Saturday 1 August 2015

بررسی کوتاه در باره ی"کبود" وحید ذاکری
و  معرفی   " کافه راوی  "


مهین میلانی
این داستان به تازگی در  " شهروند بی سی " منتشر شده است.
وحید ذاکری که پیش از این نیز از او داستان های کوتاه دیگری چون "آتش نازان" و " بودیار" را خوانده ایم، مدیریت "کافه راوی" در ونکوور را دارد، با همکاری محمد رضا فخرآبادی. او مسئول انتخاب داستان هاییست که می بایست در جلسات آینده ی "کافه راوی" نشست ادبی دانشگاه سایمون فریزر در ونکوور،  در باره ی آن بحث شود.
و کارکرد "کافه راوی" بدین ترتیب است که داستان ها از پیش تعیین می شوند و از طریق فیس بوک "کافه راوی" دانلود می شوند. سپس  164 عضو کافه راوی و هرکس دیگری که تمایل دارد در این نشست ها شرکت کند، داستان ها را مطالعه می کند و آنگاه در طول نشست ادبی، شرکت کنندگان آشنا با داستان های مورد نظر به گفت و گو می نشینند.
شرکت کنندگان از سطوح مختلف، از رده ی سنی گوناگون و با درجه علاقه های متفاوت در نشست ها حاضر می شوند و به همین دلیل نشست ها که از جوانب و مناظر گوناگون داستان ها را به بحث می گذارد، دلنشین، برانگیزنده، و افزاینده بر معلومات و بینش شرکت کنندگان است.
"کافه راوی"  بیش از چهار سال است که هر ماه یک یا دو بار نشست های ادبی اش را بر گزار می کند. پیش از این کسان دیگری آن را اداره می کردند. و اداره ی آن دست به دست رسیده است به جلسه ی 64 که در روز 6 آگوست 2015 با دو داستان "انتری که لوطی‌اش مرده بود" و "چرا دریا طوفانی شده؟" از صادق چوبک برگزار خواهد شد.  به صفحه ی "کافی راوی" مراجعه فرمائید برای اطلاعات بیشتر از جمله محل برگزاری نشست ها و دانلود داستان ها:  https://www.facebook.com/groups/sfuic.bookclub/
 داستان ها گاهی از نویسندگان ایرانی و گاه از نویسندگان غیر ایرانی انتخاب می شود. داستان ها گاه به دنبال پیشنهاد اعضاء و دیگر علاقمندان به "کافه راوی" انتخاب می شوند.
و اما داستان   " کبود  " وحید ذاکری:
این داستان مثل داستان های دیگر وحید ذاکری مصور و سینمائی است با شرح جزئیات مربوط به بخصوص حرکات آدم ها. این گونه نگارش خواننده را راست می گذارد در جای شخصیتی که از او صحبت می شود. هم چون فیلم نامه است و می توان به سادگی از آن یک سناریو درآورد.
و یک پازل است. باید سعی کنی بفهمی چگونه این همه توصیفات می توانند به هم ارتباط داشته باشند
در آغاز متوجه برخی نمادها نمی شوی. مشت بسته یعنی چه؟ یا تابلوی بی چهره.  یا در آغاز داستان چرا از رنگ سیاه چشم حرف می زند. صحبت از جنگ در ایران از  چه روست؟ مهربانی های "پیام" و "پونه" به چه مناسبت در داستان گنجانده می شود. ذکر دختر زیباروی پیش خدمت در رستوران ازجانب "احسان" فقط ذکر عادت معمول مردهای ایرانی است؟ یا یک نوع کنایه است برای بیان مطلبی دیگر از جمله اینکه "رسا" چه بسا به این مسائل فکر نمی کند. و این تصویر بی هویتی یا حس دو هویتی در رسا را می تواند پررنگ تر سازد
برداشت من اینست که رسا که شهروند کانادا شده است همان فرد بی چهره در تابلوست که هویتش در جایی دیگر است، در ایران که هرآن امکان جنگ در آن هست و او در اینجاست  در حالی که پیام پی همه چیز را به دل می مالد و راهی ایران می شود و از نوازش های همسر خود را دریغ می کند.
رسا یک نوع حس گناه دارد از دور بودن از ماجرا، از نارضایتی های مردم، یک حس وظیفه که از آن دور شده است. 
این البته برداشت من است.
اثر چون یک تابلوی نقاشی می ماند. هر بیننده می تواند برداشت خود را از آن بدهد.

مهین میلانی