Monday 16 January 2017


خلق عمیق ترین تخیل از واقعیت

با عشقی غیرمنتظره، یک حادثه

یادداشتی بر کتاب "مرشد و مارگریتا" اثر میخائیل بولگاکف.

برگردان: عباس میلانی

مهین میلانی


قطعه ای از "مرشد و مارگریتا":

  • از گل های من خوشتان می آید؟
    .................................................................
  • نخیر

    "با تعجب نگاهم می کرد و ناگهان، بی هیچ نشان و اماره ی قبلی، دانستم که تمام عمر عاشق این زن بوده ام. عجیب نیست؟"

  • یعنی ا زهیچ گلی خوشتان نمی آید؟
  • نه، از گل خوشم می آید، از این نوعش خوشم نمی آید.
  • از چه گلی خوشتان می آید؟
  • عاشق گل سرخم.

    فورأ از اینکه این حرف را زدم پشیمان شدم، چون او لبخندی زد و گل هایش را انداخت توی جوی. من که کمی شرمزده شده بودم، گل ها را برداشتم و به او دادم، ولی او با لبخندی آنها را پس زد و مجبور شدم خودم آن ها را به دست بگیرم.
    مدتی در سکوت قدم زدیم، تا اینکه گل ها را از دستم گرفت و کنار کوچه انداخت و دستش را که در دستکش سیاه بود در دستم گذاشت و باز قدم زدیم.

    "عشق گریبان ما را گرفت، درست همانطوری که قاتلی یک دفعه از کوچه ای تاریک سر آدم هوار می شود، هردومان را تکان داد- همان تکان رعد و برق؛ همان تکان برق تیغه ی چاقو. "
     
     
    آرزو در زمان ما به سکس تبدیل شده است و سکس با پورنوگرافی و سایت های پارتنر یابی کنترل می شود. در حالی که همان گونه که افلاطون می گوید آرزو در عشق است. اسپینوزا برخلاف افلاطون که می گوید آرزو یک فقدان است، یک خلأ، او می گوید آرزو یک قدرت است. قدرت در التذاذ و التذاذ در قدرت. عشق آرزوست. عشق قدرت است و لذت است. بدیو می گوید عشق یک حادثه است. غیر منتظره است. از یک جایی در آمده است که نمی دانی کجاست. از پیش طراحی نشده است. آلن بدیو در  یکی از مصاحبه هایش در باره ی علت نگارش کتاب معروفش "L’Eloge de l’amour " می نویسد: "در ایدئولوژی های امروزِ امنیتی، عشق را یکی از لذائذ می دانند. یکی از انواع گوناگونی که چندان اهمیتی ندارد و نقش ثانوی در زندگی فرد بازی می کند. آنها می گویند می توان بدون دیگری لذت برد و سالم و امن باقی ماند. ... در حالیکه عشق از تلاقی تصادف دو نفر بوجود می آید. تصادفی که از پیش انتظارش نمی رفت. و با این تصادف است که کار ساختمان آغاز می شود، ساختمان یک زندگی با دو نفر، با نقطه نظر دو نفر... با تمام خطرات و با تمام ماجراجوئی هایش".
     
    بیشترین التذاذ سکسی در عشق
     
    فقط و فقط با عشق است که در آن بیشترین التذاذ سکسی حاصل می شود. شوپنهاور در "متافیزیک عشق" می گوید: "...شور و هیجان عشق، به هرشکلی که ظاهر مدهوش کننده اش داشته باشد، ریشه در غریزه ی جنسی دارد به مشخص ترین، وِیژه ترین و فردی ترین شکل....و این قدرتمندترین و انرژی زا ترین منبع زندگی است... و بی وقفه نیمی از نیروها و تفکر بشر را در انحصار خود می گیرد... به طور دائم بر مهمترین مشغولیات ما مسلط می شود؛ گاهی کله ی مهمترین شخصیت ها را مختل می کند؛ از اینکه چون یک نفاق افکن، با تمام بسته بندی هایش، در شور و اشتیاق مردان سیاست و محققین علمی بی هیچ هراسی دخالت کند، باکی ندارد؛ رشته های حلقه ی مویش را می لغزاند در میان کیف پول یک وزیر یا دست نوشته های یک فیلسوف؛ تمام مدت حل نشدنی ترین و کشنده ترین نزاع ها را بوجود می آورد، شدید ترین روابط را در می همی شکند؛ گاهی جان و سلامت را فدای آن می کند؛ از یک آدم بسیار وفادار یک خیانتکار می سازد؛ همه جا، در یک کلام، چون شیطانی دشمن عمل می کند که به زور در همه چیز دخالت می کند؛ همه چیز را به هم می ریزد،  همه چیز را دگرگون می کند". و آنگاه  شوپنهاور این سئوال را مطرح می کند که خوب پس این همه سرو صدا و تحریکات و وحشت و اضطراب برای چیست؟ و خود در پاسخ می گوید: "هدف عشق در زندگی بشر بالاتر از هرچیز دیگری است و سزاوار است که با جدیتی عمیق آن را در برگرفت...این شکل های بی معنی عشق موجودیت و طبیعت شخصیت های درامی را تبیین می کنند که قرار است بر روی صحنه ظاهر شوند....غریزه ی جنسی خارج از تمام مظاهر خارجی اش، چیزی نیست جز خواست زندگی".
     
    اما قدرت عشق به زعم من ابعادی وسیع دارد. عشق قدرتی است که بر هر ضعفی غلبه می کند. قدرتی است که می تواند عاشق را به عرش هر هدفی که دارد فرا آورد. قدرتی است که آنچه زندگی می نامند به کلیت در آن مستتر است. قدرتی است که عاشق را همواره در اوج آسمان ها نگاه می دارد. قدرتی است که بر مرگ و هرآنچه به آن تعلق دارد، و به آن وابسته است، و هم چنین راه های منجر شده به آن را نقطه ی پایان می گذارد. عشق سنگ را نرم می کند. عشق نیروی بخشش را به صد درجه می رساند. عشق فقط مثبت می بیند. عشق درجا نمی زند. عشق پویاست. عشق چاره جو ست. برهر معمایی راه حل است. عشق رازیست حلال همه ی رازها.
    به اعتقاد من عشق در دوران ما تنها راه حل مشکلات موجود در دنیاست. دنیا را آنچه به تباهی می کشاند نبود عشق است. خلأ فعلی دنیا نبود این ظرافت و لطافت و صمیمیت و صداقت و تپش های دائمی و مهر به منتها درجه است که شعاعش را تا همه ی مدارها و خطوط استوائی ترسیم می کند. و به گمان من یک فیلسوف، یک نویسنده، یک رهبر سیاسی نه تنها می بایست کاملأ به امور سیاسی و علمی آگاه باشد، بلکه باید یک عاشق باشد و شاید بهتر بگوئیم یک شاعر عاشق. افلاطون گفت: "کسی که با عشق آغاز نکند هیچ گاه نخواهد فهمید فلسفه چیست". و از آنجا که فلسفه یعنی فهم زندگی در نهایت، بنابراین هیچگاه زندگی را نخواهد فهمید.
     
    باید عشق را به جوامع بازگرداند
     
    به فراز مذکور در بالا از کتاب "مرشد و مارگریتا" نگاهی بیاندازیم. عشق یک باره صورت می گیرد. در یک لحظه. چرا، چگونه اش مبهم است. فقط در می گیرد. این عشق دو سویه است. گل های دختر را مرشد دوست ندارد. دختر بلافاصله آنها را به جوی آب می اندازد. فقط در عشق است که چنین التفاتی منتج می شود. و فقط در عشق است که مرشد گل ها را شرمگینانه از جوی باز بر می گیرد و باز پایداری ژرف و جایگیر عشق است که دختر مصممانه تردیدی نمی کند بر کاری که آغازیده است.
     
    و این عشق که همه زندگی است، بر زندگی یک شهر، شهر مسکو،  زیر چکمه های استالین سالهای دهه ی 1930، مایه ی دگرگونی های بنیادین در واقعیتی که شیطان بنا می نهد می شود. مرشد یا نویسنده ی عاشق که مانند خود بولگاکف ملعون، مطرود، منفور، انکارشده و ممنوع الانتشار و مورد پیگیری واقع شده است، از معدود کسانی است  که مورد مرحمت شیطان قرار می گیرد در دورانی که در آن هراس، بی اعتمادی، نا امنیتی و سانسور و در نتیجه فساد اداری، اخلاقی در مسکو بیداد می کند و نویسندگان به نوعی خود مبلغ سیستم موجود هستند. و حال که نویسندگان نمی توانند حرف بزنند پس شیطان دست به کار می شود و باید نشان داد این واقعیت ها را با توجه به تمایز ویتگنشتاین میان دو قلمرو امر بیان پذیر و امر بیان-ناپذیر. یعنی زمانی که نمی توان گفت باید نشان داد.
    زیر سئوال بردن واقعیت مهمترین واقعه است دراین داستان. واقعیتی که تکان خورده و از اساس خود خالی شده است. خراب کردن واقعیت از درون، از طریق گسترش تخیل، دنیای غایب و تصویری. بیهودگی دنیای زندگان، "روح های مرده/ زندگان مرده" لقبی نیست که فقط به نویسندگان خانه ی بریگایدوف داده می شود بلکه منظور همه ی کسانی است که گروه سه نفری شیطان ماسک اجتماعیشان را از چهره بر می گیرند و آن واقعیتی یا آن تصویری را که خود در ذهن پرورانده اند جایگزین آن می کنند و به بیان ژیل دولوز خود آفریننده و عامل پویایی یک واقعیت می شوند.
     
    " چرا جنگ جهانی دوم یک شکاف بود؟ حقیقت اینست که در اروپا، دوران پسا جنگی شرایطی را بوجود آورد که ما دیگر نمی دانستیم چگونه عمل کنیم. و در فضاهایی که ما نمی دانستیم چه توضیحی برای آن بدهیم. در "هرفضایی" که ویران شده بود مردم در آن زندگی می کردند با انبارهای غیر قابل استفاده و زمین های غیر قابل مصرف، و شهرهایی در حال خراب شدن و دوباره ساخته شدن. و در این باری به هر حال فضا ها، یک نژادی از شخصیت ها وول می خوردند، یک نوع موجودات: آنها بیشتر می دیدند تا عمل کنند" ( مقدمه بر ترجمه ی انگلیسی تصویر-زمان/ دولوز)
    اگر در دوران پسا جنگ بین المللی مردم در میان ویرانی های به بار آمده مات و مبهوت مانده بودند که چه کنند و در یک دوران گذار میانی سر می کردند تا راهی بیابند، در دوران حکومت استالین، زیر تیغ سانسور و هراس و بیم از اینکه هرکس مورد اهانت قرار گیرد، و هر تفکر و حرکت تازه اضطرابی به دلشان می انداخت، مردم نقش آدم های کوکی را بازی می کردند که یک سیستمی آنها را به جلو می برد. سیستمی که با طبیعت بکر و غریزی و زنده ی آنها خوانائی نداشت و به شکلی با آن در می افتاد. این سیستم جلوی حرکت و تفکر آزادشان را می گرفت.
    به عبارتی اگر جنگ آدم ها را ناخواسته در موقعیتی قرار می دهد که زندگی را متوقف می سازد و بنابراین افراد نمی دانند در کجا قرار دارند و از خود اراده ای برای حرکت نمی بینند و خود به خود چوب می شوند یا فقط نقش آدم های ناظر را بازی می کنند یا کاری را که مرسوم می شود تقلید می نمایند، اسقرار حکومتی که می خواهد حرف و عمل خود را پیش ببرد و به غرایز و نیازهای طبیعی و انسانی مردم توجه نکند، وضعیتی مشابه را بوجود می آورد.
     
    حال شیطان در "مرشد و مارگریتا" به شکل یک پروفسورِ همه چیزدانِی که به روح آدم ها تسلط و آگاهی کامل دارد و سیستم موجود را نیز خوب می شناسد دست به عمل می شود و با هیپنوتیزم آنها را وا می دارد که خود به واقعیت خود پی ببرند. صحنه ی تأتر که در آن راز ملاقات سری مرد آشکار می شود، سر تماشاگر از تن جدا و سپس وصل می شود، پول های دروغین در فضا پراکنده می گردد و لباس های بخشایشی که به لخت و عور شدن زنان می انجامد، همه واقعیت فساد مالی و زندگی های دروغین همراه با خیانت، و سطحی پرستی را برملا می سازد.
    و آنگاه شیطان در حمایت از دو عاشق صادق و بی ریا، مرشد و مارگریتا را در بر می گیرد. آنها را به آنجائی که می خواهند می رساند. مارگریتا سوار بر دسته ی بلند جارو، لخت و عور در آسمان ها پرواز می کند تا آلترناتیوی باشد به قید و بندهای موجود. مارگریتا به شیطان اعتماد می کند برای اینکه به معشوقش برسد. خیال است. اما از واقعیت زیبا و مهربان انسان ها سرچشمه می گیرد و "نگاه خیالی یک چیز خیالی را واقعی می کند. در عین اینکه خودش به نوبه واقعی می شود و به ما واقعیت را می دهد" (تصویر-زمان/ دولوز. ص. 15 متن فرانسه). و در عین حال پناه است به آنجا که خوبی در آن نهفته است، خوبی هایی که در جامعه گم شده است.
     
    عشق در کتاب "مرشد و مارگریتا" آن مایه ی اساسی است که جامعه از نبود آن رنج می برد. به گفته ی آلن بدیو "باید عشق را به جوامع بازگرداند". آن عشقی که با طرح قبلی مهندسی نشده است، به یکباره حادث شده است، خالص و ناب است، کاسبکاری در آن کاری ندارد، حساب و کتاب معنا نمی شود در آن. غریزه ایست طبیعی. معلوم نیست از کجا آمده است. ناب است. هیچ تزویر و ابهامی را بر نمی تابد. و چون ناب است، نمی تواند آزار برساند. عشق را توسعه می دهد. کردارش براساس خلوصِ عشقِ همه گیرش است. توسعه می دهد خود را.

No comments:

Post a Comment