر و پسر با میله های باریک به طول 70-80 سانتی متر افتاده اند به جان تخم دان دختر. خیلی آرام کارمی کنند ولی هیچ چیزش مطمئن نیست. بامیله ها قصد دارند جنین را از بین ببرند و بکشند بیرون. هراتفاقی می تواند بیافتد. خوشبختانه آنقدر صداقت دارند که خواسته اند ناظر این صحنه باشم و خودم تصمیم بگیرم چه کنم. ولی گویا اکثریت شرایط را می پذیرند چاره ای نیست یا بچه ی ناخواسته و یک عمر گرفتاری یاخطر دست کاری شدن تخم دان و چه بسا نازایی وهزار مشکل دیگر.



بیرون از اطاق چیزی حدود 30-40 دختر و زن دیگر حضور دارند. همه برای سقط حنین آمده اند. نمی دانم چه کنم. درد شدیدی بدنم را می گیرد. قلبم می فشرد. کاش دست کم کسی بامن بود یک کمی به من روحیه می داد. صحبت می کرد. نگرانی واضطراب همه ی وجودم را گرفته بود. خواستم صبر کنم عمل تمام شود ولی دلم خواست به دستشویی بروم. حس می کردم چیزی دارد ازبدنم جدا می شود. بچه انگار جایش را اون تو زیادی می دید. حس کردم توی شورتم چیزی می لولد. انگار داشتم خودم رو خیس می کردم. رفتم دستشویی. هیچ گاه این همه خون در تمام زندگی ام ندیده بودم.