Tuesday 18 April 2017


دهلی کهنه: "شهردیوار"

دیوارهای فیزیکی، دیوارهای متافیزیکی
بخش 7 از گزارش سفر به دهلی
مهین میلانی
دهلی کهنه در غرب رودخانه ی یامونا، اکنون بخشی از دهلی بزرگ است که زمانی " شهر دیوار " خوانده می شد. در اطراف آن سراسر دیواری به عرض 3.7 متر و طول 7.9 متر جهت دفاع از دشمن ساخته بودند با دروازه های متعدد "کابل" و "لاهور" در غرب، "کشمیر" و "موری" در شمال، "نیگامبود" در شمال شرقی، "گاجمریگ" و "ترکمن" در جنوب شرق و "دهلی" و "خونی" در جنوب. قلعه ی سرخ یا لال قلعه، نقطه ی کانونی آن شمرده می شد. این شهر در سال 1639 توسط "شاه جهان" امپراطور مغول ساخته شد، در آن زمان " شاه جهان آباد" نام داشت و تا سقوط امپراطوری مغول در سال 1857 توسط بریتیش راج پایتخت محسوب می شد. در آن دوران مانسیون های اشراف و اعضاء سلطنتی با معماری مغولی در کنار مساجد و باغ های باشکوه در این محل بنا شده بود. امروز دیوار ها دیگر وجود ندارند و از جمله ایستگاه قطار راه آهن در دهلی قدیم بر ویرانه های دیوار گلی ساخته شده است. اما برخی از دروازه ها برقرارند. جمعیتی اغلب فقیر با اعداد نجومی در همه جا ی ویرانه های دهلی قدیم وول می خورند.  پس از سال 1857، دهلی جدید در جنوب غربی شاه جهان آباد ساخته شد و شاه جهان آباد به دهلی کهنه نام گذاری گردید. به گفته ای به علت وجود این دیوارها، مردم زیادی از آن قسمت بیرون نیامدند، و میزان جمعیت هرروز بیشتر می شد. دهلی کهنه اما به عنوان قلب سمبولیک شهر دهلی کماکان مکانی اسرارآمیز و وهم آلود در تاریخ هند است.
ساختن دیوارسابقه ای بس طولانی درتاریخ دارد. دیوار بلند آتن پس از حمله ی خشایار شاه در سال 479 دوباره ساخته شد. و قبل از آن در سال 461 هنگام جنگ آتن با اسپارت. این دیوارها آتن را از محاصره محفوظ نگاه می داشت تا هنگامی که می توانستند به بنادر مرتبط باشند و دریا را تحت کنترل داشته باشند. به همین دلیل وقتی کشتی های آتن شکست خورد و ذخیره ی غذایی به پایان رسید، آتن مجبور به تسلیم گردید. یکی از تقاضاهای اسپارت خراب کردن دیوار بلند بود. و بنابر  گفته ی زنفون، دشمنان آتن با خوشحالی و موسیقیِ فلوتِ دختران دیوار را درهم فروریختند.
دیوار عظیم چین (21,196.18km)  در قرن هفت قبل از میلاد توسط امپراطور کین شی هوآنگ، پس از اینکه ایالت هایِ فئودالیِ مخالفِ یکدیگر را متحد کرد و امپراطوری بزرگ چین را بوجود آورد، ساخته شد تا کشور را از تجاوزات دشمنان شمالی بخصوص مغول ها حفظ کند. این دیوار پیش از این تکه تکه توسط شاهنشاهی های گوناگون برای دفاع از حملات یکدیگر ساخته شده بود. دیوار ها هم چنین سبب می شد که مردم نتوانند از کشور خارج شوند. با توجه به درگیری های موجود بین چادر نشین ها و مزرعه داران دیوار ها نقش محافظت از توسعه ی اقتصادی و رشد فرهنگی و هم چنین محافظت از جاده هایی چون جاده ی ابریشم برای بازرگانی، انتقال اطلاعات و حمل و نقل داشته است. اما پیش از هرچیز اهمیت این دیوار به عنوان عظیم ترین پروژه ی دفاع نظامی در تاریخ بوده است. دیوار چین بالای کوه ها را به هم مرتبط می ساخت تا امکان سهولت بر نظارت برهمه طرف را فراهم و دشمن را دفع نماید. میلیون ها کارگر، سرباز، رعیت، بردگان، اسیران جنگی، محکومین و زندانیان در طی سال ها این دیوار را ساختند.
 امپراطوری هادریان دیواری ساخت  به طول 117 کیلومتر در انگلستان تا رومی ها را از کله دونیان های شمال در اسکاتلند مجزا نماید و کوشش آنها را جهت مقاومت برای پیروزی باز دارد و امپراطوری روم را پس از افول وِیلز و انگلستان مستحکم نماید. رومی ها در عین حال با ساخت این دیوار رفت و آمد ها را کنترل می کردند، عوارض گمرکی دریافت می نمودند و اجناس قاچاقی را نیز تحت بازرسی قرار می دادند. دلیل دیگری که برای ساخت این دیوار آورده اند اینست که ایجاد این دیوار قدرت رومی ها را چندبرابر منعکس می کرد. چرا که پس از پایان ساختمان دیوار، آن را گچ کاری کرده و سپس آهک مالی کرده بودند تا برق بزند در زیر آفتاب و تا کیلومترها قابل رؤیت باشد.


طی اولین سال های جنگ سرد، برلین غربی یک راه گریز جغرافیایی بود که از میان آن هزاران نفر از آلمان شرقی به بخش دموکراتیک غرب فرار می کردند. برای جلوگیری از این امر آلمان کمونیست در شرق دیواری ساخت کامل بر دور برلن غربی. یک شبه در تاریخ 13 اگوست 1961. سیستمی که با ساختن یک دیوار می خواست مردم را مجبور به پذیرش خود کند. از سال 1949 تا 1961 از 17 میلیون نفر جمعیت آلمان شرقی، 2.6 میلیون از شرق به غرب آلمان فرار کرده بودند. آلمان شرقی تعداد زیادی از کارگران ماهر خود را به علت مهاجرت به آلمان غربی از دست داده بود. هم چنین مارک آلمان غربی به نرخ 1:4 فروخته می شد. در حالی که قیمت اصلی آن 4 مارک بود. مردم آلمان غربی اجناس را خیلی ارزان در قسمت شرقی برلین می خریدند. لذا دولت آلمان شرقی تنها راه را در کشیدن دیوار دید. امروز با آنکه دیوار برداشته شد، هنوز آن حس جدایی وجود دارد نه فقط به علت خطی از دیوار شکسته شده که کماکان بر روی زمین برلین پابرجاست و چون نشانی برروی پیشانی گاو مقطعی از تاریخ جانگزا را همواره در مقابل مردم برلین می گذارد، بلکه تأثیر متافیزیکی این دیوار و پیامد های تاریخی آن را در اذهان با خود حمل می کند.



در سال 2000 طی انتفاضه ی دوم، اسرائیل دیواری کشید در روی خط سبزی که در قرارداد سال 1948 تعیین شده بود. این اندازه نگه داشته نشده است و هم اکنون دوبرابر خط سبز مقرری دیوار ساخته اند. اسرائیل هرزمان کم کم این دیوار را جلو می برد. و درحال حاضر 25000 نفر مطرود از حجم سرزمین فلسطین نتیجه ی کشیدن این دیوار است. اسرائیل می گوید این دیوار را برای امنیت در مقابل تروریسم کشیده ایم. فلسطین این عمل را یک تفکیک نژادی می داند یا یک دیوار آپارتاید. این یک دیوار جداکننده است. دادگاه عدالت بین المللی این دیوار را تجاوز به حقوق بین المللی خوانده است، و مجمع عمومی سازمان ملل قطعنامه ای نوشت و این مانع را توسط 150موافق، 6 نفر مخالف و 10 نفر ممتنع مردود اعلام داشت. اسرائیل ادعا می کند از زمانی که این دیوار کشیده شد میزان تلفات ناشی ازبمب های انتحاری به مراتب کاسته شده است. اسرائیل که به تسلیحاتی بسیار پیشرفته از راه دور از طریق رادار مجهز است و از کشورهای غربی نیز از هر جهت حمایت می شود، در مقایسه با فلسطین که به طور عمده از نیروی انسانی بهره می گیرد، میزان تلفاتش در این وانفسا بسیار کمتر است.

در طی ویرانی های سوریه، این خانمان براندازی و تاریخ کشی بدون شباهت در تمام دوران ها، و پس از آن فراخوان مرکل برای پذیرش پناهندگان جنگ، اما آلمان و هم اروپا سرباز زد از تعهد دهان پرکن خود. دیوارهایی از جنس سیم های خاردار در مرزهای اروپا کشیدند. جنگ را خود باعث شدند برای ایجاد "دموکراسی". اسلحه ها را خود فراهم کردند برای داعش و نظایر، نفت آن ها را به قیمت ارزان خود خریداری نمودند ولی آنچه حاصل این همه منفعت جویی ضدبشری است را تاب نتوانستند.
و دانلد ترامپ...
دیوار چین و دیوارهای دیگر و این همه قلعه های عظیم دفاعی که در طی تاریخ بر روی کره ی زمین ساخته شد از زمانی که بشر به کشورگشایی پرداخت و بدین منظور از جنگ و خونریزی فروننشست، در زمان های قدیم توسط بردگان و زندانیان و رعیت ها به خواست حکمروانان ساخته می شد. و با مصالح سنگ و خاک و چوب و آهنِ گسترده و رایگان بر روی کره ی زمین که هیچ صاحبی نداشت. نه چون اکنون که حتی به جنگل ها و کوه ها و رودخانه ها دسترسی نیست مگر در برخی قسمت هایی که برای عموم درنظر گرفته اند. سرزمین های بزرگ در مسیر جاده ها سیم کشی شده است یعنی که کسی آن ها را مالک است. کنار اقیانوس ها را خانه های ویلایی مسدود کرده اند. می بایست کیلومترها راه بروی تا به یک ساحل بکر به طور اتفاقی دست بیابی. این بود که دیوارها و قلعه ها و قصر ها با جلوس حکمران بر کرسی سلطنت و با حضور این جماعت زیردست فرمانبردار با کمترین هزینه و به بهای از دست دادن جان ها برده و اسیر و محکوم در آن زمان ساخته می شد. حالا ترامپ به بهانه ی جلوگیری از ورود غیرقانونی مردم مکزیک به آمریکا بودجه ی ساختمان یک شهر یا شاید بیشتر را باید از جیب مالیات پردازان آمریکا هزینه کند تا بتواند غرور و منیت خود را زیر عنوان مبارزه با مهاجرت و انتقال غیرقانونی قاچاق ارضا نماید. 
آیا دنیای بدون مرز امکان پذیر است؟
نیچه در کتاب "شجره نامه ی اخلاق"  Genealogie de la morale  مطرح می کند: "مرزها، دیوار ها بوجود نمی آیند مگر بر علیه دیگری و در مقابله با آنچه که در بیرون است. کارلوس فوئنتس در کتابش " مزر شیشه ای" Frontier de Verre  می نویسد: " وقتی که در مرزی بزرگ می شوی باید انتخاب کنی: این طرف یا آن طرف. ما شمال را برگزیده ایم. ما با کثافت هایی مثل تو نیستیم". ص 135. ژیل دولوز بخشأ در بحث مربوط به قلمروزدایی در Mille Plateaux، و در مواجهه با کتاب Pli نوشته ی فوکو می پرسد: آیا مرز در شکل گیری روند ذهنیت دخیل است؟ چگونه مرزها تأثیر می گذارند بر شکل گیری هویت ها؟ میشل فوکو نشان می دهد که قلمرو و فضا شرط اساسی شکل گیری قدرت، گفتمان و نهادهای اقتصادی چه تولید یا توزیع هستند. و تولیدات مردم کاملأ وابسته به فضاست. چه فضای تحلیلی در سطح نظام ها یا سرزمین در سطح زیستی. وی مطرح می کند که فضاهای مرزی می توانند به صورت مناطق غیر قانونی پدیدار شوند. نه به معنای نبود نهاد های قانونی، بلکه به معنای عدم توانائی مقامات قانونی در مقابله با جرائم تکراری ویژه. برخی جرائم مستقیما به دلیل وجود مرزها بوجود آمده اند. باندهای گانگستری و انواع قاچاق آدم و مواد مخدر در اطراف این مرزها ایجاد شده اند.
پیر کلاستر در بررسی سخنرانی های فیشت Fichte "Discours a la Nation Allemande" در باره ی ملت آلمان می گوید که جوامع اولیه "موجوداتی بودند برای جنگ" و شخصیت آن ها برای خشونت شکل می گرفت. نه اینکه جنگ یک وسیله برای تنظیم خشونت باشد، بلکه وسیله ایست برای خلق هویت های جمعی. وسیله ای برای از بین بردن اختلاف نیست و هدف صرفاً پیروزی نبوده است. زیرا جوامع اولیه از تابعیت ممانعت می کردند. لذا جنگ وسیله ایست جهت بوجود آوردن یک اپوزیسیون. و این اپوزیسیون نتیجه ی ساختمان یک پدیده ی ثانویه ی مدلول از ذهنیتی است که هویتی را نمایندگی می کند. بدین ترتیب جنگ هیچ گاه تمامی نخواهد داشت.
Balibar  نیز در بررسی همین کتاب فیشت، در کتابش به نام  Fichte et la Frontier Interne می گوید منظور از جنگ و ایجاد مرز اثبات دفاع فرهنگ آلمان در مقابل فرهنگ فرانسوی است که از طریق فتوحات ناپلئون گسترش می یابد. و در باره ی علت وجودی مرز، بالیبار می نویسد: " اتحاد طبیعی مردم، که می تواند موجب تشکیل یک دولت بشود، که کلیتی است غیرقابل مجزا، نه یک سرزمین بلکه یک زبان است".
و امانوئل کانت: " آن چه پس از انقلاب ها و دگرگونی های بسیار امیدی برجا می گذارد، سرانجام، آن طرح نهایی طبیعت، یک دولت بین المللی جهانی است که یک روز استقرار خواهد یافت. کانونی که در آن تمام امکانات مورد نیاز اساسی انسانیت توسعه خواهند یافت". (86 Ibidem P. متن فرانسه).



من فردا پشت کدام دیوار خواهم ماند؟
با این تفاصیل آیا می توان انتظار داشت که یک روز هیچ مرزی در دنیا وجود نداشته باشد؟ گاندی نیز معتقد بود به امکان واقعیت بخشیدن به یک فدراسیون جهانی که در آن صورت دنیا نیازی به داشتن تجهیزات نظامی نخواهد داشت. اما می گفت: " تا زمانی که کشورها تسلیحات نظامی دارند، چنین فدراسیونی ایجاد نخواهد شد". حال یک سئوال: تا زمانی که مرزها وجود دارند آیا می توان انتظار داشت تسلیحات نظامی از روی زمین برداشته شود؟
در چین ایالت ها بر روی هم دیوار می کشیدند. در انگلستان برروی شورشیان. در آتن دیوار در مقابل کشورگشایان بوده است. در برلین دیوار بین دو اردوی متفاوت نظام  اداره ی سیاسی - اقتصادی در دنیا. دیوار فلسطین و اسرائیل در میان یک کشوری است که می تواند با تفاهم و قبول اینکه هرد دو ملت قرن ها در این وادی زیسته اند، متعلق به هر دو باشد. دیوارهای سیمی در اروپا دیوار جنایت است. دیوار ترامپ مانند همان دیوار امپراطور روم است برای جلوه دادن قدرت خود.
دیوارهای فیزیکی نیاز به تفسیر ندارند. با خود جدایی، خشونت، عداوت و خونخواهی را رسم می کنند. دیوارهایی هستند اما که همین کار را می کنند با نرمش. با قوانین. با عرف. در وین مدارسِ دولتیِ مهاجرین با غیرمهاجرین متفاوت است. در ونکوور خانه هایی هستند که فقط در آن سالمندان با درآمد پائین یا به کمک هزینه ی دولت زندگی می کنند. رزرو های سرخ پوستان در مناطقی کاملأ دورافتاده و دور از چشم قرار دارند و غیربومی را اجازه ی ورود به آن ها نیست. در مدارس کاتولیک و مکتب های اسلامی قوانین بسیار شدید وجود دارد که آنها را با محیط های غیر جدا می سازد. منزوی کردن بیمارستان های روانی و زندان ها همه دیوارهایی هستند که بخشی از جامعه را از بخش دیگر مجزا می سازند. وضع اقتصادی مناطق مسکونی فقرا را از ثروتمندان جدا کرده است. و من و شما دیوارهایی مدلول ده ها بیماری های کم و بیش روانی و کمبودها و تراماها و ندانم کاری ها و .... بین خود ایجاد می نمائیم. دیوارهایی که بخشاً حاصل دیوارهای بزرگ تر اجتماعی – سیاسی است و بخشاً نتیجه ی همانا بالا و پائین های بشری که شاید بتوان گفت که بنیادی شده است.
گاندی 21 سال در آفریقای جنوبی به مبارزه برعلیه تبعیض نژادی پرداخت پس از این که او را از قطار درجه یک بیرون انداختند به این علت که قطار درجه یک فقط به سفید ها تعلق داشت. در بسیاری از نهادهای دولتی و خصوصی در آمریکای شمالی شما نمی توانید کارمند رنگین پوست ببینید بدون اینکه قانونی ثبت شده در این زمینه وجود داشته باشد. اگر شما و یک سفید پوست در یک میزان شایستگی برای گرفتن بورس دانشگاهی یا یک پست کاری خوب قرار داشته باشید، آن سفید پوست است که انتخاب می شود. در ایران هرچه جوک تحقیر آمیز نژادی و زبانی و جنسی و رنگی و غیره هست ما داریم برای ملیت های مختلف یا هرآن کس که با معیارهای سلیقه ای ما جور در نمی آید. این ها دیوارهای متافیزیکی هستند که برقرار می کنیم.
بازرسی تحقیر آمیز بدنی و مقررات بی معنی مربوط به حمل بار و سین جیم های شخصی خارج از موازین خصوصی که پس از فروریختن دو برج در نیویورک، در 11 سپتامبر 2001، در مرزهای آمریکا و هم در اروپا برقرار شد به جز هراس و نفرت و بی اعتمادی و عداوت در میان مردم دنیا بوجود نیاورده است. اینجا دیوار فیزیکی نیست. اگر چه تمام بدنت را به طور فیزیکی زیر ذره بین می گذارند. یک دیوار ذهنی متافیزیکی هست که یعنی من و تو با هم متفاوتیم. یعنی ما به تو لطف می کنیم اجازه ی ورود می دهیم. حواست باشد. مشکلات عدیده ای که بیهوده برای مسافران معمولی پیش آمد از جمله محروم شدن دائمی از سفر به این کشورها، دنیا را در وضعیتی گذاشته است که نمی دانیم آیا آزاد هستیم، آیا تعلق به کشوری داریم؟ در کشوری که زندگی می کنیم امنیت وجود دارد؟ آیا من فردا پشت کدام دیوار خواهم ماند؟
ادامه دارد...........







 
 

افغانستانی کوچک در دل دهلی (لاجپَت نَگَر)

گزارش از سفر به دهلی نو، بخش 6
مهین میلانی
کیف پولم گم شد. در اولین روز اقامتمان در خانه ی جدید رفتیم هاستل و از آنها خواهش کردیم که یک تاکسی "اوبر" برای ما بگیرند. آمدیم بیرون دیدیم یک تاکسی ایستاده است. سوار شدیم. از کوچه پس کوچه آمد بیرون. رفت توی بولوار مهاتما گاندی. یک ایستگاه بعد توقف کرد. گفت رزرویشن شما رو لغو کردند. چرا؟ گفت کردند. گفتیم خوب باشه حالا ما رو ببر. گفت نمی شود. ما خودمان نمی توانیم تصمیم بگیریم. از دفتر اصلی به ما می گویند کجا برویم و چه کسی را سوار کنیم. آمدیم پائین. بلافاصله یک توک توک جلوی ما سبز شد. آدرس را دادیم. طی کردیم. 150 روپیه. خواستم دفترم را در آورم آدرس دقیق را بدهم دیدم کیف پولم نیست. رفتیم به سرعت فاصله ی بین جایی که از تاکسی پیاده شدیم تا توک توک را چند بار گشت زدیم. نبود که نبود. توک توک خیلی منتظرمان ماند. ولی ما دیگر نمی توانستیم جایی برویم. 500 دلار آمریکائی، 100 دلار کانادائی، و 200 دلار پوند و یورو و روپیه رفت به باد. به احتمال در تاکسی جا گذاشته بودم. چقدر تاسف خوردم. دیروز من می خواستم بقیه ی کرایه خانه را به "سی داختا" بدهم، پارتنرم پیشقدم شد. خوب دیگر آن پول هم قسمت آن راننده بود. برای شرکتش درست کار می کرد. آیا هیچ در پی صاحب کیف بوده است؟

نگو اشتباهی سوار شده بودیم. آن تاکسی را کس دیگری سفارش کرده بود. و چون از طرف هاستل نبوده آن ها نمی توانستند ردش را پی بگیرند. وگرنه وکیل هاستل ( همان که نامه نوشته بود برای چمدان گم شده ام و هفته ای یک شب در هاستل می خوابید) مرا سین جیم کرد تا بتواند کاری بکند. برگشتیم خانه. پیاده. افسرده و دل چرکین. اسکایپم نمی دانم چرا کار نمی کرد. تلفن راه دور هم نداشتیم. تا عصر گیج بودم که چه کار کنم برای کردیت کارتی که توی کیفم بود. رفتم هاستل از تلفن بین المللی ماکسیم زنگ زدم و کارت را لغو کردم. فردا رفتیم اداره ی پلیس محل در Defense Colony که گزارشی از گم شدن کیفم تهیه کنم شاید بیمه ی مسافرت خسارتش را جبران کند. نمی کردند. از سفر که برگشتم گفتند محتوای کیف بیمه نیست. ولی کیف پول اگر با همان کارتی خریده باشم که با آن بلیط هواپیما و بیمه خریده بودم و اگر در طی 90 روز گذشته خریداری شده باشد و اگر رسید خرید کیف را داشته باشم می توانند گم شدن کیف را جبران کنند. یعنی که می بایست فاتحه اش را می خواندم.
 
من خودم گزارش پلیس را نوشتم!!
دم در اداره ی پلیس، در یک ساختمان بسیار قدیمی با سقف بلند، ماًمور جوان قد بلند و رعنا توی هشتیِ گسترده و عریض به ما گفت که باید بروید نمی دانم کجا. من مکث کردم. خسته شده بودیم از پیاده روی توی این بولوار پرسرو صدا با ترافیک شلوغ و این همه صدای بوق که در چند لحظه سرسام می گیری در آن راه بروی و فقط می خواهی یک جور خودت را از آنجا بیرون بکشی. برای اولین بار است که می فهمم "سرسام گرفتم" یعنی چه. گفت خیلی خوب بروید توی دفتر. نوع رفتاری که همه جا با آن روبرو شدیم. در آغاز منع می کنند به دلایل قانونی یا اینکه خودشان تصور می کنند که می بایست آنگونه عمل کرد. اما وقتی یک کم از ما سستی و اصرار می بینند، شل می شوند. این حس را به آدم می دهند که نمی خواهند ما آزرده شویم. ما راضی می شویم و اما در عین حال این سئوال برایمان پیش می آید که پس قوانین چه؟ یا که یعنی هیچ قانونی قانون نیست. قانون، قانون انسان ها در شرایط مشخص است. اگر می شد شل آمد چرا سفت و سخت.
دفتر اطاقی بود بزرگ با مبلمان اعلای قدیمی آنتیک و دو پیرزن و پیرمرد با لباس هایی که چندان به لباس پلیس نمی خورد و با چهره ای مهربان و صمیمی و پذیرا پشت میز نشسته بودند. پیرزن گفت کارش را راه بیانداز. نشستیم توی هشتی. مرد جوان یک برگه کاغذ و قلم برای من آورد گفت بنویس چطور کیفت گم شد. من نوشتم. نیم ساعتی نشستیم و یک دختر جوان آمد گفت با من بیایید. ما را برد به اطاق پشتی بزرگ تر با همان نوع مبلمان، لکن تاریک تر، با میز و صندلی و قفسه های بیشتر. آقای رئیس پشت یکی از میزها در بالای اطاق نشسته بود. دختر مرا نشاند پشت کامپیوتر گفت خودت تایپ کن. تایپ کردم. نمی توانست بفهمد چه نوشته ام. ولی مهر زد و کاغذ را داد به دستم. فکر کردم مرا از سر دوانده اند. بعد کاغذ را همان وکیل هاستل نگاه کرد گفت گزارش واقعی است. برایم عجیب بود. در کشورهای آمریکای شمالی امکان ندارد تو را به هر دلیلی آن پشت ببرندکه خودت بنشینی پشت کامپیوتر. من ممکن بود هزار دری وری به ضرر خودشان بنویسم. من می توانستم یا بر اثر ناشی گری فایل هایشان را از بین ببرم یا آگاهانه اطلاعاتشان را به سرقت بگیرم و ... اما آنها تنها مسئله ای که برایشان مهم بود پیش بردن کار من بود. و هیچ فکر غلطی توی سر خود نمی انداختند که شاید من قصد بدی داشته باشم. به طور قطع سرو وضع مرتب و خارجی بودن ما نیز می توانست تاًثیر داشته باشد. اما این امر به هیچ رو نمی تواند دلیلی قانع کننده برای کشورهای غربی باشد تا وسایل کارشان را آن هم در اداره ی پلیس در اختیار شما بگذارند.


نوستالژی "شرق طلبِ" من در لاجپَت نَگَر

فردای آن روز که با ماکسیم در جستجوی رستوران افغانستانی (رستوران کابل دهلی) گم شدیم، در عرض سه دقیقه با موتور آنجا را پیدا کردیم. دلی از عزا در آوردیم. ماکسیم گذاشت که من انتخاب کنم. کباب چنجه. جوجه کباب. ماهیچه. سالاد. ماست خوشمزه. دوغ اعلا (این دو قلم آخر ساخت کارخانه ای بودند). و همه ی اینها چیزی حدود فقط 600 روپیه یعنی 9 دلار برای دو نفر. هراندازه بیشتر هم که قیمتش می بود، یگانه بودنش در این شهر که به سختی غذای خوب می شد یافت، قیمت نداشت. ماکسیم آن چنان شوق زده شده بود که بعد، زمانی که من از هاستل کوچ کرده بودم، یکی دوبار دیگر با آگاتا در آنجا غذا خورده بودند. دکوراسیون نیم غربی - نیم افغانستانی در یک فضای نیمه تاریک قرار داشت. یک سمت آن را صندلی های دونفره ی چرمی در دوطرف یک میز برای 4 نفر تشکیل می داد. و در سمت دیگر تعدادی تخت های چهارگوش مفروش با قالی شرقی گذاشته بودند و متکاهایی برای لم دادن. سفره ای در میان و مشتری ها در اطراف آن که با دست غذا می خوردند. لهجه ی افغانستانی شیرین گارسون ها بر مزه ی غذا می افزود و هم چنین شیوه ی پرمهر پذیرائی که نوستالژی "شرق طلبِ" مرا خوب ارضا می کرد و بسیار متفاوت بود از لبخندهای ساختگی گارسون های لوکس در ونکوور که کاملأ روشن است برای گرفتن انعام پرچرب و چیلی. در ونکوور نیز دکوراسیون رستوران زنجیره ای "افغان چوپان" حال و روح شرقی را دارد اما در آنجا کسی فارسی حرف نمی زند. و نوع پذیرائی غربی است. لذا تفاوت بسیار زیاد...و توالتِ تنگ و نه چندان تمیز، درست کنار آشپزخانه قرار داست و یک دستشوئی کوچک در بیرون که صدای اَخ و پُفِ آدم ها را موقع شستن دستشان بعد از توالت، اگر در نزدیک آشپزخانه می نشستی خوب می شنیدی. ولی همین نیز حال و هوای آن طرف را داشت. اذیت نمی کرد. جزئی از آن بود. نمی بایست تکه تکه اش کرد. همه چیز را همانگونه که بود دربست دوست داشتم.

رستوران در محل "لاچپَت نَگَر"، محله ی افغانستانی ها، قرار داشت. همه به زبان فارسیِ افغانستانی حرف می زنند. تابلوی مغازه ها به زبان فارسی نوشته شده است. از صرافی تا آژانس فروش بلیط هواپیما تا شفاخانه و آرایشگری و بانک و خلاصه همه جور مغازه ای که یک شهر لازم دارد و هرگونه خدمات ضروری دراین محل هست. حالا دیگر این محله شد پاتوق ما و هرزمان راهمان می افتاد در آنجا غذا می خوردیم یا می بردیم به خانه. و نان تنوری می خریدیم که همان جا از تنور در می آمد و برنج اعلا از همان رستوران. گران نسبت به قیمت بیرون. ولی دم دست بود و مطمئن که همان برنج دلخواه است.
یک هندی را دیدیم در این محل که مانند بقیه به زبان افغانستانی ها خیلی سلیس فارسی حرف می زد. شما اگر به لوس آنجلس بروید، قسمتی دارد به نام Fashion Section. اغلب مکزیکی هستند. و انگلیسی نمی دانند. لذا آمریکائی هایی که درآن منطقه کار می کنند نیز به زبان اسپانیائی حرف می زنند. یا اگر به میامی بروید، در دان تاون قسمت هایی هست که مطلقاً انگلیسی حرف نمی زنند. نیاز ندارند. هموطنان خودشان آنجا هستند. ضروریاتشان رفع و رجوع می شود. حتی برای کار های بانکی و اداری نیز کسانی از خودشان به این امور مشغولند و زبانشان را می دانند. در ونکوور چینی هایی هستند که پس از 20 سال هنوز خوب انگلیسی حرف نمی زنند به دلیل میزان زیاد کمیت چینی ها. این کمیت می شود یک قدرت. به صورتی که آن فردی که متولد کشور مبدأ است، مجبور می شود آن زبان را یاد بگیرد. در کانادا دو زبان انگیسی و فرانسه، زبان های رسمی کشور هستند. اما در ونکوور انگلیسی و چینی است که در بیشتر اماکن رواج دارد.

زبان همانگونه که سوسور می گوید فقط یک سیسم دلبخواه نشانه بین دال و مدلول (signifier and signified) نیست، بلکه یک سیستمی از نشانه هاست که واقعیت ها و باورها و دیدگاه های اجتماعی را کنترل می کند و شکل می دهد. زبان می تواند روش اندیشیدن مردم را تحت کنترل خود بگیرد. زبان اکنون به عنوان یک وسیله ی قدرت در بسیاری جوامع استفاده می شود تا هژمونی خود را بر دیگر جوامع با زبان ها و فرهنگ های دیگر اعمال کند. و در برخی از مناطق جهان عامل تبعیض و ستم و زورگویی و اقتدار گرایی شده است.

حال این جامعه ی کوچک افغانستان در دل جامعه ی بزرگ هندوستان، بدین ترتیب به قدرتی تبدیل شده است که در کادر قوانین شکل گرفته ی رسمی و عرف، حرف خود را در محدوده ی خود می زند. از یک طرف باید تابع قوانین کشوری باشد که در آن اقامت گزیده ولی از جانب دیگر در اجتماع کوچک خود زبان و قوانین و رسوم خود را با ایجاد نهادهایی مشابه آنچه که در کشور خود داشته است و به طور خود به خودی با رواج زبان و در نتیجه فرهنگ، یک نوع بیناکنش فرهنگی ایجاد می کند. در "لاجپَت نَگَر" ما مواجه با کسانی بودیم که به هیچ رو هندی یا انگلیسی نمی دانستند. اما از آنجا که در محیطی می زیستند که می توانستند به راحتی ارتباط فرهنگی برقرار کنند، حس بیگانگی و غربت کمتر در میانشان دیده می شد. و اینکه افراد هندی به راحتی جذب این محیط می شوند و به زبانشان حرف می زنند، بی آنکه حس کنند چیزی به آن ها تحمیل شده است، علتش را شاید باید در این جست که افغان ها نیز خود یک نوع تابعیت را پذیرفته اند و مالک آن قدرتی نیستند که در بسیاری جوامع پرزور مثل آمریکا، که زبان انگلیسی حتی در کشور خود در میان سیاهان، زنان، جوانان، اقلیت ها یک برتری بوجود می آورد. زبان اینجا به طور عمده بیشتر همان نقش اصلی خود یعنی ارتباط گیری را بازی می کند بدون اینکه بخواهد هژمونی خود را اعمال نماید. فقط یک وسیله است ولی خواه نا خواه از این طریق فرهنگ خود را نیز منتقل می کند و بدین ترتیب صاحب قدرتی می شود که در خود زبان مستتر است، قدرتی که هراندازه بیشتر توسعه یابد، همه گیرتر می شود. مثل این می ماند که شما تبحری بی نظیر در سخنرانی داشته باشید یا قلمی توانا که کمتر کسی یارای رقابت با شما باشد. شایستگی شما امتیازی برای شما ایجاد می کند و از این طریق شما از طریق سخنرانی و قلم فرهنگ خود را نیز منتقل می کنید، در حالی که رفیق شما که شاید از این تبحر برخوردار نباشد چنین مزیتی را نخواهد داشت. حتی اگر از نظر عقلانی و فلسفی از شما سر باشد. لذا اوست که فرهنگش گسترش می یابد.




هندوستان، از میان کشورهای همسایه تنها کشوریست که کمتر مشکلی برای دادن ویزا به افغان ها دارد. علت آن را می بایست در دیدگاه دموکراتیک به نوع بشر که در آنها وجود دارد دید. همانگونه که هند هر مذهب و زبان و فرهنگی را در دل خود جای می دهد و به عبارتی انسان بودن آدم ها در درجه ی اول مطرح است، با افغان ها نیز که خواسته اند کشورشان را ترک کنند به مثابه انسانی بر خورد می کنند که در شرایط سخت افغانستان زندگی برایشان غیرقابل تحمل بوده است. برخلاف بسیار کشورهای دیگر همسایه که به دلایل ناامن بودن افغانستان، و هراس از اینکه نکند فردی که از آنجا بیرون می آید چه بسا شاخص های ناامنی را با خود حمل کند، یا اجازه ی ورود به آنها نمی دهند یا نوع برخوردشان بسیار زننده و نژادپرستانه است. فراموش نکنیم بخصوص در سال های آغاز مهاجرت افغان ها به ایران، ایرانیان چگونه با آنان برخورد می کردند و هنوز که هنوز ما می بایست شرمنده ی این کج رفتاری ها باشیم، حتی اگر به دلیل تراماهای گوناگون ناشی از نابسامانی های موجود در این کشور، افرادی با مختصات غیرانسانی نیز در میان آنها یافت شود. پدیده ای که در هر کشور دیگری با هر شرایط می توان شاهدش بود.
در سال های گذشته که جنگ با شوروی و جنگ با طالبان دمار از روزگار مردم در می آورد و هم الان
که با جنگ میان قبایل و حوادث انتحاری و ترور و انفجار مین ها، وضعیت نا امن کشور کماکان هراسناک و دلهره آور است، مردمی در افغانستان که رو به مهاجرت می آورند راحت تر به هندوستان سفر می کنند. بسیاری از آنها از سال ها پیش در آنجا اقامت گزیده اند. و برای برخی هند یک اقامتِ موقتی و گذری است برای مهاجرت به کشورهای غربی. تعداد زیادی از افغان ها نیز برای معالجه و عمل جراحی به هندوستان می آیند. براساس گزارش دویچه وله در تاریخ اول دسامبر 2013 ] "هر ماه هزاران افغان برای تداوی به هندوستان می روند. کمبود خدمات صحی، ادویه های بی کیفیت و معالجه های غیرتخصصی در افغانستان باعث شده است که مراجعه مریضان افغان به شفاخانه های هندی افزایش یابد.... شماری از مردان و زنانی که به تنهایی به هندوستان سفر می کنند، آنجا ترجمان می گیرند. تقریبا همه این افغان ها به منطقه "لاجپت نگر" در حومه دهلی جدید می روند که به دلیل علاقمندی افغان ها به آن به نام "افغانستان کوچک" نیز یاد می شوند. شفاخانه های این محله در این میان در برابر ازدحام مراجعین آمادگی دارند."  اشرف حیدری، معاون سفیر افغانستان در دهلی جدید می گوید: «روزانه حدود هزار افغان به هندوستان می آیند. حدود 70 درصد آنها برای معالجه و درمان به اینجا می آیند». این افراد برای معالجه امراض قلبی و همچنان انواع مریضی های عصبی، ارتوپیدی، تکلیفی های نسایی و دیگر مشکلات راه هندوستان را در پیش می گیرند.
حیدری می گوید بسیاری این مریضان بعد از این که از تداوی داکتران افغان ناامید می شوند به هندوستان سفر می کنند، زیرا از دید این مریضان، داکتران افغان پیش از این که در فکر صحت یابی مریضان شان باشند، به فکر منفعت پولی اند. اشرف حیدری می گوید: «سیستم صحی افغانستان نقایصی دارد و از استندرد پایینی برخوردار است». او به توضیحات اش ادامه می دهد: «بسیاری عملیات های جراجی در داخل کشور انجام شده نمی تواند». براساس آمار وزارت صحت افغانستان، اقتصاد این کشور سالانه 240 میلیون دالر امریکایی را به دلیل سفر مریضان به خارج از دست می دهد. (همان). " از مدتی به این سو برخی شفاخانه های هندی برنامه های تحصیلی را برای ارتقای ظرفیت داکتران افغان پیشکش می کنند. از سوی دیگر، وزارت صحت افغانستان اعلام کرده است که این کشور می خواهد بخش خصوصی صحت را بهبود بخشد. اما تا زمانی که سیستم صحی افغانستان بهبود می یابد، هندوستان به عنوان نخستین آدرس برای مریض ها و مریضداران افغان باقی خواهد ماند."[ (همان - من کلمات و جمله بندی ها را عین همان که در دویچه وله آمده است به زبان فارسی افغانستانی حفظ کرده ام)
 

دست توی جیب نمی بردم. چه حس خوبی!
دفعه ی اول که با پارتنرم به رستوران کابل دهلی رفتیم تصمیم گرفتیم از رستوران افغانی پیاده به خانه برگردیم. به اشتباه مسیر برعکس را طی کردیم. بعد تصمیم گرفتیم سوار توک توک بشویم. دیدیم یک اتوبوس در ایستگاه ایستاده است. سوار شدیم و درست نزدیک خانه پیاده. این بود که پس از آن بیشتر با اتوبوس همه جا می رفتیم. اما خوب مثل بقیه در میان خیل منتظران می بایست وسط خیابان می ایستادیم و دست تکان می دادیم که اتوبوس حتماً بایستد. و شتابان به سویش می دویدیم. اتوبوس ها همه بلااستثناء در وسط خیابان مثلاً توقف می کردند. یعنی من حتی یک بار ندیدم که اتوبوسی حتی نزدیک کنار جدول خیابان در ایستگاه توقف کند. حتی در خیابان های خلوت تر. گاهی شاگرد شوفر سرش را از پنجره بیرون می کرد و مقصد را فریاد می کشید. اتوبوس در حال حرکت سوار می کرد. سوار شدی، شدی. نشدی جامی ماندی. هنگام پیاده شدن هم می بایست خودت را به در جلو برسانی و سریع پیاده شوی. وگرنه اتوبوس معطل نمی کند. از در عقب می بایست سوار می شدیم و شاگرد شوفر که یک جایی توی صندلی در جلو یا پشتِ در نشسته بود، با یک ماشین حساب، وقتی مسیرت را به او می گفتی، حساب می کرد و میزان پول بلیطت را می گفت. نسبت به مسیر کوتاه یا بلند از 5 تا 20 روپیه هزینه ی یک بار سفر با اتوبوس بود. اما اتوبوس به مقدار کافی برای هرمسیری وجود داشت و مسافر روی زمین نمی ماند. برخی اتوبوس های نو هم کار می کردند. اما دیدیم اتوبوس هایی که مال عهد عتیق بودند ولی خوب کار می کردند.
من که دست توی جیبم نمی کردم. نه به این دلیل که دیگر نه جیبی و نه پولی. و نه فقط برای بلیط اتوبوس. بلکه جهت پرداخت هر خرید و هر خدماتی او بود. و چه حس خوبی. من با آرامش صبر می کردم که کار پرداخت صورت بگیرد. اصولأ به این امر فکر نمی کردم. می دانستم کسی هست. و این حس قشگی بود. در عین حال این حس را هم داشتم که انگار همه چیز مجانی است. انگار پول در این دنیا معنایی ندارد. امکانات وجود دارد برای هرکس. داد و ستد و معاملات کاسبکارانه به نظرم محو شده بود. این حس را وقتی در استانبول داداش این همه را به عهده می گرفت داشتم. و یا در پاریس وقتی جلال سهم همه را می پرداخت. یا علی در سیاتل. با او که بودیم ناخودآگاه خودمان را عقب نگاه می داشتیم. یا فرامرز در ونکوور که این حس "کسی داشتن" را که خیلی معنا دار بود، کاملأ در تو جای می داد. و آقای جعفر زند از انجمن اندیشه که این همه آدم را در شام شب عید نوروز امسال در پاستا پلو میهمان کرد. یا ژاکوب که نمی گذاشت که حتی کیف پولت را با خودت حمل کنی. حس بودن یک کس با تو و حس یکی بودنش با تو و  حساب و کتاب نکردن قشنگ بود. همواره برای حفاظت یکدیگر انگشتانمان، در این خیابان ها و بازارها و متروی شلوغ با موج عظیم سیاه متحرک و روان که نمی توانی در آن قدم از قدم برداری، در یکدیگر فرو رفته بود. گاهی تصور می کردم دختر کوچولوی آقاجونم هستم که او دست هایش را سفت و محکم در خیابان می گیرد که محفوظ باشد. دختر کوچولویی که فکر می کند یک پشتیبان به بلندای کوه دماوند دارد. چقدر آقاجون را دلتنگ هستم. آن خدای یگانه ی من. حتی تا روز آخر این محافظت از یکدیگر به شکل دست های در هم رفته وجود داشت، با همه ی کج فهمی هایی که سفر را چرکین می کرد. پارتنر آقاجون نبود. هیچ کس جای آقاجون را نمی گیرد.
ادامه دارد..............
 

 


ازدواج خارجیان در هند در عرض دو ساعت

بخش 5 از گزارش سفر به دهلی
مهین میلانی
به هیچ رو گمان نمی بردم به این سهولت و سرعت یک محل زیست بی نظیر پیدا کنم. از طریق آن لاین و آژانس معاملات ملکی. و آن هم در ورای یک ساختمان بسیار معمولی با سر و وضعی اندک بهتر از نمای بقیه ی ساختمان ها در South Extension. دو ساعت پس از ارسال ایمیل با من تماس گرفت و دو ساعت بعد تر دم در هاستل حاضر بود. نمی دانستم طرف از چه قماشی ممکن است از آب دربیاید. با ماکسیم فرانسوی و آگاتای لهستانیِ مقیم آلمان، هم هاستلی هایم، سوار دوج کاراوانِ "سی داختا" شدیم. یک جوان خوش برورو و مبادی آداب و رسومِ آشنا با غربیان که با لهجه ای به مراتب بهتر از بسیاری از هندیان زبان انگلیسی را صحبت می کرد. هنوز در حال معارفه و سلام و علیک در داخل اتومبیل بودیم که به محل رسیدیم. دو خیابان آن سوترکِ هاستل. دیواری واقعی و نه میله های آهنی ساختمان را از خیابان مجزا می ساخت. در ورودی آهنیِ مطمئن و محکم به روی ما باز شد. یک سرایدار قبل از اینکه وارد راهرو بشویم توی کیوسکش پاس می داد. "سی داختا" ما را از طریق آسانسور نقلی فرستاد به طبقه ی دوم و خود با "راحول"، مدیر ساختمان، از طریق پله ها به ما ملحق شدند. در طبقه ی دوم، آپارتمان دو طبقه برای ما دونفر که می خواستیم یک ماه آنجا بمانیم، خیلی بزرگ بود. و سالن تاریکی هم داشت که به مزاق من سازگار نیست. اما استودیوی بغلی حرف نداشت باسقفی بلند و پنجره ای سراسری که به بالکن و خیابان باز می شد و پرده های سنگین قهوه ای و شیری پشت تورهای ضد پشه و شیشه های دوجداره که بخشا بر جلا و زیبائی اطاق می افزود. رنگِ کِرِم و گرمِ دیوارها و قفسه بندی های مدرن، ساخته ی دست و هنرمندانه و نه بازاری، به رنگ شکلاتی، نشان از آشنائی صاحب ملک با فرهنگ غربی و هم هنرمندانه داشت. تخت دونفره ی کوئین واقعی: یعنی نه سوار بر روی فنر از نوع تخت در هتل های آمریکای شمالی، بلکه تخت محکم گردوی اصیل با تشکی کلفت از نوع تشک های هم نرم و هم سفت پشمی خودمان در ایران. یک نیمکت پهن و درازِ با لبه ای باریک در دوطرفِ کم عرض تر و دو کوسن بزرگ بر روی آن که در وسط  سالن قرار داشت و ما کوسن ها را روی زمین گذاشتیم و از نیمکت به عنوان میز نهارخوری از نوع ژاپنی استفاده کردیم. یک میز کار چسبیده به دیوار برای کامپیوتر و کار نوشتن و قفسه های بالایی برای کتاب هایمان نیز گویی سفارشی برای ما ساخته شده بود. یک دستگاه فیلتر آب و ماکروویو که البته ما هیچ استفاده از آن نکردیم، یک چراغ خوراک پزیِ تازه از کارخانه در آمده با دوشعله که بر روی آن ارگانیک ترین غذا ها را باخرید سبزیجات از چرخی های دمِ خانه پختم. یک کتری برقی، یک توستر در آشپزخانه ی نقلی ولی راحت، با پارچ آب که همواره آن را در یخچال جادار و بزرگ جا می دادیم، و ظروف برای آشپزی و سرویس برای چهارنفر چیزی کم نمی گذاشت... و یک حمام بزرگ با موزائیک های سراسری کرم و قهوه ای و سفید مدرن، بدون وان با دوش متحرک که می توانستی هرگونه می خواهی از آن استفاده کنی و با یک دیوار شیشه ای که آن را از دستشوئی و توالت مجزا می ساخت و پنجره ای که بخار آب از آن به در می رفت. و البته یک دستگاه تلویزیون و ویدئو و... که ما هیچ استفاده ای از آنها نکردیم. و ماشین رختشوئی که در پشت ساختمان قرار داشت و هر روز اگر می خواستیم کارگران می آمدند و استودیو را کاملأ تمیز می کردند.
 

معامله بدون چانه زدن؟!
"سی داختا" گفت 1150 دلار آمریکائی برای یک ماه اقامت. همین مقدار را می بایست برای اطاق خصوصی در هاستل بدون هیچ کدام از این تجهیزات و بدون اینکه این حس بودن در خانه را در آنجا داشته باشیم، می دادیم . چانه زدم تا 850 دلار آمد پائین. رسمی که در هر معامله ی کوچک و بزرگ و خرید هر شیئ قابل و ناقابل در هند معمول است وگرنه یک کلاه بزرگ بر سرت خواهد رفت. اما 200 دلار هم اضافه برای کمیسیون خودش می خواست. گفتم تو که زحمتی نکشیدی. ما اولین خانه را پسندیدیم. گفت این تبحر من است که فهمیدم شما را کجا باید بیاورم. زیاده از حد حساب می کرد برای کمیسیون یک ماه خانه ی اجاره ای. ولی آچمزم کرد. بخصوص که از شادیِ یافتن این محل به این سرعت در پوست نمی گنجیدم. به علاوه، اغراق است و نه قابل قیاس - می دانم، اما اندکی مثل این بود که به وان گوگ بگویی فقط 5 دقیقه وقت گذاشته ای پورتره ی مرا بکشی. درجوابت می گوید: 5 دقیقه به علاوه ی 40 سال کار و تجربه. دست آخر هم موقع تخلیه ی خانه 40 دلار برای برق، 20 دلار برای کاغذ بازی های مربوط به قرارداد (نمی خواست قرارداد ببندد ولی من اصرار داشتم. زیرا هیچ نمی دانی با چه کسی طرف هستی)، و 30 دلار هم برای رکورد پلیس (جهت نگارش قرار داد. حالا "سی داختا" محکم کاری می کرد که اگر موردی پیش آمد بدانند چگونه پیگرد ما باشند). بعدها یکی دونفر از هندی های اهل بخیه گفتند که در این محل چنین خانه ای را خیلی خوب اجاره کرده ایم. به نظر من اگر بیشتر وقت می گذاشتم، می شد خانه ی ارزان تری پیدا کرد. خانه در واقع یک guest house  بود برای اجاره ی خانه به مدت کوتاه. اما یک خانواده ی افغان چهار ماهی بود که در طبقه ی پائین می نشستند. ما قرارداد را برای سه ماه بستیم با گزینه ی تخلیه در هرزمان خواستیم، مشروط بر اطلاع کتبی در سه روز قبل از خالی کردن خانه. 
روز بعد که قرار داد را آورد، امضاء صاحب خانه را نداشت. و"سی داختا" می گفت که باید پول را تمام و کمال بدهم. تازه کلید را هم به من نمی داد. این بار نیز آگاتا با من همراه بود. من بگو. "سی داختا"  بگو. بالاخره توافق کردیم که من 730 دلار بدهم. کلید را بگیرم. و روز بعد، یعنی در اولین روز اقامت ما در استودیو، او با قرارداد امضا شده بیاید که من قرار داد را امضا کنم و بقیه ی کرایه را پرداخت. آگاتا که هردو روز شاهد جدل های من با "سی داختا" بود گفت تو که خودت شرقی هستی حواست به همه چیز هست. ما غربی ها نه چانه زدن بلدیم، نه این ملاحظات را می شناسیم. دو سه روز کار اجاره ی خانه طول کشید و من نتوانستم 24 ساعت قبل تر اطاق خصوصی را که در هاستل رزرو کرده بودم لغو کنم و گفتند 2500 روپیه باید جریمه بدهم. به booking.com . چرا که هاستل را از طریق آنها گرفته بودم. اما نتوانستم آن لاین جریمه را بپردازم. فکر کنم خود بخود فراموش شد. مگر اینکه یک روز ببینم از کردیت کارتم کسر کرده اند.
 
انگشت نگاری در خیابان
روزی که می خواستم بروم فرودگاه به استقبال پارتنرم، ماکسیم هم می خواست برود فرودگاه تا اطلاعاتی جهت ارسال موتورش به دوبی کسب کند. اگرچه هنوز نمی توانست اقدامی در این زمینه بکند. زیرا می بایست نخست ویزایش را از سفارت ایران می گرفت. پس از یک ماه و نیم انتظار سرانجام یک آژانس ایرانی از ایران تقبل کرده بود که مسئولیت حمایت از او را بپذیرد. حال این آژانس ماکسیم را از کجا می شناخت که تقبل کرده بود او را حمایت کند معلوم نبود. یک فرمالیته بود. ماکسیم می بایست مبلغی بپردازد (گمان کنم یک چیزی حدود 200 دلار) و آنها هم به طور کتبی حمایت از او را گواهی کنند. حال می بایست فرمی را با انگشت نگاری به سفارت می برد. چند روز قبل با یکدیگر به سفارت ایران رفته بودیم. ماکسیم اول با یک نفر مقابل سفارت ایران قرار داشت تا بیاید و ترتیب انگشت نگاری او را بر روی فرم بدهد. او را از طریق آن لاین پیدا کرده بود. و آن فرد ترجیح می داد بیرون از دفتر کارش این کار انجام بگیرد. در هر صورت با فرمی حک شده با اثر انگشت های ماکسیم رفتیم به درون سفارت ایران، که مانند همه ی سفارت های خارجی در محله ای دور از هر منطقه ی مسکونی، تجاری، اداری قراردارد. یک دکه ی فروش میوه یا فروش غذا یا یک مغازه دیده نمی شود. ساختمان ها اغلب در میان باغی در اندشت محصور با دیوار های بلند و درختان تنومند قرار دارند. بی اینکه هیچ نیروی نظامی در کار باشد، خود به خود سفارت خانه های خارجی در یک قرنطینه ی محافظ قرار گرفته اند. به ندرت افرادی در خیابان دیده می شدند.
کارمندِ مسئولِ رسیدگی به امورِ ارباب رجوع هندی است. نگاهی به فرم انگشت نگاری انداخت و گفت که انگشت ها تک و توک در جاهای مختلف فرم حک شده اند. می بایست پنج انگشت دو دست کنار هم در دو محل فرم حک بشوند. آمدیم بیرون. ماکسیم به آن فرد انگشت نگار زنگ زد و این بار نیز طرف خواست بیاید همان جائی که ما ایستاده بودیم. یعنی مقابل سفارت ایران. ما رفتیم و یک ساعت در آن سوی خیابان منتظر شدیم. برای من عجیب بود که چرا انگشت نگاری را درون خود سفارت انجام نمی دهند. اصولن این انگشت نگاری چقدر می تواند معتبر باشد؟ از کجا معلوم انگشت های کس دیگری را حک نکرده اند. شگفتی دیگر من در مورد کار انگشت نگار در خیابان بود. آیا مکان ثابتی نداشت و به دروغ به ماکسیم گفته بود که آمدن مشتری نزد من مشکل است و من با موتور کار آنها را راه می اندازم؟ کار را هم که راه نیانداخته بود و نمی دانست که چگونه باید انگشت ها را بر روی کاغذ جوهر مالی و حک کند. باری آن مرد آمد و یک چهارپایه زیرش گذاشت و توی خیابان جعبه ی جوهر را از تو ی بساطش بیرون کشید و انگشتان جوهری ماکسیم را بر روی فرمی جدید حک کرد. و باز از ماکسیم پول گرفت، هزینه ی کار خطایی که خود او مسئول جبرانش بود. در سفارت، کارمند هندی هر دو فرم را از ماکسیم گرفت. و ما مانده بودیم که آیا فرم دوم هم به درستی بر رویش کار نشده است یا اینکه کارمند نیز خود نمی داند کدامیک درست است؟
امروز، قبل از اینکه ماکسیم مرا به فرودگاه برساند باز سر راهمان به سفارت رفتیم. می بایست ساعت چهار می رفت. ویزا هنوز حاضر نبود. ماکسیم مرا کماکان به فرودگاه رساند.
برو مادرت را بیار
سفارت افغانستان نیز در حومه ی مخصوص سفارت های خارجی دیگر در منطقه ی سرسبز با هوای تمیز "شاناکیاپوری" قرار دارد. منطقه ای که گویی در دهلی نیست. در هند نیست. در کشوری دیگر است. و همانطور که گفتم منطقه ایست کاملأ مجزا از مناطق مسکونی و تجاری و اداری. تفاوتی که سفارت افغانستان با سفارت های دیگر و از جمله سفارت ایران و کانادا و آلمان و غیره دارد در این است که ساختمانی بسیار کوچک و محقر تر نسبت به بنای دیگر سفارت خانه های خارجی دارد و نیز همه ی کارمندان آن افغان هستند. مراحل ورود به درون سفارت و گیشه ی مخصوص کارمند سفارتی که به کار شما رسیدگی کند چندان پیچیده نیست. در سفارت کانادا در آغاز در یک اطاقک کنترل بدنی از شما می کنند. سپس در پشت باجه ی شیشه ای امر درخواستی ات را مطرح می کنی و  آنگاه در یک سالن بزرگ می بایست در انتظار بنشینی. پس از مدتی به درون یک اطاقک دیگر می روی و پشت شیشه از درون باجه با کارمند صحبت می کنی.
در سفارت افغانستان تلفنت را می گیرند و تو را به درون می فرستند. درمقابل باجه با کارمند صحبت می کنی. در فضایی خودمانی تر در یک محوطه ی کوچکتر، کمتر رسمی تر. همانجا می نشینی تا به کارت رسیدگی کنند. کارمند می آید بیرون. مدارک لازم را می گیرد و سپس باز می آید بیرون پاسخت را می دهد. ظهر بود و کار دفتر یک ساعت تعطیل. کارمندان درون سفارت تغذیه می شدند با غذایی که، به گفته ی زوجی که آنجا آمده بودند پاسپورتشان را تمدید کنند، توسط آشپز در همان جا پخته می شد. از توی سالن، وقتی در ورودی به دفاتر باز می شد، می شد تابلوی آبدارخانه را بر روی یکی از درها دید. سرویسی که در هیچ یک از سفارت ها (آن چند تایی که من در دهلی دیدم) وجود ندارد. این زوج تلاش می کردند که بتوانند برای کانادا اقامت بگیرند. پروسه ای که اغلب افغان ها در  هند قصد انجامش را دارند. چند افغان دیگر هم در مقابل سفارت کانادا بدین منظور آمده بودند.